به گزارش خبرگزاری شبستان از گیلان، هفته دفاع مقدس هفته گرامیداشت رشادتها و دلاورمردیهای بزرگمردانی است که با نثار خون خود آرامش و امنیت را برای ملت ایران به ارمغان آوردند. دلاورمردانی که فداکاریهای آنان تا همیشه بر تارک تاریخ جاودانه میماند.
به مناسبت هفته دفاع مقدس به سراغ مادر یکی از شهدایی رفتیم که از خاطرات فرزند شهیدش عاشقانه یاد میکند. مادری که هر شب خواب فرزندش را میبیند و افتخار میکند به داشتن پسری که برای انقلاب و نظام درد کشید تا شهید شد.
متنی که در ادامه می آید، ماحصل گفتگوی اختصاصی خبرنگار شبستان با سکینه لشکری، مادر جانباز شهید سردار حاج مصطفی زمانی است که در سال 37 دیده به جهان گشود، به خاطر موقعیت شغلی پدر از زمان نوجوانی از شهرستان قزوین به رشت مهاجرت کرد و دوران نوجوانی و جوانی خود را در محله «امین الضرب» رشت سپری کرد، حاج مصطفی از همان دوران جوانی به علت داشتن جاذبه خوب خود، توانست تعداد زیادی از جوانان محل را سازماندهی کرده و به اتفاق آنها فعالیتهای سیاسی خود علیه رژیم ستم شاهی را آغاز کند. شهامت و ایمان شهید برای جوانان محل یک تکیه گاه بود به طوری که در بیشتر مواقع، شهید زمانی به عنوان یک حامی و پشتیبان، نیروهای مذهبی محل را مورد حمایت خود قرار میداد.
شروع فعالیت های مذهبی و انقلابی
از سال های 47-46 با پدرش به مسجد بادی الله رشت میرفت. با اینکه نوجوان بود فعالیتهای انقلابی خودش را با پدر و برادر بزرگش از همان مسجد و بعدها در مسجد اردبیلیهای رشت آغاز کرد. بعدها کم کم با انگیزههایی که داشت به صورت خودجوش با تشکیل گروههای مختلف انقلابی در مساجد دیگر هم رفت و آمد کرد و فعالیتهای انقلابی را به کمک جوانان بر ضد ظلم و استکبار انجام میداد. اعلامیهها را به منزل میآورد و جلساتی هم در خانه برگزار میکردند. به خاطر همین فعالیتهایش همواره تحت تعقیب ساواک بود و من نیز همیشه با چشمانی نگران در انتظار بازگشتش به منزل بودم.
بوق نزنید، بچه ها توی جنگند
با شروع جنگ تحمیلی جزو اولین گروههای اعزام به جبهه بود که از طریق مهندسی جنگ جهاد گیلان به منطقه سومار اعزام شد. در اونجا نیز به خاطر شجاعت، ایثار و مدیریت قوی، توانست مسئولیت گردان مهندسی جنگ جهاد سازندگی استان گیلان در منطقه سومار را بر عهده گیرد.
تا اینکه زمان ازدواجش فرا رسید. در روز عروسیاش چون زمان جنگ بود حتی نمیخواست لباس دامادی بپوشه، به اصرار من پوشید اما ته دلش رازی نبود. حتی نگذاشت با ماشین عروس بوق بزنیم، گفت: جنگه، برادرای ما توی جبهه هستن.
مراسم ساده و خوبی بود. بعد از مراسم عروسی چند تا ماشین پشت سر ماشین عروس و داماد رفتیم آستانه اشرفیه زیارت. عروس و داماد هم با همون لباس آمدند زیارت. مردم زیادی دورشون جمع شده بودند و براشون دعا میکردند.
مادر باید راضی باشه
دو سه ماه بعد از عروسیش بود که اومد، گفت: میخوام برم جبهه، خانمم راضیه اما اگر مادر راضی نباشه، خدا هم راضی نمیشه. میترسیدم بره، اما خودش خیلی دوست داشت و اجازه دادم بعد رفتم پشت حیات خونه گریه کردم که خودش منو نبینه.
