خبرگزاری شبستان، گروه اندیشه، این کتاب مشتمل بر شش فصل است که عبارت از «هردر و ظهور فلسفۀ فرهنگ»، «تمایز معنای فرهنگ در نقدهای سهگانه کانت»، «بیلدونگ از نظر هگل»، «بیلدونگ: ریشهها، کارکردها و امکانات»، «زمانه اعلامِ مرگ خدا» و «نیچه و فلسفه فرهنگ» هستند.
در مقدمه این اثر آمده است: هرچند اندیشیدن به فرهنگ به یونان باستان بازمیگردد. اما آنچه امروز تحت عنوان مفهوم «فرهنگ» به طور خاص شناخته شده است، مفهومی مدرن است که بیشتر از نظرورزیهای متفکران آلمانی قرون ۱۸ و ۱۹ میلادی متاثر است. علیرغم اندیشههای روسو، دیدرو، ولتر، ویکو، لایبنیتس و دیگران، میتوان نشان داد که یوهان گُتفرید فُن هردر (۱۷۴۴ _ ۱۸۰۳) نخستین متفکری است که برای فرهنگ جایگاه و معنایی متافیزیکی و فلسفی قایل شد. او حتی انسان را موجودی ذاتاً فرهنگی معرفی کرد به این معنا که میان «فرهنگ» و «انسانیت» رابطهای ذاتی و تلازمی وجود دارد (نک. هردر ۱۳۸۶: ۸۰). او همچنین در مقالۀ بسیار طولانیِ «رسالهای در باب خاستگاه زبان» در سال ۱۷۷۲، برای تحلیل نسبت انسان و فرهنگ، به لحاظ نظری، بر نقش و کارکرد زبان و تاریخ تاکید ورزید (نک. Heder ۲۰۰۴: ۶۵-۱۶۴). با این همه، او کتاب یا متن مستقلی دربارۀ «فلسفۀ فرهنگ» یا حتی معنای فرهنگ ندارد. در نتیجه، این فصل میکوشد تا با استخراج مباحث متنوع و پراکندۀ هردر دربارۀ زبان، انسان، تاریخ، سیاست و فرهنگ، چگونگی ظهور ضمنی نوعی «فلسفۀ فرهنگ» را در آثار وی ردیابی نماید و نهایتاً به تاثیر آن بر متفکران بعدی این حوزه، بهویژه هگل، بپردازد. بر این اساس، این فصل صرف نظر از مقدمهای کوتاه، دارای سه بخش اصلی است: اول) مبانی نظری اندیشۀ هردر و تاثیرپذیری او از اسلافش؛ دوم) استخراج نوعی فلسفۀ فرهنگ از بطن آثار هردر؛ و سوم) بررسی تاثیر هردر بر متفکران بعدی با تمرکز بر سیر تحول مفهوم فرهنگ.
پیش از ردیابیِ خاستگاههای فلسفه فرهنگ نزد هردر، لازم است به عنوان مقدمه به صورتِ امروزیِ فلسفۀ فرهنگ اشارهای داشته باشیم، تا با تصوری دقیقتر و ذهنیتی منسجمتر به خاستگاههای قرن هجدهمی آن، به ویژه هردر، بازگردیم. «فلسفه فرهنگ» در معنایی که امروز به کار میرود، شاخۀ بسیار جدیدی از علوم انسانی است که بنا به تعریف کونرزمان عبارت است از: «واکاوی دقیق جهان کرانمندِ برساختۀ انسانها یا همان فرهنگ» (Konersmann ۲۰۰۹: p. ۷۰). اما روشن است که ریشههای نظری و فلسفی این علم به نخستین نظرورزیهای انسان دربارۀ جهان، جامعه، شهر، دین و انسان بازمیگردد. میتوان شکلی از فرهنگاندیشی را در آثار اجتماعی متفکران بزرگ یونان، به ویژه افلاطون و ارسطو، و نیز مورخان بزرگ، بازیافت. اما نخستین بارقههای اندیشیدنِ روشمند و مدرن به فرهنگ به قرون ۱۷ و ۱۸ در روشنگریِ آلمانی بازمیگردد. مفسران و مورخان متعددی به این دقیقۀ خاص تاریخی اشاره کردند، اما تا آنجا که به رسالت فصل حاضر بازمیگردد، اشمیت در دانشنامۀ فلسفه صراحتاً ادعا میکند که فلسفۀ فرهنگ با «ایدههایی برای فلسفۀ تاریخ بشریت» اثر هردر آغاز و با عناصر فلسفۀ حق و درسگفتارهای تاریخ فلسفۀ هگل به اوج خود میرسد (نک. Schmidt ۱۹۳۱: ۲۴۱). همچنین در فرهنگنامۀ تاریخی مفاهیم فلسفی پس از ذکر پارهای مقدمات اظهار میشود «با هردر است که مفهوم مدرنِ فرهنگ (Kultur) ظاهر میشود» (Ritter & Gründer ۱۹۷۶: ۱۳۰۹). از همین رو، این فصل برای ردیابی ریشههای فلسفۀ فرهنگ و چگونگی ظهور آن، بر اندیشهها و آرای هردر متمرکز خواهد شد. اما در عین حال خواهد کوشید تا با ریشهیابی مبانی نظری او و معرفی و تحلیل آرای اسلافش در این خصوص، به ریشههای فکری و تاریخی «فلسفۀ فرهنگ» پیش از هردر نیز توجه داشته باشد.
در زبان فارسی، هم دربارۀ فلسفۀ فرهنگ و هم دربارۀ آرای هردر در خصوص فرهنگ متون بسیار محدودی تالیف و ترجمه شده است. شاخصترین این متون که به بیان دقیق کلمه میتوان آن را ذیل پیشینۀ تحقیقِ فصل حاضر گنجاند، مقالۀ «هردر و فلسفۀ فرهنگ» به قلم علیاصغر مصلح است که بعدها با ویرایشی مختصر به فصلی از کتاب فلسفۀ فرهنگ بدل شد. این مقاله از این جهت حائز اهمیت است که نخستین متن مکتوب و منسجم دربارۀ نسبت هردر و فلسفۀ فرهنگ است. فصل حاضر به این متن نظر دارد و بعضاً به آن ارجاع هم خواهد داد، اما آنچه نگارش و انتشار پژوهش فعلی را پس از انتشار مقالۀ ارزشمند مذکور ضرورت میبخشد، اختلاف در مبانی نظری، منابع مورد ارجاع، و نیز چشمانداز پژوهش است. به بیان دیگر، مقالۀ مذکور از منظر فلسفۀ فرهنگ و بر اساس چشمانداز تفسیری فضای فکری آلمانیزبان (به ویژه آرای کونرزمان و دالمایر) به اندیشۀ هردر التفات داشته است، حال آنکه متنِ حاضر، با ارجاع به منابع متفاوت _ که با مقایسۀ منابع این دو پژوهش به راحتی میتوان به آن پی برد _ و تحت تاثیر چشماندازی بسیار متافیزیکیتر و عمدتاً در بستر سنت انگلیسیزبان، خواهد کوشید تا از منظری دیگر به نسبت هردر و فلسفۀ فرهنگ نظر کند.
با این وصف، فصل حاضر دارای سه بخش اصلی است. بخش نخست به مبانی نظری اندیشۀ هردر و تاثیرپذیری او از اسلافش میپردازد. در این بخش، مشخصاً به نسبت هردر با فضای فکری و فلسفی قرون ۱۷ و ۱۸ آلمان اشاره خواهد شد. بخش دوم که بدنۀ اصلی این فصل را تشکیل میدهد به طرحِ حتیالامکانْ منسجم و مدونی از «فلسفۀ فرهنگ هردر» اختصاص دارد. همانگونه که اشاره شد، «فلسفۀ فرهنگ» مفهومی متاخر است و طبیعتاً هردر از این مفهوم بدین شکل استفاده نمیکند و مشخصاً کتاب یا مقالهای دربارۀ آن ندارد. زیرا در آن زمان «اصطلاح «فلسفۀ فرهنگ» در دسترس نبود؛ این اصطلاح که پیامد نیمۀ دوم قرن نوزدهم بود، مفهومی بود که صرفاً طی دوران جمهوری وایمار بر عرصۀ فلسفی آلمان حکمفرما شد» (Moxter ۲۰۱۰: ۲۹۹). درنتیجه، همانگونه که اشاره شد، فصل حاضر باید با بررسی آثار مختلف هردر و با بهرهگیری از تفاسیر مختلف، نوعی فلسفۀ فرهنگ را از بطن این آثار استخراج و تدوین کند و به همین دلیل، این بخش تقریباً به تمام آثار هردر توجه خواهد داشت. بخش دوم، شامل پنج زیرعنوان است: ۱)تعریف فرهنگ از نظر هردر؛ ۲) اصالت فرهنگ؛ ۳) نبرد با روشنگری؛ ۴) فرهنگ در مقام موجود زنده: ارگانیسمِ درونزای فرهنگی؛ ۵) محافظهکاری یا رادیکالیسم. بخش سوم و پایانیِ فصل حاضر به بررسی مختصر تاثیر هردر بر متفکران بعدی در قرون ۱۹ و ۲۰، با تمرکز بر سیر تحول مفهوم فرهنگ اختصاص دارد و نشان خواهد داد که چگونه میتوان هردر را پدر معنوی جریانات متعددی در اندیشۀ مدرن و پستمدرن تلقی کرد.
