به گزارش خبرنگار کتاب شبستان، شرح اسم با درونمایهٔ زندگینامه رهبر انقلاب، شامل ۳۹ سال ابتدایی آن یعنی از سال تولد وی ۱۳۱۸ تا سال پیروزی انقلاب در بهمن ۵۷، به نویسندگی هدایت الله بهبودی بر اساس خاطرات شخصی منتشر شده ایشان مصاحبه با دوستان ، همراهان و اطرافیان سید علی خامنه ای و مطالعه اسناد تاریخی علنی و اطلاعاتی، امنیتی به صورت ریز پردازانه و جزئی نگرانه در ۷۶۶ صفحه با قطع وزیری توسط مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ، وابسته به وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران منتشر شده است.
در فصلی از کتاب مربوط به روزهای منتهی به 22 بهمن 57 می خوانیم:
«چند روزی می شد که محل کار آقای خامنه ای از مدرسه رفاه به مدرسه دخترانه علوی منتقل شده بود. امام نیز در مدرسه پسرانه علوی ساکن بود...
بیستم بهمن، غرق در کارهای خود بود که آقای اسد الله بادامچیان سر رسید و گفت:...آن بیرون کمونیستها در حال دو قطبی کردن کارگرها هستند تا میان صفوف مردم بلوا ایجاد کنند؛ خطرناک است!... «... ساعتی بعد شخص دیگری آمد و همین موضوع را باز گفت و بر خطیر بودن آن پای فشرد. نگران شدم... گفتم کار دارم نمی توانم آن را رها کنم. اما خواستم مشغول شوم که نگرانی اجازه نداد. ترسیدم از این بی توجهی و اهمال پشیمان شوم.» سه تن از همکاران خود را همراه کرد. به طرف جاده مخصوص کرج، کارخانه جنرال موتور جایی که کمونیستها در آن خیمه زده بودند. رسیدند. درون سوله صندلی چیده بودند. «می خواستم ابعاد قضیه را بدانم. روی یکی از صندلیها نشستم و با دقت به سخنان کسی که از جایگاه سخن میراند گوش دادم.» از حاضران دور و بر، شمار کارگران کارخانه را پرسید؛ پانصد تا هفتصد نفر. اما نزدیک به هزار و پانصد نفر در آن سوله نشسته بودند. روشن شد که حداقل نیمی از آنها، کمونیست های فرا خوانده شده هستند. «پس از گذشت مدتی از حضورم در کارخانه برایم روشن شد که طرح آنها سوار شدن بر امواج انقلاب است و بنا دارند با شعار دفاع از حقوق کارگران از این کارخانه شروع کنند، طرح خود را به سایر کارخانه های همجوار گسترش دهند. از مجموع این تجمعات راهپیمایی بزرگی را به طرف شهر سازماندهی کنند...در واقع این نقشه تکیه بر وقایع تاریخی، مثل انقلاب بلشویکی روسیه داشت. گروه کوچک بلشویک ها بر امواج خشم مردم روسیه علیه تزار ها سوار شدند و زمام امور را به دست گرفتند.»
در آن شرایط احساس خطر با تجربیاتی که آقای خامنه ای داشت حسی غیر طبیعی نبود. به ذهنش رسید در خواست اظهار نظر کند، به جایگاه برود و دیدگاه خود را بیان نماید... در خواست کرد. عده ای مخالفت کردند. و نگذاشتند در جایگاه حاضر شود. «ولی من بی اعتنا به آنها به جایگاه رفتم و پشت بلندگو ایستادم. سخنانی کوتاه ایراد کردم... در فرصتی دیگر دوباره تقاضای سخنرانی کردم....حضور دوباره ام نتوانست جو حاکم بر سوله را بشکند. [اما رخنه آغاز شده بود.]»
... وقت و بی وقت در جایگاه حاضر می شد و این به مذاق کمونیست ها بسیار تلخ بود. تا شب آنجا بود. وقتی دانست کمونیست ها شب را می خواهند در کارخانه بخوابند تصمیم گرفت چنین کند. اما برخی تذکر دادند که مناسب شأن او نیست. رفت، با این تصمیم که صبح روز بعد خود را به کارخانه برساند. صبح زود خود را به کارخانه رساند. سماجت او همه را به تعجب واداشته بود. «فرصت را مغتنم شمردم و با یکی از کسانی که چهره اش می گفت واقعا کارگر است به صحبت نشستم. دانستم بیشترشان، اگر نگویم همگی تعلقات دینی دارند. و این مرا در شکستن انحصار طلبی کمونیست ها و خنثی کردن نقشه آنها تشجیع کرد.» آن روز هفت ساعت از وقت جایگاه را از آن خود کرد. «در سخنانم به وجود توطئه تاکید نمی کردم. وانمود می کردم همه آنها کارگر هستند و بازوی نیرومند انقلاب اسلامی. می گفتم که هدف انقلاب زدودن ستم از همه مظلومین و مستضعفین است.»
