به گزارش خبرگزاری شبستان از کرمان، اول شهریور، زاد روز حکیم ابوعلی سینا که به نام روز پزشک نام گرفته است، بهانه ای برای پرداختن به موضوع پزشکی در "دفاع مقدس" شد که به همین مناسبت، نوشتاری در پی می آید:
کرامتالله یوسفی مشهور به دکتر کرامت یوسفی، فوق تخصص جراحی پلاستیک و ترمیمی و استاد دانشگاه علوم پزشکی کرمان، جزو اولین گروه پزشکان ایرانی است که در نخستین روزهای جنگ ایران و عراق، به صورت داوطلب اضطراری به جبهههای جنگ اعزام شد و حضور فعال و مؤثر و مستمر خود به عنوان جرّاح را در سرتاسر دوران هشت ساله جنگ ادامه داد.
جراحی 660 فک در طول چهار ماه طی عملیات کربلای 4 و 5 تنها یک نمونه از فعالیت های جراحی او در طی جنگ ایران و عراق است. وی که در حال حاضر رئیس بیمارستان خصوصی مهرگان است، در " 4 اسفند" سال 1389 به گونهای منحصر به فرد، و ضمن انجام ظریف ترین جراحی میکروسکوپی جهان بر روی دست یک جوان عنبرآبادی، انگشتان قطع شدهٔ دست وی را در جای خود پیوند زد.
کتاب جراحی در خاکریز برگرفته از خاطرات دوران دفاع مقدس کرامت یوسفی فوقتخصص جراحی ترمیمی و تدوین آذر همتی در واحد فرهنگ و مطالعاتپایداری حوزه هنری استان کرمان در 104 صفحه تولید شده و با حمایت این حوزه هنری و بنیاد شهید انقلاباسلامی استان کرمان در انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است.
کرامت یوسفی که در "7مهر" سال 59 از ساعت 10 شب تا 8 صبح 261 جنازه و 570 زخمی را دیده است در بخشی از خاطرات خود در کتاب جراحی در خاکریز آورده است:
مجروح عراقی، سرباز ایرانی را کشت
یک روز یک مجروح عراقی آوردند که مردی حدوداً 40 ساله بود و از ناحیه کتف و سرشانه آسیب دیده بود. او را تحت درمان قرار دادیم. 12 – 10 روز در بیمارستان بود. یک شب ساعت 2 نیمه شب یک سرباز مجروح آوردند که ترکش به شکمش خورده بود و پارگی روده داشت. او را عمل و ترمیم کردیم. ساعت 5 صبح عمل تمام شد.من رفتم استراحت کنم. ساعت هفت و نیم صبح آمدم بیماران را ویزیت کنم. در اتاق سه تختی که مجروح عراقی بستری بود، روی تخت اول سرباز مجروحی که شب قبل او را عمل کرده بودیم، خوابیده بود، تخت وسط خالی و تخت آخر هم متعلق به مجروح عراقی بود. این صحنه هیچ وقت از ذهنم دور نمی شود. از سرباز ایرانی پرسیدم اسمت چیه؟ گفت: حسن. 19 ساله و اهل شهر ری بود که 6 ماه از خدمت او مانده بود.
بلندش کردم که راه برود. با او صحبت و شوخی کردم. شب بعد، ساعت های 4 صبح بود که یک مرتبه با صدای جیغ و فریاد پرستار از خواب پریدم. پرستار فریاد می زد: دکتر بلند شو، مجروح عراقی، سرباز ایرانی را کشت.
سراسیمه پریدم توی اتاق و دیدم حسن روی تخت درحالی که سِرُم از دستش بیرون کشیده شده، خفه شده و مجروح عراقی او را کشته بود. به پادگان وحدتی خبر دادیم، آمدند او را بردند. سربازی که برای بردن عراقی آمده بود، وقتی ماجرا را شنید، داشت دیوانه می شد. گریه می کرد و می گفت: اجازه بدهید او را بکشم. گفتم: من یک پزشک هستم، کاری نمی توانم بکنم، او را بردند.
مجروحی که پوست سرش کنده شده بود
مجروحین حمله موشکی را به بیمارستان آورده بودند. ما نمی دانستیم موشک چیه و زخمی موشک، چطوریه؟ به فردی برخورد کردم که کاملاً سالم و بدون زخم بود. مقداری خاک روی دهان و بینی او بود، ولی مرده بود. سعی کردم با انجام احیاء او را به زندگی برگردانم، ولی جواب نداد.
یک مرتبه به اطراف خود نگاه کردم، دیدم دور تا دورم جسد است. هر کس در تاریکی مجروحی را بر دوش گرفته بود و به بیمارستان منتقل می کرد. از هر طرف صدای ناله به گوش می رسید. یک لحظه گیج شدم که چه کار کنم. گفتم سریعاً زخمی ها را به سالن غذاخوری ببرند و روی زمین بخوابانند. زخمی هایی که له بودند، در اتاق های بخش بستری کنند. مثلاً مجروحی که پوست سرش کنده شده بود، از نظر ما زیاد مشکل نداشت. اینها را در سالن غذاخوری مستقر کردیم.
در این احوال دیدم مسئول اتاق عمل با یک مجروح بر دوش وارد شد. گفت: این بابامه، باید برم مادرم را هم بیارم. او را گذاشت و به سرعت رفت. ده بیست دقیقه بعد مادرش را هم آورد، درحالی که هشت تا از دنده هایش شکسته بود، ولی پدرش مرد. بالاخره زخمی ها را بستری و کار درمان را شروع کردیم. درمحوطه اورژانس و راهروها، روی تخت ها و زیر تخت ها پر از مجروح و جنازه بود. تا هفت و نیم صبح من یکسره در حال درمان زخمی ها بودم.
جسد له شده یک شیرخواره
از رادیو تلویزیون تماس گرفتند و آمار شهدا و مجروحین را می خواستند. گفتم 10 دقیقه دیگر تماس بگیرید. به اتفاق خانم غیور که از نرس های اتاق عمل بودند و حقیقتاً غیورمردی بود که شبانه روز در بیمارستان خدمت می کرد و تا پایان جنگ نیز در صحنه خدمت بود، به سردخانه رفتیم که جسدها را بشمریم. هر وقت این صحنه یادم می آید، دچار حالتی می شوم که هیچکس نمی فهمد.
یک سکویی آخر سردخانه بود. 15 تا نوجوان طاق باز کنار هم در آن جا قرار داده شده بودند. هر گوشه سردخانه مقداری جسد روی هم تلنبار شده بود. درحال شمارش اجساد بودیم. حدوداً 260 تا را شمارش کرده بودیم و درحال خروج از سردخانه بودیم که من یک پارچه مچاله شده را دیدم، اصلاً فکر نمی کردم که داخل آن چیست؟
با نوک پا زدم به این پارچه مچاله شده، دیدم جسد یک بچّه شیرخواره که له شده و در لباس های خود با خون و خاک یکی شده، در آن است. بسیار صحنه وحشتناکی بود. خانم غیور با دیدن این صحنه، یک مرتبه دچار حالت ضعف شد و به زمین افتاد. او را بلند کردم. زار زار گریه می کرد. با این جسد، تعداد شهدا به 261 نفر رسید. حدوداً 570 مجروح نیز داشتیم. این اولین آمار کشته و زخمی ها بود که از رادیو تلویزیون اعلام شد.
بنی صدر و دفاع مقدس
شب هفتم مهرماه 59 که دزفول موشک باران و بمباران شد، مردمی که برای کمک رسانی می رفتند، خودشان هم مورد حمله توپ و موشک و بمب قرار می گرفتند. من با پادگان وحدتی تماس گرفتم. می دانستم که بنی صدر آنجاست. زنگ زدم که حداقل کاری بکنند که توپخانه ی عراق خاموش بشه. مسئول دفتر بنی صدر گفت: او خواب است و حق نداریم بیدارش کنیم.
