روایتی از حضور آیت الله مهدوی کنی در زندان کمیته مشترک اواخر سال (1357)

خبرگزاری شبستان: هر برگ زرین انقلاب اسلامی گویایی هزاران حدیث ناگفته است، « رمان شفیره ها»، دست نوشته معصومه قیطاسی با گذری به سال های پیش از انقلاب فصلی را به روایت حضور «آیت الله مهدوی کنی» در زندان کمیته مشترک اواخر سال 1357 اختصاص داده است.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری شبستان، از البرز، انقلاب اسلامی ایران، انقلابی متفاوت و شاخص از انقلاب های دیگر در جهان است، انقلابی که بنای آن شاخص های دینی و عقیدتی است.

در این میان، نویسندگان، پژوهشگران، اندیشمندان ایرانی و خارجی هر یک به نوبه خود فصلی تامل برانگیز از روایت رویداد انقلاب اسلامی به ثبت رسانده اند.

معصومه قیطاسی، بانوی نویسنده ای است، که کتاب « حاج روح الله» را با همتی به نگارش درآورد که در فهرست آثار برتر شانزدهمین جایزه کتاب سال دفاع مقدس قرار گرفت.

وی در حال حاضر رمان شفیره ها را ارائه کرده است، که به صورت سه گانه است، بخش ابتدایی آن مربوط به پیش از انقلاب اسلامی، آزار و شکنجه های نیروهای ساواک است، بخش دوم مرتبط با جنگ تحمیلی است و فرجام این رمان سه گانه زبان عصر حاضر و نسل امروز است.

از این رهگذر، فرصتی فراهم شد، که از زبان این نویسنده آئینی نگاهی به رمان شفیره ها بیاندازیم. فصل دهم بخش پانزدهم رمان شفیره ها از حضور آیت الله مهدوی کنی در زندان کمیته مشترک در اواخر سال 1357 آورده است:

« مرد با ریش جو گندمی و کمی پا توی سن گذاشته ای روی تشک تمیزی نشسته بود و داشت تسبیح می گرداند. سال پنجاه و دو هم به جرم سخنرانی بر علیه نظام و طرفداری از آقای روح الله دستگیر و بازجویی شده بود. رسولی تا ایستاد داخل اتاق. عصبانی ابروهای پرش را در هم کرد و گفت:

«این فلان فلان شده ها برای چه شما را گرفته اند. حضرت آیت الله وضو گرفته اید؟» دور و بر را نگاهی کرد. فوری رفت و با کاسه آب برگشت.

«بفرمایید حضرت آیت الله.» باز دور و بر را نگاه کرد و با دستپاچگی گفت: «این فلان فلان شده های ........ سجاده مرا کجا گذاشته اند. هر چه می گردم پیدایش نمی کنم. الان می روم و سجاده خودم را می آورم...» نگهبان تا خواست برود بالا رسولی اجازه نداد و رفت و با قرآن و سجاده برگشت. جلوی آقا باز کرد. آرش هاج و واج فقط داشت نگاه می کرد. چه قدر رسولی رنگ عوض کرده بود و داشت برای اولین بار به یک زندانی احترام می کرد. رفت بیرون سلول و داد زد.

«آهای مرتیکه ...... کجایی؟»

«بله قربان. امری داشتید.»

«........ پدر. نگفتم باید همه چیز سر جای خودش باشد ها. برو فوری چایی و غذا آماده کن و بیاور.» چنان دست و پا گم کرده بود و رنگ صورتش قرمزی می زد که آرش که نزدیکترین دوست او بود مات مانده بود. رسولی آمد و ایستاد مقابل آشیخ.

«می بینید حال و روز ما را. این فلان فلان شده های ........... بار خودشان را بستند و رفتند خارج. در بانک های آن جا پول دارند. ولی من بیچاره فقط حقوق ماهیانه دارم و الان مانده ام که چه کار کنم. خانواده ام را، خودم را. راستی می شود برایم استخاره ای بگیرید ببینم فرار کنم بروم فرانسه بهتر است یا اسرائیل یا ترکیه؟»

آشیخ نیمه لبخندی زد و همان طور که روی سجاده نشسته بود دانه های تسبیح را یکی یکی رد کرد و بعد از مکثی گفت:

«بداست آقا جان.» آرش بلافاصله روی دو پا نشست و گفت:

«آشیخ برای من هم بگیرید ببینم همان فرانسه فرارکنم یا کشور دیگر. شاید هم رفتم ترکیه یا آمریکا!!» آشیخ باز دانه ها را یک سمت تسبیح انداخت و شروع کرد یکی یکی دانه ها را رد کردن. سری تکان داد و گفت که استخاره او هم بد آمده است. دو نفر از بازجویان وحیدی و رده دوم هم جلو آمدند و آشیخ برای فرار آن ها هم استخاره گرفت و برای آن ها هم بد آمد. آشیخ را دوره کرده بودند و او هم با حوصله بدون این که نگاه شان کند استخاره می گرفت. نگهبان احمدی آمد. رسولی تا او را دید سراغ نگهبان سلول را گرفت.

«والله قربان صبح لباسش را در آورد و برای همیشه... رفت. گفت دیگر جای ماندن نیست و کلی هم بد و بیراه گفت.»

«به درک که رفته است. پس چای و غذای حضرت آیت الله چه شد؟ هان؟» نگهبان وقتی که بعد از ایما و اشاره رسولی دوزاریش افتاد. پا به هم چسباند و رفت و چند دقیقه بعد با سینی چای برگشت. نگهبان که بند کمر بندش معلوم بود سخت بسته شده است، سینی را جلوی آشیخ گذاشت و سیخ ایستاد.

آشیخ لبخندی نیمه زد و دستی به ابروش کشید و باز مشغول تسبیح انداختن شد. آرش با هر دانه تسبیح که می افتاد سیاهی چشمانش تکان می خورد. سابقه نداشت که تسبیح به دست بگیرد ولی در دست پدر و دایی اش زیاد دیده بود. جلو رفت و روی پا نشست. رو به آشیخ گفت:

«می خواهم بدانم در این دوراهی تکلیفم چیست؟ می شود باز برایم استخاره بگیرید. نمی دانم فرار کنم به کدام...» آشیخ جوابش را با پلک زدن داد. شروع کرد از اول دانه ها را شمردن و جدا کردن. خلاصه بعد از کلی این ور و آن ور انداختن گفت:

«خوب نیست. بد است آقا جان بد است دیگر.» آرش سری تکان داد و نفس عمیقی کشید. روی پا ایستاد و گفت:

«ای وای هی. یعنی فرار نکنم و منتظر بمانم.» رسولی فوری جلوی آشیخ نشست زمین و گفت:

«برای من هم می شود یک بار دیگر بگیرید...» استخاره او هم خوب نیامد؛ اما لبخندی زد و گفت:

«خوب شد. بهتر حقوق و پاداشم را می گیرم و سرحوصله بلیطم را...» بقیه را توی دلش برای خودش گفت که می گیرد و بعد از فروش خانه پیش زن و دخترش می رود. آن ور دنیا پول بیشتر از همه چیز به دردش می خورد. خوب می دانست که اگر سبیل اسرائیلی و آمریکایی ها را چرب کند. می تواند کنارشان کاری برای خودش دست وپا کند. رسولی دوست نداشت آشیخ در زندان بماند. کمیته هم دیگر خلوت تر از قبل بود و دلش می خواست طبق میلش رفتار کند. هر طور شده باید طی سه چهار ساعت گذشته و تا غروب او را با راننده و مامور به سمت خانه اش می فرستاد. منوچهر آمد و بعد از کلی حرف زدن همان طور که نشسته بود با احترام به آشیخ گفت:

«فرمانده نظامی بیخود شما را دستگیر کرده اند. حق نداشتند شما را دستگیر کنند.» هر دو سر پا ایستاده بودند. رسولی نگهبان را صدا کرد و خواست که یکی از بنزهای مشکی را آماده کنند و غروب راننده با دو مامور آشیخ را به درب خانه شان برسانند. 

