به گزارش سرویس دیگر رسانه های خبرگزاری شبستان و به نقل از روابط عمومی مؤسسۀ فرهنگی تحقیقاتی امام موسی صدر، بخشی از مصاحبه خانم فرشته اعرابی با گروه تاریخ شفاهی مؤسسۀ فرهنگی تحقیقاتی امام موسی صدر که در آن از خاطرات خود از روزهای ربودن امام موسی صدر میگوید به این شرح است:
یادم هست قبل از 17 شهریور بود. آن موقع من نجف بودم و در خانۀ امام بودم. تاریخ دقیق یادم نیست اما یادم هست که هنوز حادثه 17 شهریور اتفاق نیفتاده بود. حدود ساعت هشت صبح بود. امام خمینی در نجف معمولاً بعد از صبحانه در حیاط خانه مینشستند و مطالعه میکردند و آن روز من کنارشان نشسته بودم، چون گاهی وقتی مطالعه میکردند، من هم کنارشان مینشستم.
حیاطهای نجف را اگر دیده باشید، خیلی گود است. به خاطر گرمای شدید حیاطها را طوری میسازند که گود باشد و ساختمان، اطراف حیاط است و سه قسمت حیاط را ایوانی میگیرد. درِ بیرونی توی ایوان در آن قسمت بالا باز میشد که به آن بیرونی میگفتند و بقیه، اندرونی بود.
امام مشغول مطالعه بودند و من کنارشان نشسته بودم که صدای پای حاج احمد آقا را شنیدم، نگاه کردم دیدم حالتشان طبیعی نیست و خیلی آشفته و سراسیمه و باشتاب ایوان را طی کردند و امام هم از صدای پایش متوجه شدند که این صدای پای طبیعی و معمولی نیست و سرشان را بالا آوردند. ایشان از پلهها پایین آمد. رسید جلو آقا و گفت «میگویند آقا موسی گم شدهاند.» درست همین لفظ را به کار برند. امام یک دفعه کتابشان را زمین گذاشتند، نیم خیز شدند و گفتند: «یعنی چه؟» هر وقت از چیزی تعجب میکردند همین را میگفتند. گفتند: «یعنی چه؟»
آخر من با تصور خودم، متوجه بودم که «گم شدن» برای شخصیتی که وقتی از جایی به جای دیگر میرفت، چندین ماشین او را اسکورت میکرد، عجیب بود. در همان مدتی که لبنان بودیم، در زمان جنگهای داخلی معمولاً وقتی ایشان جایی میرفتند، یک ماشین مسلح جلو ایشان و یک ماشین مسلح عقب ایشان بود و همه جا در کنارشان افراد مسلح حضور داشتند. چطور میشود که چنین چیزی؟ خلاصه، تا امام گفتند «یعنی چه؟» احمدآقا شروع کردند به توضیح دادن. گفتند که امروز صبح مطلع شدیم....
امام کتاب را تا کردند و از جا بلند شدند و گفتند خب، شما چه کردید؟ یعنی این خبر را که شنیدید، چه کردید. احمدآقا گفتند که من آمدم به شما اطلاع بدهم. امام گفتند که همین الان از طرف من هم به حافظ اسد هم به عرفات تلگراف بزنید و بگویید سریع مسئله را پیگیری کنند و به ما اطلاع بدهند.
ایشان با همان عجلهای که آمده بود، برگشت. برگشت رفت بیرونی و حدود یک ساعت بعد، آمد. البته آن موقع دیگر آقا پایین نبودند، بالا بودند. من رفتم جلو و گفتم چی شد. گفت هنوز هیچی. یعنی فکر میکردیم که لابد تا نیمساعت دیگر خبر میرسد. یک ساعت گذشته بود و من گفتم توی این یک ساعت خب حتماً معلوم شده است.
آن وقت ایشان توضیح داد که همچین سفری بوده و همچین ملاقاتی بوده و ایشان معلوم نیست که خلاصه چه اتفاقی برایشان افتاده و هیچ کس هنوز هیچ مسئولیتی را به عهده نگرفته است و هیچ ردپایی پیدا نشده. سؤال کردم تلگرافهایی که قرار بود زنید، زدید؟ گفتند بله، ولی حالا منتظر جوابیم. یعنی واقعاً تصور این بود که خب لابد تا ظهر معلوم میشود، تا عصر معلوم میشود. یعنی هر سه ساعت، چهار ساعت هی از هم میپرسیدیم خب چه شد؟ جواب، هیچ!
تا سر شب، آن ساعتی که آقا میآمدند پایین، به ایشان گفتم که من از دایی پرسیدم، تلگرافها رفته و ظاهراً هیچ خبری نرسیده. گفتند بله، من هم پرسیدهام و گفتهام پیگیریهای دیگری هم بشود. من سؤال نکردم پیگیریهای دیگر چیست.
فردایش هم همینطور... خلاصه، فاصلهای نشد که قضیۀ هفده شهریور پیش آمد و کشتار مردم و مسائلی که پیش آمد. مقداری این جریان، نمیگویم تحتالشعاع قرار گرفت اما بالاخره حساسیت آن مسئله زیاد بود و میشود گفت اخبار بیشتر حول آن مسئله بود تا اینکه یادم هست روزی دوباره در حضور خود آقا از دایی پرسیدم خب، از آن قضیه چه خبر و گفتند هنوز هیچی. یعنی طوری گفتند هیچی که من گفتم خب حتما تا مثلاً فردا معلوم میشود. واقعاً همه همین فکر را میکردند. یعنی واقعاً پیدا بود که این امید در همه هست که حالا اگر امروز نشد، فردا خبری میشود. اما نشد و همچنان نشده است....
پایان پیام/
نظر شما