گروه قرآن و معارف خبرگزاری شبستان: خراسان در شب میلاد تو، عزیزترین جای عالم است. امشب عطر زعفران و گلاب، عطر عود و اسپند، از زمین به آسمان راه میگشاید و تمام عرشنشینان، چراغانی شهری را به هم نشان میدهند که خورشیدی شبانهروز در خاکش پرتوافشانی میکند. امشب نگاه فرشتگان به مشرق ایران دوخته شده و تمام دلها بهسوی طوس پر می کشد. همه دلها امشب حسرت پرواز دارند، حسرت داشتن دو بال سبکبار که بی وقفه بهسوی تو پر بگشایند و شادباش میلادت را بر ضریح تقرب بوسه زنند. چه مبارک سحری و چه فرخنده شبی است!
تکتم، شد مادر امام رضا علیه السلام
حمیده، مادر امام موسی کاظم علیه السلام از جمله اشراف و بزرگان دیار فارس بود. کنیزی خرید و نامش را تکتم گذاشت.
تکتم، پاک و مهربان بود. حمیده می گوید کنیزی از این بهتر سراغ ندارم که در عقل و دین و حیا سرآمد باشد. کنیز را به فرزندش هدیه کرد. به امام موسی کاظم گفت: زنی بهتر از آن ندیدم. زیرک و با اخلاق... می دانم که هر فرزندی به دنیا بیاورد، پاک و مطهر خواهد بود. تکتم، شد مادر امام رضا علیه السلام. امام موسی کاظم علیه السلام نام همسرش را طاهره نامید و به همگان گفت: زین پس این بانو را طاهره صدا کنید.
مشهور است که امام رضا علیه السلام در دوران شیرخوارگی، فراوان شیر می خورد. مادرش گفت: کاش دایه ای برایش بگیرید که در شیر دادن کمکم کند. گفتند: مگر شیرت کم است؟ گفت: نه، اما من نوافل و نمازهایی را که قبلاً می خواندم، حالا نمی رسم که بخوانم. به این دلیل دایه ای می خواهم که وقتم برای به جا آوردن نمازها بیشتر شود.
در میان مردم آراسته و خوش لباس می گشت
پدرش هرگاه به دیگران می گفت صدایش بزنند، می گفت: فرزندم رضا را بگویید بیاید و هرگاه خودش او را صدا می زد، می فرمود: ابوالحسن! تابستان روی حصیر می نشست و زمستان روی پلاس. لباسش زبر بود، اما در میان مردم آراسته و خوش لباس می گشت. محاسن اش را هم رنگ می کرد. مشکی مشکی. یکی آمد جلو و گفت: شما همیشه لباس های قشنگی می پوشید که از سنت سادگی پیامبر خدا به دور است. امام رضا علیه السلام دستش را گرفت و کرد توی آستینش. زبر بود... فرمود: این لباس زیری را برای خدا می پوشم تا نفسم را سرکوب کنم و این لباس رویی را برای مردم...
همه زبان ها را بلد بود. با هر کس به زبان خودش حرف می زد و جواب سؤال هایش را می داد. تعجب یارانش را که می دید، می گفت: چطور می شود کسی حجت خدا بین آفریدگانش باشد و زبان های آن ها را نداند؟
روز عرفه همه دارایی اش را یک روزه بین فقرا قسمت کرد. یکی از یارانش به نام فضل گفت: با این همه بذل و بخشش ضرر کردید... فرمود: این که همه اش سود بود.
وقتی خدمتکارانش را که سر سفره ای نشسته بودند، صدا می زد و می گفت: هر وقت غذا خوردن تان تمام شد بیایید.
دست پسرش جواد را در دست می فشرد و می گریست
مدینه محل اقامت امام رضا بود. در آن ایام، هارون در شهر طوس از دنیا رفت و مردم با پسر او، محمد امین بیعت کردند. مأمون (برادر محمد امین) از این کار بسیار لجش گرفته بود و چون می دانست حتی ولایتعهدی هم نصیبش نمی شود، برادرش را کشت و خود بر مسند خلافت نشست. همان روزها بود که مأمون تصمیم گرفت امام رضا علیه السلام را از مدینه به مرو بکشاند و حکومت خودش را با ظاهرسازی، بر حق جلوه دهد. امام که دعوت مأمون را رد کرد، نامه های تهدید آمیز شروع شد.
روز وداع از مدینه، همه خانواده و یاران امام دور ایشان جمع شده بودند و گریه می کردند. امام می گفت: من دیگر هرگز به میان خانواده ام باز نخواهم گشت. برای وداع از مدینه رفته بود نزد قبر پیامبر دست پسرش جواد را هم در دست می فشرد و می گریست.
آن روزها همدان، کرمانشاه، قزوین و قم، محل اجتماع شیعیان ایران بود. مأمون هراس داشت که علی بن موسی علیه السلام با آن ها برخورد کند. برای همین هم دستور داد ایشان را از راه بصره به اهواز و فارس ببرند و از آن جا وارد خراسان بکنند.
نیشابور که رسیدند، مردم به استقبال امام خود آمدند و برسرزنان، گریه می کردند. امام بر اسب سیاه و سفیدی سوار بود و داخل محمل نشسته بود. مردم شور و هیجان زیادی داشتند. بیست هزار نفر یا بیشتر، گرد امام جمع آمده بودند. امام به درخواست مردم سر از محمل بیرون کرد و حدیث «سلسله الذهب» را همان جا برای مردم خواند. دانه دانه اجدادش را به ترتیب نام برد و رسید به رسول خدا. فرمود: از رسول خدا شنیدم که می فرمود از جبرئیل شنیدم که می گفت از خداوند عزوجل شنیدم که می فرمود: «کلمه لا اله الا الله حصنی فمن قالها دخل حصنی و من دخل حصنی امن من عذابی»
به جوادش فرمود بخشش کن و از تنگدستی نهراس
مذاکرات شروع شد. مأمون اصرار می کرد و امام رد می کرد. فضل بن سهل می گوید: هیچ گاه خلافت را همچون آن روز، خوار و بی ارزش ندیدم. مأمون به علی بن موسی واگذار می کرد و او از قبول آن خودداری می کرد.
مأمون می خواست ظاهر سازی کند و خودش را بین مردم، خوب جلوه دهد. در مقابل جمعیت زیادی از مردم، رو کرد به امام رضا علیه السلام و گفت: من در آل علی و آل عباس بسیار نگریستم و هرچه فکر کردم کسی شایسته تر از علی بن موسی الرضا برای خلافت ندیدم. لذا خودم را از خلافت عزل، و ابالحسن را جایگزین خود نمودم. امام رضا نگاهی به مأمون انداخت و فرمود: اگر خدا این خلافت را به تو داده، پس حق بخشیدنش را نداری. اگر هم خدا نداده، پس اصلاً خلافت مال تو نیست که اختیار دادن یا ندادنش را به دیگران داشته باشی.
برای فرزندش جواد که آن روزها هشت ساله بود، نامه نوشته بود: می دانم که خدمتکاران تو را از در پشتی خانه بیرون می برند. آن ها می خواهند با فقیران نیازمندی که دم در خانه نشسته اند، برخورد نکنی. به حقی که بر گردنت دارم قسم ات می دهم که فقط از در بزرگ بروی و بیایی و همیشه هم مقداری پول همراه داشته باش. بخشش کن و به یاری خدا از تنگدستی نهراس...
منابع:
1. عیون اخبار الرضا علیه السلام - شیخ صدوق.
2. به یادم باش - محمد جواد میری.
3. شکوه کرامت - حبیب الله پنجه چی، سید زهرا برقعی.
نشریه دیدار شماره 132
پایان پیام/
نظر شما