بستر و زمینۀ فکری هردرهردر در زمانهای پرآشوب در حیات فکری آلمان میزیست. مناقشات فکری در نیمۀ دوم قرن هجدهم که با ظهور نخستین انقلابِ مدرن در فرانسه شکل عملی و سیاسی به خود گرفته بود، در آلمان نیز ظهور و بروز خاص خود را داشت. یکی از مهمترین این مناقشات، مواجهۀ دو جریان فکریِ ریشهدار بود که به روشنگری و رمانتیسم شهرت یافتند. روشنگری آلمانی (Aufklärung) البته با نسخۀ روشنگران فرانسوی (Lumières) متفاوت بود و دستکم از حیث نقد قدرت و مذهب، محافظهکارانهتر عمل میکرد. یکی از بزرگترین چهرههای روشنگری آلمانی، فیلسوف همعصر هردر، ایمانوئل کانت بود. هردر در واقع ابتدا شاگرد و سپس دوست کانت به شمار میرفت، «اگرچه بعدها دعوای مشهوری میان آنها رخ داد که به قهرشان انجامید». حامیان روشنگری همچنان بر عقل مدرن (مبتنی بر تجربۀ ناشی از حواس پنجگانه)، تاکید میورزیدند و مشکلات را به عدم استقرار و غلبۀ تمام و کمال این عقل بر تمام ساحتهای زیست انسانی نسبت میدادند. از سوی دیگر، رمانتیکها، با انتقاد از عقل مدرن به منزلۀ تنها ابزار شناخت، به دنبال بدیلهایی مطلوبتر و موثقتر برای دست یافتن به حقیقت بودند. آنها این بدیلها را از همه جا استخراج میکردند: از شهود عرفانی _ دینی گرفته تا شهود هنریِ و خلاقانۀ فردی (در این خصوص یکی از بهترین منابع موجود جهت مطالعۀ بیشتر، کتاب رمانتیسم آلمانی، اثر مفسر مشهور فلسفه و فرهنگ آلمانی در دنیای انگلیسیزبان، فردریک بیزر، است که اخیراً به فارسی نیز منتشر شده است.
اما در این صفبندیِ مخاطرهانگیز، عملاً به هیچ جبههای نپیوست. او هم منتقد وجوهی از روشنگری بود و هم منتقد وجوهی از رمانتیسم. به تعبیر کاسیرر، «دستاورد هردر اگرچه بهظاهر دستاوردی مجزا به نظر میرسد اما از اندیشۀ روشنگری نمیگسلد. اندیشۀ او به طور آرام و یکنواخت از تحول اندیشۀ روشنگری سر برمیکشد و میبالد و شکوفا میشود». پس اندیشۀ هردر در روشنگری ریشه دارد، اما در عین حال، میدانیم که از سوی دیگر، «هردر تحت تاثیر ... هامان و گوته بود». او هرچند به عنوان منتقد سرسخت دعاوی استعمارگرایانۀ روشنگری شهرت یافت، اما در عین حال، گفتمانی مدرن برای تحلیل تاریخ و فرهنگ بشر اختیار کرد. رابطۀ دوگانۀ او با کانت، خود بهترین گواه برای رویکرد هردر است. گاردینر علاوه بر اشاره به ریشههای ارسطویی اندیشۀ هردر، رابطۀ او با کانت را، حتی بعد از اختلافاتشان، کاملا دوگانه میداند: «شیوههای نیمهارسطویی اندیشهورزی دربارۀ طبیعت، به دست ی. گ. هردرِ فیلسوف در ساحتی عامتر احیا شده بودند، فیلسوفی که اثر اصلیاش ایدههایی در باب نوعی فلسفۀ تاریخ بشر به هنگام انتشار در سال ۱۷۸۴ بهشدت از جانب خود کانت مورد انتقاد قرار گرفت. اینکه چنین دیدگاههایی به طرزی تعیینکننده بر دیدگاه خود کانت تاثیر نهادند، از آنچه پیشتر دربارۀ آرای معرفتشناسانهای گفتیم که او در نقد نخستش پیش کشیده بود، آشکار خواهد بود».
