به گزارش خبرنگار کتاب وادبیات شبستان،کتاب خاطرات شفاهی بابانظر حاصل گفتوشنود 36 ساعته سیدحسن بیضایی با محمد حسن نظرنژاد است این مجموعه در هجده فصل تدوین شده است که بخش آخر کتاب به عکس و اسناد اختصاص دارد . نظرنژاد برای اولین بار سال 1358 به کردستان رفت تا آتشی که دست غریبهها آن را روشن کرده بود، خاموش کند، هفده سال بعد یعنی در سال 1375 برای آخرین بار به کردستان رفت تا آغاز و پایان زندگیاش در کوهها و قلهها نوشته شود.
وی از یک خانواده روحانی بود که در ضمن فعالیت سیاسی نیز میکردند. آنها هیچ گاه در مقابل ظلم و زور کوتاه نیامدند و به هر ترتیب مبارزه کردند و بر سر آیین و عقاید خود با کمال میل شربت شهادت را نوشیدند.
محمدحسن نظرنژاد از بنیانگزاران مسابقات پاچوخه در مشهد بودکه معمولاً روزهای جمعه بین جوانان برگزار میشد. بنا به گفته خودش:«مسابقات را به این علت راه انداختیم که سینماها وضعیت ناهنجاری داشتند، کوچه و بازار هم که وضعیتی بدتر داشت. به همین خاطر روزهای جمعه با عده زیادی جمع میشدیم و عدهای دیگر را به عنوان تماشاچی دور خود جمع میکردیم. مدتی بعد به خاطر اینکه از قوت جسمی برخوردار بودم در کشتی پاچوخه استان خراسان یکی از سرشناسترین کشتیگیران شدم و...»
در قسمتی از این کتاب می خوانیم :«یکدفعه دیدم یکی از تانکهای عراقی از آن طرف بالا آمد و شلیک کرد. گلولهاش به زیر پایم خورد. دو سه متری روی هوا چرخیدم و به زمین خوردم. سرم سنگین شد. اول حس کردم سرم از بدنم جدا شده است، منتهی چون گرم هستم، متوجه نیستم! غبار عجیبی هم پیچیده بود. بیسیمچی من که اسمش «جاجرم» بود، صدایش بلند شد و گفت: “حاجی شهید نشده. بچهها، بروید جلو. حاجی یک مقداری خراش برداشته. الان بلند میشود و میآید.” یک وقت دیدم آقای صادقی و مسئول تخریب گردان کنارم ایستادهاند. من تکان خوردم و بلند شدم. آقای کفاش به شدت میخندید. گریه هم میکرد. پرسیدم: “چرا اینجوری هستی؟” گفت: “حاجآقا نظرنژاد، شما لُختی!” نگاه کردم و دیدم موج انفجار همه لباسهایم را کندهاست. فقط یکتکه از پارچه شلوار و مقداری از پارچه شورتم باقیمانده بود. چشم و گوش چپم آسیب دیده بودند. ماهیچه دستم را ترکش برده بود. قسمتهای زیادی از بدنم، ضربه کاری خورده بود، ولی چون قوی و تنومند بودم، متوجه نبودم. خودم را تکان دادم تا بتوانم بهتر روی زمین بایستم. آقای کفاش، پیژامه سفید و گشادی را که داشت، به من داد تا بپوشم...
در فصل هیجدهم که فصل پایانی این کتاب می باشد می خوانیم:« سال 1368 گوش چپم عفونت کرد. نامه ای برای آقای محسن رضایی نوشتم .در نامه وضعیت جسمانی خودم و نظرات پزشکی را توضیح دادم. ایشان پاراف کرد که مرا سریع به آلمان اعزام کنند. وضعیت عفونت گوشم شکلی داشت که پزشکان ایرانی، مثل دکتر دوگانه می گفتند: زمان عمل گوش شما گذشته است و عفونت روی پرده مغز شماست و هر لحظه احتمال اینکه مغر را بترکاند ، هست.
خیلی از آن ها می گفتند : شاید بیشتر از شش ماه زنده نمانی. روز جمعه 30 فروردین 1368 در ساعت هفت و سی دقیقه از تهران به مقصد پاریس پرواز کردیم.ساعت دوازده و بیست دقیقه به پاریس رسیدیم.یک ساعت بعد از پاریس به مقصد فرانکفورت پرواز کردیم. ساعت دو و نیم هوپیما در فرودگاه فرانکفورت به زمین نشست از آنجا با ماشین به مقصد کلن حرکت کردیم و ساعت هفت و ده دقیقه به کلن رسیدیم و به خانه ایران رفتیم. خانه ایران ف در قسمت مرفه نشین شهر قرار داشت.
پنجشنبه مرا برای آزمایش در بیمارستان الیزابت شهر کلن هوزن بستری کردند. در آنجا پرفسور فیروزیان مرا تحت درمان قرار داد. غذای من در آنجا ، یک کره کوچک ، مقدار نان و یک لیوان چای بود. و...
در شب قدر از عزاداری خبری نبود . دلم بسیار گرفته بود. شب عزای علی (ع)بود ولی ما در گوشه بیمارستان تنها بودیم. پرستاران آلمانی همه زن بودندو از حجاب خبری خبری نبود. می آمدند و می رفتند و ما هم برای خودمان دعا می خواندیم.
یک روز با آقای شاملو و آقای سعید مهتدی، تازه از صبحانه خوردن فارغ شده بودیم که دکتر لباف با دو خانم آلمانی وارد شد. ما با دکتر لباف دست دادیم. ناگهان یکی از خانم های آلمانی دستش را به طرف من دراز کرد و دست مرا گرفت. بسیار ناراحت شدم. بعد دست شاملو را گرفت و از اتاق بیرون رفت.ما زدیم زیر خنده و منتظر آمدن دکتر لباف شدیم تا دکتر آمد به او گفتم که چرا پرستار این کار را کرد، مگر نمی داند که ما مسلمانیم ؟دکتر گفت که دیگر تکرار نمی شود.
شب چهار شنبه دعای توسل می خواندیم ولی این دعا با دعاهای دیگری که در ایران می خواندیم فرق داشت. بعد از دعا ساعت یازده بود که به نوشتن خاطرات مشغول شدم...»
گفتنی است: این کتاب در شهریور 1388رونمایی و با برای نخستین بار تیراژ بیست هزار نسخه توسط انتشارات سوره مهر وارد بازار کتاب شد.
پایان پیام/
نظر شما