با دفتر آقای رجایی که نخست وزیر بودند، تماس گرفتم. خودشان گوشی را برداشتند. با ایشان صحبت کردم و وضعیت را گفتم. از شمار بالای زخمی ها و کشته ها به ایشان اطلاع دادم. گفتم که مسئله ما الان، توپخانه عراق است که نمی گذارد کار کنیم. اگر جلوی آن گرفته شود، خوب است. ایشان گفتند: ما در جریان ماوقع هستیم، ولی متاسفانه کاری از دستمان بر نمی آید.( آن زمان بنی صدر فرمانده کل قوا بود)
وقتی که شهید شده بودم
بعد از اینکه در شهرهای مختلف، چند روزی پشت سر هم به مجروحین رسیدگی کردیم، به تهران بازگشتم. درمنطقه، امکان تماس تلفنی خیلی مهیا نبود و خانواده من هر بار که تماس گرفته بودند، موفق به صحبت با من نشده بودند.
وقتی به منزل رسیدم، یکی از همسایه ها مرا که دید، هاج و واج نگاه کرد و گفت: تو مگر تیر نخوردی؟ حال و حوصله شوخی نداشتم. وقتی به آپارتمان خودمان رسیدم و در زدم، با باز شدن در، با صحنه ای عجیب روبرو شدم.
دیدم گوش تا گوش منزل، اقوام نشسته و منتظر جسد من هستند. ظاهراً یک نفر تلفنی به همسر من گفته بود که من کشته شده ام و از آنجا که ما روزهای آخر مرتب در شهرهای مختلف در رفت و آمد و تکاپو بودیم، کسی نتوانسته بود مرا پیدا کند و از حال من جویا شود و این کار تا پایان جنگ چندین بار تکرار شد که کسانی تلفنی اوضاع روحی و روانی خانواده مرا به هم می ریختند.
موشک دُم دار
یک روز بچّه ها ی رزمنده آمدند و گفتند که عراق از سلاحی استفاده می کند که گلوله اش دُم دارد و دنبال رزمنده ها می آید و به آن ها اصابت می کند.ما باور نمی کردیم و می گفتیم این ها دارند شوخی می کنند.
بچّه ها می گفتند این سلاح را عراق به جای این که برای تانک استفاده کند، برای رزمنده ها استفاده می کند و سیم های آن که به تعبیر بچه ها دُم سلاح بود، در بیابان ها موجود است.بعد ما فهمیدیم که این ها موشک های تاو بوده که عراق به سوی رزمندگان ما شلیک می کرده است.
ترکش سر بچه ها را که در حال نماز بودند، برد
در عملیات خیبر یک دکتر بیهوشی مشهدی بود که با خودش دوربین آورده بود. تعدادی عکس از ما گرفت که من آنها را دارم.سوله دکتر رهنمون و ما نزدیک هم بود. در سه راهی خیبر در طلائیه ساعت 5 صبح بود که هواپیماهای عراقی در سه نوبت، صبح و ظهر و عصر می آمدند، بیمارستان مرکزی را بمباران می کردند. این برنامه عادی بود.
کار به جایی رسیده بود که ما بدون سر بلند کردن، صدای میگ و فانتوم را از هم تشخیص می دادیم. ما دوربین این آقا را گرفتیم و چند تا عکس دور سوله انداختیم. صبح ساعت 6 دکتر رهنمون در بغل من شهید شد. آقای مهدی خداپرست نیز از دوستان من بود که شهید شد.
12 نفر در سوله بودند. 6 نفر در رکوع و سجود بودند که راکت از جلوی سوله آمد و از پشت سوله بیرون رفت. سرآن 6 نفر که ایستاده در حال نماز بودند، داغون شد. از جمله دکتر رهنمون که ترکش به مغز او اصابت کرده بود و من عکس این صحنه را دارم.
پایان پیام/
نظر شما