ترجمه تازه ای از محبوب ترین کتاب قرن منتشرشد

خبرگزاری شبستان:کتاب «شازده کوچولو» شاهکار آنتوان دو سنت اگزوپری، از محبوب ترین کتب قرن بیستم، با ترجمه کاوه میرعباسی و به همت نشر نی منتشرشد.

به گزارش خبرنگار کتاب شبستان، آنتوان دو سنت اگزوپری نویسنده ای فرانسوی بود که البته خلبانی هم می کرد و تجربه هایش از دنیای خلبانی مضمون بسیاری از کتاب های اوست. او در طول عمر خود کتاب های زیادی از جمله «هوانورد»،«پیک جنوب»، «شبانه»، «مین انسانها»، «خلبان جنگ»، «نامه به یک گروگان»، «قلعه»،« نامه های جوانی»، «نامه ها به مادر» و «نوشته های جنگ»نوشت که البته هیچ کدام به اندازه مطرح ترین اثر وی یعنی «شازده کوچولو» به شهرت و محبوبیت دست نیافت.

 

این اثر تا به حال بارها از وی مترجمان و انتشارات های مختلف به فارسی ترجمه شده است و  محبوبیت این کتاب تنها در ایران مصداق ندارد، بلکه از آن جهت که ترجمه شده ترین و خوانده شده ترین اثر فرانسوی زبان بوده است به یکی از سه کتاب پرفروش قرن اخیر بدل شده است.

 

روزی که اگزوپری این اثر را در سال ۱۹۴۰ در نیویورک می نوشت شاید هرگز خیال نمی کرد این کتاب و ماجرای فرود اجباری او در سرزمینی ناشناخته و ملاقات با کودکی اسرار امیز که می گویند در دنیای حقیقی برای شخص او و در حین یکی از پروازهایش رخ داده است روزی به یکی از محبوب ترین و  موثرترین کتاب های دنیا تبدیل شود و مردم گوشه گوشه جهان اینقدر با این داستان و شازده کوچولوی قهرمان داستان یا همان پسرک اسرار امیز او انس بگیرند.

 

 

«شازده کوچولو» البته بیشتر از آنکه شرح ماجرایی خیالی زاییده تخیلات نویسنده یا حتی شرح اتفاقی حقیقی باشد، گنجینه ای است از آموزه هایی در زمینه محبت، مهرورزی،عشق ورزیدن انسان ها و به قول اگزوپری «آدم بزرگ ها»و حتی همه موجودات به یکدیگر.

 

این اثر اگرچه در کلام برای کودکان نوشته شده است اما در حقیقت مخاطب اگزوپری آدم بزرگ ها هستند؛ به ویژه آن دسته از آدم بزرگ هایی که در پی کیمیای محبت و عشق و فسفه و چیستی آن در این دنیا یکه و تنها و حیران و سرگردان اند ؛چنانکه در ابتدای این اثر می خوانیم:«از بچه ها عذر می خواهم که این کتاب را به یکی از بزرگ ترها هدیه کرده ام. برای این کار یک دلیل موجه دارم:این «بزرگتر»، بهترین دوست من تو همه دنیاست.یک دلیل دیگرم اینکه این «بزرگتر» همه چیز را می تواند بفهمد حتی کتاب هایی را که برای بچه ها نوشته باشند.عذر سومم این است که این «بزرگتر» تو فرانسه زندگی می کند و آنجا گشنگی و تشنگی می کشد و سخت محتاج دلجویی است.اگر همه این عذرها کافی نباشد اجازه می خواهم این کتاب را تقدیم آن بچه یی کنم که این ادم بزرگ یک روزی بوده. اخر هر ادم بزرگی هم روزی روزگاری بچه یی بوده ، پس من هم اهدانامچه ام را به این شکل تصحیح می کنم: « به لئون ورث/ موقعی که پسر بچه بود /آنتوان دو سنت اگزوپری »

 