 آرش رفت اتاقش. باید فرم ها و پرونده هایی را که روی میزش مانده بود را به معاون سرهنگ هرمزی می سپرد.

 طی دو ساعت گذشته آرام و قرار از او فرار کرده بود و هی راه رفته بود و باز رسیده بود به دیوار روبه رو و برگشته بود و بازراه آمده را رفته بود و برگشته بود سرجای اولش. تندتند هم با سر آستین عرق های جوشیده را پاک کرده بود و باز جوشیده بودند؛ یعنی باید فرار نمی کرد و می ماند تا استخاره اش خوب می آمد یا نه. چه قدر این لحظه ها نیاز داشت که دانه های تسبیح راه درست را به او نشان دهند. چند سالی می شد که اعتقادش را در خودش کشته بود. ولی حالا نه. سرهنگ از بهایی بودن حرف زده بود و گفته بود اگر هم نمی خواهد که بهایی شود باید وارد سازمان ساواک شد سر به فرمان قانون سازمان داشته باشد و... همین بود که کم کم زمانی هم که مادرش دعایی می کرد و یا نمازی می خواند چپ چپ نگاهش می کرد و از اتاق بیرون می رفت.

توی فکر بود که نگهبان داخل اتاقش شد و گفت که همسرش زنگ زده. اخم کرد و همان طور که باسنش را به میز تکیه داده بود، این پا و آن پا شد و گفت:

«بگو خودم تماس می گیرم.» و زیر لب گفت: «ول کنم نیستش اه. توی این اوضاع ...»

«ولی همسرتان می گویند کارشان فوری است. صدایشان هم می لرزید.» رفت گوشی سیاه را برداشت.

«فریبرز از صبح که رفته ای دلم شورت را می زد. فرح را بردم بیرون. زن همسایه گفت توی چهار راه پایین تر از حمام عمومی مردم ریختن تو خیابان ها و یک مامور شهربانی را به طناب آویزان..»

دیگر نمی خواست که بشنود. انگار نفس کم آورد که بلند نفس کشید به طوری که پره های بینی اش باز شد. این روز چه روز گرم و پر عرقی بود برای او. عرق سوار سر و گردنش بود و پایین می سرید و به پیراهن سفیدش شتک می شد. نشست لبه میز.

«نگفتمت دیگر به من زنگ نزن. قرار گذاشته بودیم که دیگر به من فکر نکنی قمر. چرا دست از سرم بر نمی داری؟»

«نمی شود که تو بابای دخترمی فریبرز.» صدایش لرزید و نتوانست حرفی بزند. گوشی را گذاشت. فکری شد که استخاره گرفتن هم وقت و زمان دارد. شاید زمان خوبی نبوده. باید باز می رفت. باز دودل شد فرار کند یا نکند. لعنت به خودش و همه اجدادش فرستاد که نتوانسته بود تصمیم درستی بگیرد و لااقل بتواند حساب بانکی خارجه را پرکند و این قدر بریزو بپاش نکند. البته با برگشت سه ماهه پری باز دست به خرج کردنش بیشتر شده بود. وگرنه که در خانه با حساب و کتاب خرج می کرد. زمان درنگ نبود. باید قبل از رفتن به سرهنگ تماس می گرفت. هر چه بود هم ولایتی پدرش بود و می توانست کمکش کند. پری گفته بود درآمریکا پارتی دارد و هر وقت خواست برود. شماره منزلش را گرفت. چند بوق که زد کسی گوشی را برنداشت. شماره ویلای سرهنگ را گرفت. زن صیغه ای اش گفت که سه روز است از شوهرش بی اطلاع است. شایعاتی شده که... این روز برای بار دوم اختیار گوش هاش را به دست خودش گرفته بود که نشنود.