اما فارغ از مناقشات بر سر حجیتِ عقل مدرن، فیلسوفی که به لحاظ متافیزیکی بیش از همه بر نظرات هردر دربارۀ فرهنگ تاثیر گذاشت و توانست، بستری متافیزیکی را برای کثرتگرایی فرهنگی هردر فراهم سازد لایبنیتس بود. در بخش مربوط به کثرتگرایی فرهنگی مفصلاً به رویکرد هردر در این خصوص خواهیم پرداخت. اما اینجا عجالتاً ذکر این نکته حائز اهمیت است که هردر توانست نظریۀ مونادولوژی و اصل «اینهمانی نامتمایزان» لایبنیتس را از چهارچوب متافیزیکی آنها خارج کرده و به سطح فرهنگ تعمیم دهد. به تعبیر کاسیرر،اگر هردر ابزارهای عقلی آمادهای نیافته بود نمیتوانست این شهود تازه از جهانِ تاریخی را ارائه دهد و آن را به طور سیستماتیک بپرورد. «متافیزیکِ» تاریخ او اساساً به لایبنیتس وابسته است و به مفاهیم اساسی لایبنیتس بازمیگردد، در حالی که شهود زندۀ او از تاریخ، وی را از همان آغاز در برابر هرگونه کاربرد صرفاً کلیشهای از این مفاهیم محافظت میکند. زیرا هردر صرفاً در جستجوی خطوط کلی سیر تاریخ نیست و به آن اکتفا نمیکند، بلکه میخواهد هر شکل فردی را از درون ببیند و درک کند. او قطعاً طلسم اندیشۀ ناب تحلیل و طلسم اصل اینهمانی را شکست. تاریخ پندارِ اینهمانی را زایل میکند. تاریخ هیچچیزِ اینهمانی، هیچ چیزی که همواره به یک شکل تکرار شود، نمیشناسد.
مونادولوژی لایبنیتس قرائت تازهای از رابطۀ کل و جزء یا وحدت و کثرت به دست میداد که از یک سو، به کمک مفهوم «هماهنگیِ پیشین بنیاد» حافظ وحدت است و از سوی دیگر، با ایجاد تمایز جوهری میان مونادها و حفظ تمایز میان آنها به نوعی کثرتگرایی میدان میدهد. «مونادها هیچ پنجرهای ندارند که از آن راه چیزی بتواند در آنها وارد یا از آنها خارج شود» (لایبنیتس ۱۳۷۲: ۱۶۶). هردر نیز برای توجیه کثرت و استقلال فرهنگهای مختلف، به مونادهای لایبنیتس متوسل شد، «با این تفاوت که مسامحتاً میتوان گفت مونادهای هردر در و پنجره دارند. انرژی و منشاء فعل هر واحد در درونش است؛ اما پیوندی درونی با دیگر واحدها هم دارد. این تلقی هردری منشاء دریافت وی از وحدت در عین کثرت فرهنگهاست: گونهای کلگرایی متضمن وحدت و در عین حال کثرت و تنوع» (مصلح ۱۳۹۳ب: ۱۵۱). همانگونه که وعده داده شد، در ادامه و ذیل عنوان «کثرتگرایی فرهنگی»، به تبیین و تحلیل برداشت هردر از نسبت فرهنگهای مختلف پرداخته خواهد شد.
درنتیجه، میتوان ادعا کرد که هردر در عین حال که در بستر فکری و فرهنگی در آلمان قرن هجدهم زیست میکند، هم از سنت فکری و فلسفیِ پیش از آن تغذیه کرده و هم در عین حال، در این سنت درجا نمیزند و از آن فراتر میرود و به نقد تمامیتخواهی عقلگرایانه و اروپامحوریِ روشنگری میپردازد که برای متفکران آینده الهامبخش خواهد بود. در انتهای این فصل به تأثیرات و تبعات فکری و فرهنگیِ هردر بر متفکرانِ پس از خودش اشاره خواهد شد.
نظر شما