در بخش هایی از کتاب می خوانیم: «این جورى بود که روزگارم تو تنهایى مى‌گذشت بى این که راستى راستى یکى را داشته باشم که باش دو کلمه حرف بزنم، تااین که زد و شش سال پیش در کویر صحرا حادثه‌یى برایم اتفاق افتاد؛ یک چیز موتور هواپیمایم شکسته بود و چون نه تعمیرکارى همراهم بود نه مسافرى یکه و تنها دست به کار شدم تا از پس چنان تعمیر مشکلى برآیم. مساله‌ى مرگ و زندگى بود. آبى که داشتم زورکى هشت روز را کفاف مى‌داد.
شب اول را هزار میل دورتر از هر آبادى مسکونى رو ماسه‌ها به روز آوردم پرت افتاده‌تر از هر کشتى شکسته‌یى که وسط اقیانوس به تخته پاره‌یى چسبیده باشد. پس لابد مى‌توانید حدس بزنید چه جور هاج و واج ماندم وقتى کله‌ى آفتاب به شنیدن صداى ظریف عجیبى که گفت: "بى زحمت یک برّه برام بکش!" از خواب پریدم.»

 

«اگر به آدم بزرگ‌ها بگویید یک خانه‌ى قشنگ دیدم از آجر قرمز که جلو پنجره‌هاش غرقِ شمعدانى و بامش پر از کبوتر بود محال است بتوانند مجسمش کنند. باید حتماً به‌شان گفت یک خانه‌ى صد میلیون تومنى دیدم تا صداشان بلند بشود که: -واى چه قشنگ! یا مثلا اگر به‌شان بگویید "دلیل وجودِ شهریارِ کوچولو این که تودل‌برو بود و مى‌خندید و دلش یک بره مى‌خواست و بره خواستن، خودش بهترین دلیل وجود داشتن هر کسى است" شانه بالا مى‌اندازند و باتان مثل بچه‌ها رفتار مى‌کنند! اما اگر به‌شان بگویید "سیاره‌اى که ازش آمده‌بود اخترک ب۶۱۲ است" بى‌معطلى قبول مى‌کنند و دیگر هزار جور چیز ازتان نمى‌پرسند. این جورى‌اند دیگر. نباید ازشان دلخور شد. بچه‌ها باید نسبت به آدم بزرگ‌ها گذشت داشته باشند.اما البته ماها که مفهوم حقیقى زندگى را درک مى‌کنیم مى‌خندیم به ریش هرچه عدد و رقم است! »

 

«اخترکى را سراغ دارم که یک آقا سرخ روئه توش زندگى مى‌کند. او هیچ وقت یک گل را بو نکرده، هیچ وقت یک ستاره‌را تماشا نکرده هیچ وقت کسى را دوست نداشته هیچ وقت جز جمع زدن عددها کارى نکرده. او هم مثل تو صبح تا شب کارش همین است که بگوید: "من یک آدم مهمم! یک آدم مهمم!" این را بگوید و از غرور به خودش باد کند. اما خیال کرده: او آدم نیست، یک قارچ است!»

 

«اگر ما به یک سردار امر کنیم مثل شب‌پره از این گل به آن گل بپرد یا قصه‌ى سوزناکى بنویسد یا به شکل مرغ دریایى در آید و او امریه را اجرا نکند کدام یکى‌مان مقصریم، ما یا او؟شهریار کوچولو نه گذاشت، نه برداشت، گفت: -شما.
پادشاه گفت: -حرف ندارد. باید از هر کسى چیزى را توقع داشت که ازش ساخته باشد. قدرت باید پیش از هر چیز به عقل متکى باشد. اگر تو به ملتت فرمان بدهى که بروند خودشان را بیندازند تو دریا انقلاب مى‌کنند. حق داریم توقع اطاعت داشته باشیم چون اوامرمان عاقلانه است.»

 

«البته که کافى است. اگر تو یک جواهر پیدا کنى که مال هیچ کس نباشد مى‌شود مال تو. اگر جزیره‌اى کشف کنى که مال هیچ کس نباشد مى‌شود مال تو. اگر فکرى به کله‌ات بزند که تا آن موقع به سر کسى نزده به اسم خودت ثبتش مى‌کنى و مى‌شود مال تو. من هم ستاره‌ها را براى این صاحب شده‌ام که پیش از من هیچ کس به فکر نیفتاده بود آن‌ها را مالک بشود.»

 

«انسان‌ها رو پهنه‌ى زمین جاى خیلى کمى را اشغال مى‌کنند. اگر همه‌ى دو میلیارد نفرى که رو کره‌ى زمین زندگى مى‌کنند بلند بشوند و مثل موقعى که به تظاهرات مى‌روند یک خورده جمع و جور بایستند راحت و بى‌درپسر تو میدانى به مساحت بیست میل در بیست میل جا مى‌گیرند. همه‌ى جامعه‌ى بشرى را مى‌شود یک‌جا روى کوچک‌ترین جزیره‌ى اقیانوس آرام کُپه کرد. البته گفت‌وگو ندارد که آدم بزرگ‌ها حرف‌تان را باور نمى‌کنند. آخر تصور آن‌ها این است که کلى جا اشغال کرده‌اند، نه این‌که مثل بائوباب‌ها خودشان را خیلى مهم مى‌بینند؟ بنابراین به‌شان پیش‌نهاد مى‌کنید که بنشینند حساب کنند. آن‌ها هم که عاشق اعداد و ارقامند، پس این پیشنهاد حسابى کیفورشان مى‌کند.»

 

روباه آه‌کشان گفت:« همیشه‌ى خدا یک پاى بساط لنگ است!اما پى حرفش را گرفت و گفت: -زندگى یک‌نواختى دارم. من مرغ‌ها را شکار مى‌کنم آدم‌ها مرا. همه‌ى مرغ‌ها عین همند همه‌ى آدم‌ها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ مى‌کند. اما اگر تو منو اهلى کنى انگار که زندگیم را چراغان کرده باشى. آن وقت صداى پایى را مى‌شناسم که باهر صداى پاى دیگر فرق مى‌کند: صداى پاى دیگران مرا وادار مى‌کند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صداى پاى تو مثل نغمه‌اى مرا از سوراخم مى‌کشد بیرون. تازه، نگاه کن آن‌جا آن گندم‌زار را مى‌بینى؟ براى من که نان بخور نیستم گندم چیز بى‌فایده‌اى است. پس گندم‌زار هم مرا به یاد چیزى نمى‌اندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتى اهلیم کردى محشر مى‌شود! گندم که طلایى رنگ است مرا به یاد تو مى‌اندازد و صداى باد را هم که تو گندم‌زار مى‌پیچد دوست خواهم داشت»

 

جز با دل هیچى را چنان که باید نمى‌شود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمى‌بیند.شهریار کوچولو براى آن که یادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمى‌بیند.- ارزش گل تو به قدرِ عمرى است که به پاش صرف کرده‌اى.شهریار کوچولو براى آن که یادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمرى است که به پاش صرف کرده‌ام.روباه گفت: انسان‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند اما تو نباید فراموشش کنى. تو تا زنده‌اى نسبت به چیزى که اهلى کرده‌اى مسئولى. تو مسئول گُلِتى.شهریار کوچولو براى آن که یادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گُلمَم.

 

 

این کتاب با ترجمه هایی از محمد قاضی، احمد شاملو، اصغر رستگار، مصطفی رحمان دوست، عباس پژمان،‌محمد تقی بهرامی و ... در بازار نشر موجود است اما این روزها ترجمه تازه ای از آن به قلم کاوه میرعباسی منتشر شده است.

 

نشر نی این ترجمه تازه را در ۱۱۲ صفحه،‌ قطع جیبی و با قیمت ۷هزار تومان منتشر کرده است.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

کد خبر 487290

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha