مرگ خداوندگار عشق

در فراز و نشیب این عمر طولانی از مقامات تبتل تا فنا که در واقع همان دو گام فاصله بین انسان و خدا بود او راه درازی را پله پله طی کرده بود. پاک و صافی از چاه طبیعت بدر آمده بود و روح خالص و شفاف گشته بود.

خبرگزاری شبستان:مرد شصت و هشت ساله بود و عمری پرمایه را پشت سر گذاشته بود. در وجود وی در این ایام دیگر هیچ از خودی وی نشان نمانده بود. هیچ هوسی ،هیچ آرزویی و هیچ خشمی او را به حرکت در نمی آورد. از مدتها پیش با آنکه در بین دوستان و مریدان می زیست از آنها فاصله داشت. از همه آنها جدا بود با همه آنها غریبه بود.
از هر چه تعلقات مربوط می شد تصفیه شده بود به تبتل واقعی که فنا نهایت حدش بود رسیده بود.
در پایان یک زندگی کنده از پویه و طلب که پله پله نردبان نورانی آسمان جان را طی کرده بود اکنون در این روزهای بیماری به نقطه اوج رسیده بود. اما ورطه یی که محدود را از نامحدود جدا می کند همچنان در پیش پایش بود. احساس کسی را داشت که از جوی عمیق پهناوری می بایست بگذرد . برای عبور به آن سوی جوی که دنیای نامحدود دنیای لانهایه بود جستن از این جوی پهناور برایش لازم بود می دید که بدون این جستن بدون این پرواز به ماورای افقهای حسی نمی تواند وجود هالک خود را در آنچه باقی است در آنچه نامحدود است و در آنچه هر محدودی در آنجا به پایان می رسد دربازد.

در فراز و نشیب این عمر طولانی از مقامات تبتل تا فنا که در واقع همان دو گام فاصله بین انسان و خدا بود او راه درازی را پله پله طی کرده بود. پاک و صافی از چاه طبیعت بدر آمده بود و روح خالص و شفاف گشته بود. دیگر به دنیایی که چیزی جز جسم نزار او بدان پیوستگی نداشت هیچ گونه وابسته نبود. سخن آخرین رشته یی بود که او را به این دنیا متصل می داشت و او را در این روزهای آخر آن رشته را هم قطع کرده بود. دیگر خود نبود خودی را احساس نمی کرد. انتظار لحظه یی را داشت که خود از خود رهیده او را از او برباید. در پایان مسیر از تبتل تا فنا دنیای زمان را هم پشت سر گذاشته بود. اتصالی بی تکلیف و بی قیاس که با نامحدود برایش دست داده بود او را از ورطه حد عبور داده بود .لحظه هایی بود که برای او دیگر زمانی وجود نداشت زمان برای او به پایان رسیده بود و به لحظه بی پایان تبدیل شده بود. اما فرزندانش خویشان و مریدانش که در همان هنگام گرد بستر او حلقه زده بودند سنگینی آن لحظه به پایان را بر قلب و شانه خود احساس می کردند.
با مرگ دست به گریبان بود و در عین حال با آن کشمکش نداشت .اما تب سوزان و فرساینده یی که مرگ با خود آورده بود او را با نوعی نزع طولانی درگیر کرده بود اکمل الدین طبیب که دوست و مرید دلباخته اش بود از او قطع امید کرده بود. حسام الدین ،سلطان ولد ، و چند تن از مریدان که می کوشیدند او را وادار به نوشیدن شربت طبیب کنند از اینکه مایه رنج او می شدند خود را قرین تحسر می دیدند. نگاه او آرام و مشتاقانه به در دوخته بود و گویی ورود فرشته مرگ را انتظار می کشید هیچ نشانی از ترس و ناآرامی بر چهره اش دیده نمی شد اما آتش تب که باقیمانده وجودش را می گداخت او را وا می داشت تا دم بدم دستش را در طشت آبی که کنار بسترش بود فرو برد و صورت و پیشانی تفته و گل انداخته اش را با آن تر کند. طبیب امیدی به بهبودش نداشت اما بالین مردی را که در این ایام تمام قونیه برای سلامت او دعا می کرد نمی توانست ترک کند.
درمدت یک هفته تمام قونیه از زلزله یی خفیف می لرزید و اکثر اهل شهر در این احوال برای مولانای خود بیش از فرزندان خود نگرانی نشان می دادند . محتضر بی هیچ واهمه آمدن لحظه میعاد را انتظار می کشید. یک بار که یاران را زمین لرزه در وحشت یافت با لحنی که از طنز لطیف و تلخ او نشان داشت آنها را تسلی داد : نترسید یاران ! زمین لقمه چرب می خواهد و بزودی چون جسم مرا در کام کشد آرام خواهد یافت.
شیخ صدر الدین قونوی قدس سره بعیادت وى آمد فرمود که شفاک اللَّه شفاء عاجلا رفع درجات باشد امیدست که صحت باشد خدمت مولانا جان عالمیانست فرمود که بعد ازین شفاک اللَّه شما را باد همانا که میان عاشق و معشوق پیراهنى از شعر بیش نمانده است نمى‏خواهد که نور بنور پیوندد
من شدم عریان ز تن او از جمال‏
مى‏خرامم در نهایات الوصال‏

و هم شیخ با اصحاب خود گریان شدند و حضرت مولانا این غزل فرمود
چه دانى تو که در باطن‏
چه شاهى همنشین دارم‏

مولانا در وصیت اصحاب چنین فرمود:
اوصیکم بتقوى اللَّه فى السر و العلانیة و بقلة الطعام و قلة الکلام و قلة المنام و هجران المعاصى و الاثام و مواظبة الصیام و دوام القیام* و ترک الشهوات على الدّوام* و احتمال الجفاء من جمیع الانام* و ترک مجالسة السّفهاء و العوام و مصاحبة الصالحین و الکرام و ان خیر الناس من ینفع الناس و خیر الکلام ما قل و دل و الحمد للّه وحده‏
و در لحظه های آخر وصیت کرد نماز جنازه اش را شیخ صدر الدین بخواند . توصیه کرد در هنگام دفن او را در درون گور بر روی لحد نهند تا چون حشر در رسد و صور رستاخیز مردگان را به حیات و شمار صلا زند او هر چه زودتر به عرصه قیامت قدم گذارد . در آخرین لحظه حیات تا این اندازه به آنچه در باب حشر ومعاد شنیده بود مطمئن می نمود. نفس مطمئنه او که از تبتل تا فنا همه مراتب کمال را در دو قدم طی کرده بود در این آخرین لحظه حیات منتظر ندای ارجعی مانده بود. با غروب آفتاب یکشنبه پنجم جمادی الاخر سال 672 به این ندای از غیب برخاسته لبیک گفت. کسانی که با نگرانی در درون خانه یا کوچه های اطراف جویای حالش بودن از دریافت خبر غریو برداشتند جامه ها چاک شد و در آن تنگ غروب از در و دیوار شهر بانگ نوحه و خروش برخاست .


برگرفته از پله پله تا ملاقات خدا ، دکتر عبدالحسین زرین کوب
و نیز عبقات الأنوار فی إثبات إمامة الأئمة الأطهار، ج‏14، ص: 204
 

 

محمد هادی توکلی

انتهای پیام/

کد خبر 126993

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha