خبرگزاری شبستان: برای من یک بچه مثلا جوانی که 28-27سال است که تمام عمر خودم را در رژیم طاغوت گذرانده بودم و هیچ آشناییای با امام خمینی(ره) نداشتم، چه عاملی باعث میشود که من عاشق این آدم بشوم، گوش میکنی؟ (لبخند) که آنچنان روی من تاثیر بگذارد که برای من مثل یک قطبی بشود.
خودم را میگویم واقعا هم اینطوری بود. تمام این عکسهایی که من میگرفتم به خاطر خمینی بود. برای خودم داشتم فکر میکردم که من این عکسها را میگیرم در مجله خارجی چاپ میشود. امام(ره) میبیند، آن کسی که آنجا نشسته میبیند. اینهایی که در پاریس نشسته بودند اینهایی که جای دیگر بودند و این کار را کردم. عکسهایی که اول از ایران بیرون میرفت، همهاش مال من بود. عکاس دیگری نبود که این کار را بکند. بنابراین همین راهپیمایی عید فطر یا چهمیدانم آن بزنبزنها که امام(ره) هنوز اینجا نبود و 17شهریور و.. من پهلوی خودم واقعا خالصانه فکر میکردم که چهجوری به امام(ره) برسم؟ این را میدانم که در یک مجله میبرند و نشانش میدهند به خاطر همین هم بود که دار و دسته امام(ره)، احمدآقا، چهمیدانم اینهایی که دورش بودند وقتی آمدند تهران، من را میشناختند. تا میگفتم من عکاسم اسمم کاوه گلستان است، مجله فلان عکسم را چاپ میکند، فوری میگفتند آقا میدانیم برای همین بود که من را بین خودشان میپذیرفتند. برای همین بود که من شدم عکاس رسمی امام(ره).
میشناختند، میگفتند آها این گلستان همانی که از اول با ما بود جزو ما بود؟ جزو انقلاب بود، خوب؟ هنوز هم که هنوز است اینطوری است. یعنی هنوز هم که هنوز است میآیند به من میگویند مثلا با دیدن عکس تو انقلاب را دیدم یا شناختم یا آشنا شدم. خاصیت عکس این بود.
چه عاملی باعث شد من کاملا لاییک و جوان بزرگ شده در شرایط هیپیبازی و ژیگولبازی آن زمان، زندگیام را بگذارم که بروم خودم را بچسبانم به امام خمینی(ره)؟ به خاطر جذبه و کشش و آن حقیقتی که نهفته در این فیگور میدیدم. گوش میکنی؟ یعنی ببین مثلا روزی که امام(ره) میخواست بیاید من خودم را به آب و آتش زدم که باید بروم فرودگاه و حالا تو فکرش را بکن که یک سال و خوردهای بود که من در خیابانها داشتم میدویدم. به خاطر این ایده آبستره خمینی، خوب؟ و آدمها داشتند میمردند و من عکسشان را میگرفتم و خودم را در خطر میانداختم و عکسهایم را میفرستادم که مردم دنیا ببینند.
حالا این آدم داشت میآمد، خوب؟ و من تا چند لحظه دیگر آن بالا این را میدیدم. اینها یک چیزهایی داشت، یعنی یک چیزهایی بود که فراتر از انقلاب و انگیزه و روانشناسی روزمره و اینها میرود. تبدیل میشود به یک جذبهای که امام(ره) روی من داشت، من را میگرفت. هر وقت پهلویش بودم، اصلا یک آدم دیگری میشدم. حتی مثلا میرفتم در جماران آن بالا، بغلش از این پایهها گذاشتند برای دوربین تلویزیون. من تنها کسی بودم که اجازه میدادند بروم آن بالا و دوربینچی تلویزیون.
به من اجازه میدادند بروم آنجا. زاویه خوبی داشت. من هر وقت میرفتم آن بالا، امام(ره) جلویم بود واقعا هیپنوتیزم میشدم. واقعا آدم میشنود این چیزهایی که میرفتی پهلوی یک شیخ بعد در جذبه یارو غرق میشدی، واقعا اینطوری بود. من هم کسی نبودم که زمینه سنتی خانوادگی برای این باورها داشته باشم. نبود یک چنین چیزهایی اما میشود، میدانی؟ شخصا برای من اتفاق میافتاد. این آدمی که آنجا نشسته بود و من از درون دوربینم به او زل میزدم اینها یا موقعی که رفتم فرودگاه یک عالمه طول کشید. بعد با چه هیجانی رفتم، اینکه آمد آنجا من از داخل دوربینم میخ شدم، اصلا از درون دوربینم نگاه میکردم.
دیدم از در آمد، خوب؟ از در هواپیما آمد. دستم را گذاشتم روی موتور دوربینم، سه – چهار تا دوربین آویزان کرده بودم. همهاش هم موتور که تمام ثانیه به ثانیه بگیرم. یعنی با موتور درایو در ثانیه سه عکس میتوانی بگیری من چهار تا دوربین داشتم با چهار حلقه فیلم 36تایی که مثلا 15ثانیهای را که میآید پایین همهاش را بگیرم و این کار را کردم. مثل فیلمبرداری و از همان جا من چسبیدم به خمینی ولش نکردم. یعنی سعی میکردم در تمام مسیر فرودگاه پنج متر بیشتر دور نشوم.
یعنی پایین آمد. من عکس گرفتم. نشاندنش در یک ماشین با همافرها. من سریعترین دوی زندگیام را آنجا انجام دادم؛ یعنی همینطور که امام(ره) را با ماشین از بغل هواپیما تا ساختمان فرودگاه بردند، من بغل ماشین میدویدم. یعنی وقتی ماشین آنجا ایستاد، من دوباره آنجا بودم (میخندد).