گوشی را گذاشت. احساس کرد خون توی رگ هاش برای لحظه ای ایستادند و بعد چنان سرعت گرفتند که هر آن ممکن بود رگ نازکش پاره شود و خون به در و دیوار بپاشد. دوید سمت سلول شماره سه.

تا رسید دید آشیخ به نماز ایستاده و در -ربنا افرغ علینای- قنوتش است. ایستاد. نفس نفس می زد. فکری شد تا نماز تمام شود برود و به قمر زنگ بزند که فرح را بسپرد به مادر و خودش برود به خانه پدرش. اما جان دختر بسته به جان قمر... تقصیر خودش بود که زودتر از این فکری به حال زندگی اش نکرده بود. باید درست و حسابی فکر می کرد. دست ها به کمر گذاشت و زیر لب باز به خودش لعنت فرستاد.

تقصیر مادرش فرخنده شد که پا توی یک کفش کرد گفت:

«الا و بلا همین دختر به دردت می خورد و...» نشاند پای سفره عقد. شاید هم تقصیر پری شده بود که گفته بود مرد نیست؛ و شاید تقصر خودش بود که نازکشی نکرده و زود از او دل بریده بود و غرورش اجازه نداده بود. شاید اگر زودتر با مادرش و دختر کوچکش می رفت آمریکا پری کمکش می کرد. شنیده بود مرد مترجم آمریکایی برایش کافه زده و سرش شلوغ است. البته از خودش که شش ماه پیش آمده بود تا سهم خانه پدریش را بگیرد شنیده بود. ولی مادرش بدون فریبا که جایی نمی رفت. ماه های آخر بارداریش را می گذاراند و هنوز منتظر علی مردان بود. همان روزهای نامزدی که عاقد عقد او با قمر را خواند. نتوانست ببیندش. بارها با خودش قرار گذاشته بود که پا پس بکشد، ولی قمر گریه کرده و گفته بود: «مگر من چه می خواهم از تو. می خواهی آبرویم را ببری و بگویند دختره عیبی داشته که داماد پس زده...» دلش سوخته بود و طاقت اشک هایش را نداشته بود و بعد از عروسی باز به زنش از حال و هوایش گفته بود و او باز گریه کرده بود. او هم خودش را به کارش چسبانده بود. تقصری نداشت باید خودش را به سرهنگ نشان می داد و می توانست برای آموزش به اسرائیل برود. از آن جا می توانست یک نوک پا به آمریکا هم برود و خودی نشان دهد. ستاره اش را در هفت آسمان پیدا کرده بود. برای زندگی اش شده بود دختر سعدی. همه جا بود و خانه خودش چند روز به چند روز سری می زد و خریدی می کرد. درست بود زنش قیافه خوبی نداشت ولی بی سرزبان و فرمان بر شوهر بود. خانه پدرش سختی کشیده بود و شش سال بی پدری. از وقتی که برادرش سبیلی به هم زده و شاشش بو گرفته و کف کرده بود، توی این کافه و آن کافه گشته بود. قمر دیگر از رفت و آمدهای دوستانش به ستوه آمده بود و حتا بعد از عروسی با خواهش و التماس از فریبرز پولی گرفته و اتاقی کنار خودش برای مادر پیرش کرایه کرده و رسیدگی کرده بود.

حواسش به آشیخ رفت. داشت السلام و علیک می گفت. آرش از دیوار کنده شد و روی دو پا نشست روبه روی آشیخ که دو زانو نشسته بود. لبخندی زد و به تسبیح نگاه کرد که روی زمین کنار مهر بود. باید این بار استخاره خوب می آمد.  

 

پایان پیام/

 

کد خبر 434702

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha