خبرگزاری شبستان: چهار پنج ماه بود که آمده بودیم خانه جدید و هنوز با محل آشنا نبودیم .
می خواستم موهای دخترم را کوتاه کنم . رفتیم به نزدیک ترین آرایشگاهی که نزدیک خانه بود .
چند روز پیش تر تابلویش را دیده بود. آرایشگاه، یک خانه قدیمی بود و آرایشگر پیرزنی با پاهای ورم کرده و سر و روی مرتب . نشستیم توی اتاقی که اتاق مهمان هم بود . چند دقیقه گذشت به این که کی هستید و کی آمده اید به این محل و خانه تان کجاست و من فهمیدم پیرزن خوش سر و زبانی که با قیچی نقره ای اش چتری های دخترم را کوتاه می کرد بیش از پنجاه سال است آرایشگر محله است . در فاصله سکوت های ما صدای تلویزیون گوشه اتاق هم شنیده می شد.
گوینده خبر می گفت خانه پروین اعتصامی قرار است موزه شود .
آرایشگر گفت : خانه این شاعر سر کوچه شما هم قرار است موزه شود . اما هنوز با ورثه مالک به توافق نرسیده اند .
پرسیدم : کدام خانه ؟ کدام شاعر؟
آرایشگر کمی فکر کرد و گفت : همین میتسو بیشی و خودش زود فهمید که نباید این اسم باشد و گفت : نه همان که توی اسمش شین دارد.
کنجکاوی ام تحریک شده بود . چند تا شاعر را که اسمشان شین داشت نام بردم ، هیچ کدام نبودند . فکر کردم شاید آدم مهمی نباشد . آرایشگر گفت : «خانم دانشور هم مشتری من است .»
جا خوردم . این اسم از شاعر شین دار هم رمز گشایی کرد . در کسری از ثانیه یاد نوشته جلال افتادم – پیرمرد چشم ما بود – همانی که از همسایگی اش با نیما گفته بود و ماجرای شب در گذشت او .
روی صندلی آرایشگاه تقریبا فریاد زدم «آهان ، خانه نیما یوشیج است»
پس آن خانه باغ خوشگل با دیوار کاهگلی که وسطش عمارتی با سقف شیروانی دلربایی می کند و از معدود خانه باغ های قدیمی شمیران است خانه نیماست ؛ همان که فصل بهار درخت های خانه اش به ترتیب گل های رنگ به رنگ می دهند و هنگام پاییز خرمالو هایش باغ را چراغانی می کنند . اما آن چه که برای من از آن مهم تر بود اسم دیگر بود . به خانم آرایشگر گفتم :«خانم دانشور هنوز هم پیش شما می آید؟» گفت : «نه دو سه سال است حال ندارد ، از خانه بیرون نمی آید .»
آن روز مستقیم از آرایشگاه رفتم برای کشف خانه سیمین دانشور و جلال آل احمد . رو به روی خانه نیما نبش یک کوچه بن بست بود که پیدایش کردم . خانه سه نبش آجر بهمنی با دودکش های آجری و سقف نقره ای شیروانی . در خانه ، سبز خوشرنگ بود ، با یک کلون طلایی کوچک . عاشق پنجره خانه شدم و پشت دری های چلوار سفیدش و سوراخی که دلم را می برد پشت پرده گیپور . مدت ها ایستادم و پنجره را نگاه کردم .
حالا هر بار که از جلوی آن پنجره رد می شوم سیمین دانشور را می بینم که دراز کشیده است روی تخت فلزی ته اتاق پذیرایی . او را می بینم ، نازک و دوست داشتنی با موهای کوتاه یکسره سفید و لبخندی که تمام نمی شود . از روزی که خانه را پیدا کرده بودم یکی دو ماه می گذشت . چند بار دیگر از جلوی خانه رد شده بودم . چند بار به زنگ سفید خانه که رویش با جوهر آبی نوشته شده است «سیمین دانشور» نگاه کرده بودم .
حتی چند شب ایستادم توی کوچه رو به پنجره ها و دیدم ساعت نه شب ، چراغ خانه خاموش می شود و چراغ خواب قرمز رنگ روشن می شود . چند بار دستم را تا نزدیک دگمه زنگ آوردم و فشار ندادم تا یک بعد از ظهر که همه شهامتم را جمع کردم و ناگهان دیدم که دارم زنگ را فشار می دهم . دختر جوانی در را باز کرد . چند بار گفتم : همسایه تان هستم و فقط چند دقیقه می خواهم خانم دانشور را ببینم و زود می روم . و آن قدر با نگاهم التماسش کردم که بالاخره اجازه داد بیایم تو . باورم نمی شد که وارد خانه شده ام ، پا روی فرش های دستباف قدیمی گذاشته ام ، نشسته ام روی مبل های پارچه مخملی و دارم نگاه می کنم به وسایل ساده و قدیمی اتاق که انگار همه اش مال سال های دور زندگی با جلال است .
باورم نمی شد که دست های لاغرش را دراز کرده است به سمتم و من انگشت های نازکش را آرام فشار داده ام . پنهان نمی کنم که تصورم از او همان عکس معروفش بود که شال سر کرده بود و موهای خاکستریش هلال شده بود روی پیشانی اش و نگاهش پر از جذبه بود ، همان عکسی که توی اتاقش هم بود ، کنار عکس های جلال .
اما حالا سیمین دیگری بود. بانویی که می دیدم پوست مهتابی رنگی بود کشیده شده بر استخوان که تا سینه رفته بود زیر پتو و صورت بی دندانش می خندید و خوشحال بود که مهمان به خانه اش آمده و چندبار به پرستار جوانش گفت که چای برایم بیاورد .
می خواهم همه جزئیات آن شب به خاطرم بماند ؛ این که مرتب می پرسید : «چه خبر؟». «دیگه چه خبر؟»
این که اشاره کرد به تلویزیون کوچک اتاقش و گفت که چند روز پیش آقای خاتمی را نشان داده و من نمی دانستم که چند روز پیش سیمین خانم به حساب این روزهای ما می شود چند سال ؟
می دانستم که فراموشی گرفته است . گفت که مهران مدیری به او زنگ می زند و حالش را می پرسد و گفت کارهای مدیری را خیلی دوست دارد و من از زیر نگاه پرستارش که برای رفتن این مهمان ناخوانده لحظه شماری می کرد ، فرار کردم و پرسیدم : «چه خبر از کوه سرگردان ؟»
باز هم لبخند زد ، انگار درد متولد نشدن این آخرین فرزندش را سپرده بود به تقدیر .
الان که این قصه را روایت می کنم تقریبا یک سال از اولین و آخرین باری که سیمین را دیدم می گذرد . امروز که از جلوی خانه اش رد می شدم دیدم گل های گلیسین بنفش همه دیوار حیاطش را پوشانده . پر شدم از بوی گل های بنفش خانه که بی دریغ به کوچه ریخته بودند و دلم نیامد این روایت را ننویسم .
یک سال است به هر مهمانی که برای اولین بار به خانه مان می آید می گویم: «می دانید سیمین دانشور همسایه ماست؟»
و چه بخواهد چه نخواهد ، او را می برم جلوی خانه او که هنوز هست و هربار خودم بیشتر از همه ذوق زده می شوم و چشم می دوزم به سوراخ پشت دری سفید و خوشحالم که هر شب ساعت نه ، چراغ خوابش پرده گیپور خانه را قرمز می کند و … و همه اش دلم شور می زند.
فائزه جمالی
برگرفته از ماهنامه داستان/ خرداد 90
خانه دانشور و آل احمد در خیابان نیاوران، کوچه سماوات، بن بست ارض واقع است
پایان پیام/
نظر شما