آنجا از ماشین آمد پایین. وارد ساختمان شد. من همراه او در آن شلوغی میرفتم که آنوقت مردمی که داخل فرودگاه بودند همه استقبالکنندگان و... همه صداها و جیغها هوا رفت. تازه من متوجه شدم که بابا این آدم بالاخره آمد. الان در تهران است. الان جلوی من یک اسطورهای، یک چیز آبسترهای بود، یک روحی (میخندد) یک انرژی، باید ببینیاش! اصلا چه قیافهای داشت این سفیدیاش و چشماش که پایین بود و اصلا در نگاهش میدیدی که جا برای هیچ نوع مسخرهبازی ندارد. جدیترین آدم ممکن است، کوچکترین جا برای هیچ نوع لغزش نیست، میدانی؟ خیلی معرکه بود.
من آنجا یک عالمه ازشان عکسهای عالی گرفتم. در راهپلهها آمد آنجا شروع کرد به سخنرانی. بعد بهشتی آمد. بعد خلخالی. همه دورش. تمام این عکسها مال من بود. بعد از آنجا آمدیم سوار ماشین شدیم و من هم جلو، یک ماشینی که درست جلوی بلیزر میرفت در یک وانت آن جلو بود. عکاسها و خبرنگارها ریخته بودند. من درست آن جلو، همه را هل دادم کنار خودم آن وسط، آنجا!
تا رسیدیم به میدان شهیاد که آنجا من دیگر ول کردم، بهشتزهرا(س) نرفتم برای اینکه میخواستم این عکسها را که گرفته بودم همه جا مخابره کنم، ببینند. آنجا دیگر ول کردم. یکی از دوستانم رفت بهشتزهرا(س). این هم مال آن روز بود و از آن روز من چفت امام(ره) شدم، هر روز کارم این بود. هر روز میرفتم پهلوی امام(ره). از همان فردایش رفتم مدرسه رفاه سه – چهار روز اصلا آنجا بودم. شب و روزم آنجا بود. خواب هم کنار زمین یکجا پیدا میکردی یک دقیقه میخوابیدی.
مردم میآمدند و میرفتند، اوه، چه اتفاقی بود. خیلی عالی بود. بعد هم از رفاه که آمدند جماران که دیگر هر روز میرفتم.
به خدا یک چیزی بگویم باور نمیکنی، باور کن! یک شب زمان جنگ بود. من از جبهه برگشته بودم. خیلی خسته بودم. بزنبزن بود. فردا صبحش آخرین رأیگیری بود که امام(ره) در آن بودند و من آمدم رأیگیری امام(ره) را عکس بگیرم.
از جبهه برگشتم. شب دیروقت رسیدم. طرفهای ساعت چهار اینطورها، آنقدر خسته بودم که بیهوش شدم. غش کردم از خستگی. صبح طرفهای ساعت پنج به هوش آمدم. دیدم خیلی حالم بد است. اصلا نمیتوانم راه بروم. اما یکمرتبه یادم آمد که امام(ره)! باید بروم جماران. ساعت شش صبح باید بروم آنجا چک بشوم تا بتوانم عکس بگیرم. باور کن کشانکشان روی زمین چهار دست و پا با چه وضعی خودم را کشیدم کنار تلفن به یک دوستم زنگ زدم که تو را به خدا سر راه بیا عقب من که نمیتوانم رانندگی کنم. دوستم آمد اینجا با چه وضعی رفتم آنجا. برای اینکه نمیتوانستم جدا باشم، نمیتوانستم امام(ره) را نبینم. من اهل این حرفها نیستمها. اصلا و ابدا این حرفها را قبول هم ندارمها. اما برای من شخصا اینطوری بود. کشانکشان رفتیم آنجا و عکس امام(ره) را گرفتم و آن عکسی هم که آن روز از امام(ره) گرفتم روی جلد مجله تایم چاپ شد. خیلی مهم بود تمام دنیا پخش شد. برای من خیلی مهم بود. این داستان را من برای هیچکس تا حالا نگفتهام که آن عکسی که روی جلد مجله تایم چاپ شد. من با چه شرایطی خودم را انداختم آنجا گرفتم. به کسی نگفتم. این هم فقط برای این میگویم که شما را متوجه این کنم که در داخل خودم یک جذبه اینطوری بود. خب اینها چی بود، نمیدانم. در تمام طول مدت هم اینطوری بود.
از لحظهای که امام(ره) از هواپیما آمدند پایین، من با ایشان بودم و در تمام لحظات ایشان را دنبال میکردم تا مثلا یک هفته ده روز بعد همه جا با ایشان بود. موقعی که این عکس گرفته شد، در مدرسه رفاه بود. روبهروی این پنجرهای که امام(ره) میآمدند. از آنجا با مردم دیدار میکردند. یک پشتبامی بود که من با سختی و زحمت توانستم با کمک مردم که زیر پایم را گرفتند، خودم را برسانم بالای آن پشتبام و خودم را آنجا مستقر کردم و دو – سه ساعت آنجا ماندم و در طول این دو – سه ساعت امام(ره) چندین بار آمدند نزدیک پنجره و به مردم دست تکان میدادند. بعضیوقتها بود که مردم پارچهای یا روسری یا چیزی میدادند که به اصطلاح امام(ره) آن را تبرکش بکند. خیلی صحنه هیجانآفرینی بود. خیلی احساساتی بود. خیلی عاطفی بود و من افتخار میکنم که عکاسی بودم که این لحظهها را توانست برای تاریخ ثبت کند.
- برگرفته از کتاب «کاوه گلستان؛ عکسها و یک گفتوگو» (نشر دیگر، 1383) صفحات 72 تا 78
پایان پیام/
نظر شما