همه خاطراتم از اولین نگاهم به گنبد طلایی شما دوره ام کرده اند که نمی توانم جایی را ببینم. کلمات از شوق پابوس به هیجان آمده اند. من ذوق و شوق کلمات را می فهمم که برای نوشتن آشنایی امام غریب بی قراری می کنند. آنها هرچند گناه نویسنده خود را به دوش می کشند ولی امیدوار هستند رنگ مسی آنها در سایه طلایی گنبد شما رنگی نو بگیرند تا می توانند از رنگی صحبت کنند که در هیچ دکانی پیدا نمی شود. کرامت شما را بارها و بارها شنیده و دیده ایم. پدرم را دیده ام و می بینم که از من فاصله گرفته است و به افقی می پیوندد که به گنبدی طلا ختم می شود. دست برادرم را در دست گرفته و شتابان می رود. هرچند قدم یک بار برادرم برمی گردد و به من نگاه می کند. یقیم دارم که او برادرم است و من نیستم. آخر من اینجا ایستاده ام. پدرم دور و دورتر می شود و هیچ کس مرا نمی بیند. یک کلمه این جا تنها مانده است. یک کلمه سرش را پائین انداخته و از این که این بار پدر از همه چیز اطلاع دارد احساس درماندگی می کند. یک کلمه می خواهد نوشته شود و نمی تواند. یک کلمه گناهکار از راه دور ایستاده و می گوید: السلام علیک یا علی بن موسی الرضا ...
نظر شما