اول مادر شهید اسمش رو صدا کنه
در طول جنگ سه چهار بار به خونه رفت و آمد کرد. قسمت اعزام نیروهای پشتیبانی جهاد بود. وسایلی که از طرف مردم تهیه میشد رو برای جبهه میفرستاد.
نزدیک زایمان همسرش به زور نگهش داشتم که نره و کنارش بمونه.خیلی دوست داشت اسم دخترش رو بزاره نرجس خاتون. اما گفت: اول باید مادر شهید محمدعلی طالبی(یکی از دوستای قدیمی و صمیمیش که تازه شهید شده بود) اسم بچهام رو صدا بزنه. برای همین رفتیم خونه شهید و مادر شهید اسم نرجس خاتون رو توی گوشش صدا کرد. تا چهار ماهگی بچهاش موند و به کارهای پشتیبانی پرداخت، وقتی دوباره رفت جبهه مجروح شد و خبر جانبازیش رو به ما دادند.
چهار روز شهید بود و بعد...
خودش میگفت سوار ماشین بودیم. حین حرکت، جلوی ما همش خمپاره میانداختند که یه دفعه احساس کردم پشتم داغ شد. انگار وقتی ترکش به کمرش اصابت کرد از حال رفت.
چهار روز بیهوش بود و به گمان اینکه مصطفی شهید شده کنار اجساد شهدا گذاشتنش و اعلام کردند که شهید شده تا اینکه ورق برگشت و مصطفی به هوش اومد. یکی از سربازها متوجه میشه که مصطفی مدام میگه: "آب، آب". اونم سریع میره گزارش میده که یکی توی اجساد شهدا زنده است. وقتی پیداش کردن به بیمارستانی توی شیراز اعزامش کردن. اونجا بود که متوجه میشن نخاع مصطفی آسیب دیده و وقت عمل 4 سانت از بند نخاعش رو بریدند.
موضوع جانبازی مصطفی رو به خانمش اطلاع داده بودند که یه دفعه دیدم عروسم با ناراحتی اومد خونه ما و به ما گفت. مرتضی(پسربزرگم) و عموش رفتن دنبالش. وقتی دیدنش، ریش و لباس مصطفی خونی بود. وقتی داداشش رو دید که ناراحته به اون گفت: هیچی نشده داداش، فلج شدم.بعد از چند روز فرستادنش تهران بیمارستان فیروزگر. اونجا بود که زنگ زد و بهم گفت: "نیومدی تهران؟"
وقتی رفتم پیشش همه جاشو سِرُم وصل کرده بودند. اوایل امید داشتم که خوب بشه چون پاشو قطع نکرده بودن اما اینطور نشد. 9 ماه در بیمارستان تهران بستری بود.
حالا خدا رو شکر میکنم که در این راه رفت. راضیم به رضای خدا، چون از علی اکبر امام حسین(ع) که بالاتر نیست. همش فکر میکنم که حضرت زینب(س) چی کشید.
اعتقاد خاصی به حضرت ابوالفضل داشت
خودش می گفت اونموقع که ترکش به من خورد صدا زدم یا حضرت عباس(ع). حس کردم یه دستی اومد جلو و خمپارهای که به ماشین خورد رو نگه داشت تا بیشتر آسیب نبینیم. احساس کردم دست حضرت عباس(ع) بود.
همسرش رو خیلی دوست داشت
هر چند در طول 26 سال مجروحیتش بالغ بر 30 بار عمل شد که برای انجام جراحی2 بار به انگلیس و یکبار هم به آلمان اعزام شد اما این اواخر خیلی رنج کشید. خانمش خیلی خوب بود. مثل لیلی و مجنون بودند. یک ماه بیمارستان آریا رشت، نزدیک 2 ماه هم بیمارستان خاتم النبیا(ص) و تجریش تهران بستری موند تا آخر در تهران شهید شد.