بنا نداشت مسیر سخنان خود را از این موضع دور کند. اما پریدن یکی از کمونیست ها به میدان کلمات او وادارش کرد لحن خود را تغییر دهد...پرسیده بود برای کارگران چکار می خواهید بکنید؟ برنامه شما برای نابودی سرمایه داران چیست؟ ... «گفتم: تو کارگری؟ پاسخ داد: بله! گفتم: کارت شناساییت را نشانم بده! درنگی کرد و خواست فرار کند. محکم به او گفتم: تو کارگر نیستی. و سپس رو کردم به حاضران و گفتم: در میان شما کسانی هستند که کارگر نیستند و داخل شما نفوذ کرده اند. معلوم نیست چه می
خواهند. مردم، آن بیرون، رنج و مشکلات انقلاب را به دوش گرفتند و برای پیروزی دارند شهید می دهند اما اینان برای مشغول کردن نیروهای انقلاب به اینجا آمده اند. چه می خواهند؟»
هم کارگران دانستند چه توری برایشان پهن شده و هم کمونیست ها فهمیدند که کار این روحانی ایجاد شکاف و جدا کردن کارگران از آنهاست. شروع کردند به همهمه، هیاهو و جروبحث؛ نگذارند به حرف هایش ادامه دهد...دو گروه در حال مشاجره بودند. به ذهنش رسید با برپایی نماز جماعت شکاف پدید آمده را علنی کرده، کارگرها را از صف کمونیست ها جدا کند....مغرب از راه رسیده بود. با بلندگوی دستی داخل سوله شد تا کارگران را به خواندن نماز دعوت کند...آمدند؛ حدود یکصد نفر... بعد از نماز به سوله بازگشت. کسی در گوشش گفت که اوضاع خطرناک است؛ کارخانه را ترک کن، اهمیتی نداد و به طرف جایگاه رفت. در میان سخنرانی شعار هایی علیه آقای خامنه ای بلند شد، اهمیتی نداد. شماری از کمونیست ها در حالیکه شعار می دادند به طرف جایگاه حرکت کردند. خطری که گوشزد شده بود خود را نشان داد...گفت: حال که نمی خواهید حرفم را بشنوید می روم. به سوی در خروجی رفت. ناگاه خود را درمیان کارگرانی که برای محافظت او جمع شده بودند دید...از سوله خارج شد خود را به خودرواش رساند و از تهدید جانی کمونیست ها جهید.
صبح بیست و دو بهمن آقای خامنهای شنید که کارگان کارخانه سخت نیازمند حضورش در کارخانه هستند؛ کارگران کمونیست ها را تاراندهاند. «تعجب کردم چه شده؟ شدت اشتیاق برای دیدن وضع جدید موجب شد که با خودروام به سوی کارخانه بروم. دیدم کارگران کنار در منتظرم هستند؛ با صلوات و شعار به استقبالم آمدن. مرا به سوله بردند و ماجرا را تعریف کردند.» در گیری کارگران با کمونیست ها با بگو مگو شروع شده بود و بعد، با هر آنچه دم دستشان بود، ادامه یافته بود. کمونیست های کتک خورده و تعداد اندکی از کارگران که به آنها ملحق شده بودند، فرار کرده و رفته بودند.
از کارخانه بر می گشت به طرف مدرسه علوی، رادیو روشن بود. یکباره برنامه عادی رادیو قطع و سرود ای ایران ای مرز پرگهر... پخش شد. گوینده گفت: «توجه بفرمایید! توجه بفرمایید! اینجا تهران است، صدای راستین ملت ایران؛ صدای انقلاب است.» چه می شنید؟ چه می گفت؟ خیلی زود خودرو را کنار خیابان نگه داشت گوش سپرد... بغض کرد. پیاده شد.به سجده افتاد.»
این کتاب در 760 صفحه و 15 هزار تومان روانه بازار نشر شده است.
پایان پیام/
نظر شما