به گزارش خبرگزاری شبستان، "عبدالرحمن بن عبد ربّ انصاری خزرجی" از نخستین شهدای کربلا است و بنا به آنچه در متون تاریخی آمده است وی جزو 40 تا 50 نفر - اختلاف در روایات - از شهدایی است که در تیرباران صبح عاشورا به شهادت می رسد.
عبدالرحن از اصحاب پیامبر اکرم (ص) و از یاران مخلص و پاکباز امیر مؤمنان علی علیه السلام بود و قرآن را از آن حضرت آموخته بود. شجاع، فداکار، قاری و مفسر قرآن و راوی روایات به ویژه روایت غدیر در رحبه بود. عبدالرحمن را از جمله ده راوی غدیر در رحبه شمرده اند.
اما پیش از واقعه عاشورا، عبدالرحمن در کوفه برای امام (ع) بیعت می گرفت، او بعد به مکه آمد و همراه با حضرت سیدالشهدا حج گذارد و از مکه تا کربلا همرکاب امام (ع) بود.
عبدالرحمن از اصحاب دلاوری بود که در روزهای دشوار نفاق و جهل همراه امیر مؤمنان علی(ع) بود. منابع تاریخی به این قضیه اشاره کرده اند که روزی در رحبه امیرالمؤمنین علی (ع) از مردم پرسیدند و سوگند دادند که هرکس خود در غدیر، حدیث غدیر را از زبان پیامبر شنیده است برخیزد و بگوید و شهادت دهد. بزرگانی در مجلس نشسته بودند. ابوایوب انصاری، ابو عمره بن عمرو بن محصن، ابو زینب، سهل بن حنیف، عبدالله بن ثابت، خزیمه بن ثابت، حبشی بن جناده سلولی، عبید بن عازب، نعمان بن عجلان انصاری، ثابت بن ودیعه و ابوفضاله انصاری.
عبدالرحمن نیز در این جمع بود. او بود که با بغضی شکسته در گلو برخاست. به ارادت تمام از مولا اذن سخن گفتن طلبید و گفت: "نشهد انا سمعنا رسول الله یقول الا ان الله عز و جلّ ولیی و انا ولی المؤمنین الا فمن کنت مولاه فعلیّ مولاه، اللهم وال من والاه، عاد من عاداه و احبب من احبّه و ابغض من ابغضه و اعن من اعانه / شهادت می دهیم که از رسول خدا شنیدیم که گفت: آگاه باشید که خداوند بلندمرتبه ولی و رهبر من است و من ولی مؤمنان. آگاه باشید هرکسی را من مولای او هستم علی مولای اوست. خدایا دوست بدار هرکسی را که دوستش بدارد و دشمن بدار هر کسی را که دشمنش می دارد. دوستانش را دوست بدار و بر دشمنانش خشم گیر و یاورانش را یاوری کن."
غدیر به محاق رفته بود
خاطره بزرگ غدیر اینک شکسته ترین و جفادیده ترین واقعه تاریخ شده بود. عبدالرحمن بارها در کوفه این خطبه را خوانده بود. مگر چند سال از غدیر گذشته بود که غدیر چنین به محاق فراموشی رفته بود و اصلا اگر حقیقت و جوهر غدیر زنده بود و پیروان پیامبر به "من کنت مولاه فعلی مولاه" عمل می کردند آیا حسین و یارانش نیاز بود که از مدینه خروج کنند و در نینوا خیمه بزنند؟
این ها نجواهای قلب عبدالرحمن است. باید خودم را به امام عصر خود برسانم . همرکاب او در دفاع از حریم اهل بیت شمشیر بزنم، پس باید خودم را به مکه برسانم. عبدالرحمن، کوفه و زن و فرزندان را ترک می کند و در خانه خدا به امام(ع) و مراد قلبش می رسد. عبدالرحمن با صدایی لرزان می گوید: من چه خوشبختم که در کنار حرم خدا، فرزند پیامبر خدا را زیارت می کنم و از امام (ع) می شنود که خوش آمدی عبدالرحمن! خدایت پاداش نیکو دهد.
موج خاطره ها به ذهن پیرمرد هجوم می آورد. او حسین(ع) را در کودکی اش دیده بود که سوار بر شانه های پیامبر به مسجد می رفت. از پیامبر شنیده بود که حسن (ع) و حسین(ع) سید جوانان اهل بهشتند، حالا هم با ورق زدن نیم قرن به یک باره خود را می بیند که روبروی امام عصر خود زانو زده است که فرمان چه باشد.
روز هشتم ذی الحجه نقطه اوج مراسم حج بود. اما ناگهان امام (ع) از سپیده پوشان مانده در تاریکی گسست و عزم سفر کرد. چاووش خوانان قافله عشق مدار طواف را شکست تا مدار عشق را در سرزمین دیگری برپا کند. عبدالرحمن نیز همراه امام(ع) همسفر قافله ای شد که ره توشه ای جز معرفت و محبت نداشت. حسین(ع) بود و اندک یارانی که پرشتاب و همرکاب، رویگردان از مکه خطر و تهدید، صحراگرد شده بودند. کاروان خائف و یترقب می رفت و روایتگر غدیر، همنفس عارفان و عاشقان راه می سپرد.
شمشیر من! حسین (ع) را یاور باش
اینک صبح عاشورا است. مردان آمده از سلوک شبانه شکفته و ارغوانی بی شکیب وصل حبیب، نماز صبح را با امام خویش برپا می کنند. پس از نماز، امام (ع) به شکیبایی و صبوری می خواندشان، وعده بهشت می دهد و پس از آرایش سپاه اندک خویش، آماده نبردی قهرمانانه و عاشقانه می شود.
عبدالرحمن، شمشیری را که غروب تاسوعا دیگربار صیقل داده بود از نیام برمی آورد. به لبخندی درخشش و تیزی آن را مرور می کند. قبضه اش را می فشارد و می گوید: ای شمشیر! تو را برای دفاع از حریم فرزند غدیر آماده کرده ام. از خدا خواسته ام که مرا در شکافتن قلب های سیاه و شکار سرهای تهی مغز و حق ستیز یاری کنی. شمشیر من! حسین (ع) را یاور باش.
صبح عاشورا به دستور عمرسعد تیرباران آغاز شد. امام (ع) به یاران فرمودند: این تیرها پیک دشمن اند. پاسخشان دهید. تیغ ها از نیام برآمد. رقص شجاعانه شمشیرها در موسیقی مرگبار تیرها آغاز شد. عبدالرحمن با موی سفید و قامت بلند و شجاعتی غریب، رجزخوان و نستوه می جنگید و می خواند: من از انصار و یاران پیامبرم، جان من سپر جان فرزند غدیر.
تیرباران پایان یافت. عبدالرحمن راوی غدیر با سیمایی خونین و مویی ارغوانی از خاک پرکشیده بود، در آن سوی این جهان فانی، امام غدیر، منتظرش بود. دستی که روزی در غدیر با دستان پیامبر فراآمد اینک دستش را می فشرد.
برگرفته از: آینه داران آفتاب / محمدرضا سنگری
پایان پیام/
نظر شما