مگه مصطفی کیه؟
هر وقت که در تهران توی بیمارستان میخوابید روزی نبود که فامیلها و دوستان و آشنایان به ملاقاتش نیایند. واسه همین همیشه ملاقاتیش پر بود. حتی توی CCUکه بود. هر کی واسه دیدنش میاومد خسته نمیشد.
پرستارا و دکترا تعجب میکردن، میگفتن: "مگه مصطفی کیه؟"
همون شب که شهید شد پسر بزرگم خواب دیده بود که دو تایی داشتن از باغی رد میشدن که آقایی یه در رو باز میکنه و میگه بفرمایید تو. اون موقع داداش مصطفی رفت داخل و من موندم. مصطفی هم رو کرد به منو گفت: دیدی داداش تو رو راه ندادن.
بچه ها رو خیلی دوست داشت
آخرین بار که بیمارستان بود، همگی رفتیم تهران. شب رسیدیم. گفتم هر جوری شده باید مصطفی رو ببینم. یک روز قبل از شهادتش بود که پس از دیالیز شدن با برانکارد می بردنش و نگذاشتند کسی جلو برانکارد بره. گفتم: بایستید بزارید بچهها رو ببینه. پرستار گفت: مگه میتونه؟ خودش چشماشو باز کرد و گفت: "نگه دارید تا ببینمشون".
برای آخرین بار تک تک بچه ها رو نگاه کرد، مصطفی همیشه بچه ها رو دوست داشت.
همه دوستاش به دیدنش اومده بودن. مثل اینکه همه میدونستن که این آخرین باریه که مصطفی رو میبینن.
خیلی درد کشید اما همیشه صبور بود با اون زخماش چطور طاقت میآورد؟ با 26 سال بیماریش؟ دردهای عصبی ـ نخاعی هر نیم ساعت به نیم ساعت به سراغش میاومد و رهاش نمیکرد و او فقط و فقط با جمله «یا فاطمه الزهرا(س) کمکم کن» خودش را تسکین میداد.
صبح روز بعد وقتی همه فهمیدند که مصطفی شهید شده، نبودید ببیند بیمارستان چه قیامتی شده بود. خبر شهادتش همه جا پیچید چون همه سراغشو میگرفتن.
وقتی زنده بود میگفت: اگه اینجا تموم کردم دوست ندارم تهران غسل بشم. واسه همین آوردیمش رشت.
با یک روز تاخیر...
30 بهمن سال 87 بعد از تحمل 26 سال درد و رنج شهید شد و چون باید برای خاکسپاری میآوردیمش رشت یک روز تاخیر افتاد. درست اول اسفند که روز تولدش بود در گلزار شهدای رشت به خاک سپردیمش.
قسمتی از وصیت نامه سردار شهید حاج مصطفی زمانی در سال 1361
بسمه تعالی
لاحول ولاقوة الا باا... العلی العظیم
با درود به رهبر کبیر انقلاب اسلامی و با درود به شهیدان از هابیل تا حسین. از حسین(ع) و تمامی شهدای کربلای حسین تا شهدای تمامی جبهههای جنگ حق علیه باطل ایران. شهدای سپاه و ارتش و بسیج و شهدای مظلوم جهاد سازندگی و با سلام به امت شهیدپرور ایران و با تشکر از پدر و مادرانی که تنها فرزند خانواده خویش را با دست خویش به قربانگاه انقلاب اسلامی فرستاده و عروسی آنها را در عزایشان گرفتند و به جای رخت دامادی کفن بر تن آنان پوشاندند و با پوزش از آن مادر که تنها دارائی خویش را در تمامی کره زمین در طبق اخلاص نهاده و جای وی را در میان قطعه شهدا بهشت زهرا برگزیده و خود نیز منزلی از حلب در کنار وی ساخته است. با عذر به درگاه خداوند متعال که لیاقت آنرا نصیبم کرد تا زودتر این جان بی ارزش خویش را فدای انقلاب اسلامی و به زیر پای امام قربانی نمایم.
پایان پیام/
نظر شما