خبرگزاری شبستان// یزد
"... جوان پاسدارى را در مریوان دیدم که با 180 نفر از تهران بلند شده، دو سال قبل رفته جبهه، امروز از آن 180 نفر، فقط او و 2 نفر دیگر زندهاند، بقیه شهید شدهاند. او هم هر لحظه آماده شهادت است! "
این بخشی از خطبه های نماز جمعه تهران به امامت رهبر معظم انقلاب(مدظله العالی) و در وصف فرمانده اسطوره ای و بزرگ مرد سپاه اسلام حاج احمدمتوسلیان است، خطبه ای که توسط معظم له پس از بازدید مناطق عملیاتی غرب، جبهه مریوان و دیدار با حاج احمدمتوسلیان در اواخر فرودین سال 1360 ایراد شده است، حضرت آیت الله خامنه ای در خطبه های نماز جمعه چندین دفعه از احمد متوسلیان، رنجها و رشادتهاى او، در جایگاه یکى از میلیونها جوان مؤمن و انقلابى این مرز و بوم در نبرد با دشمنان داخلى و متجاوزان خارجى یاد کردند.
چهاردهم تیر 1361 برابر با چهارم ژوئیه 1982، در خلال تجاوز واحدهای ارتش رژیم صهیونیستی به لبنان و اشغال بیروت، چهار تن از اتباع ایرانی به نام های سیدمحسن موسوی (رایزن و کاردار سفارت جمهوری اسلامی ایران در بیروت)، احمد متوسلیان (وابسته سفارت جمهوری اسلامی ایران در بیروت)، تقی رستگار مقدم (راننده و مشاور فنی سفارت جمهوری اسلامی ایران در بیروت) و کاظم اخوان (خبرنگار و عکاس خبرگزاری جمهوری اسلامی) هنگام بازگشت از سوریه به محل سفارت واقع در بیروت غربی، به دست شبه نظامیان مسیحی تحت کنترل ارتش رژیم صهیونیستی متوقف و دستگیر شدند، رژِیم صهیونیستی تاکنون هرگز در برابر این نقض دیپلماسی جوابگو نبوده و اطلاعات دقیقی از سرنوشت این چهار دیپلمات ایرانی در دست نیست.
در میان این چهار دیپلمات ربوده شده، نامی آشنا وجود دارد، حاج احمد احمد متوسلیان که از خانواده ای اصالتا یزدی متولد شده است، حاج احمد متوسلیان، فرمانده لشکر 27 محمد رسولالله در جنگ هشت ساله ایران و عراق بود، سرلشکر پاسدار، سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان می گفت: "باید پرچم اسلام را در انتهای افق به زمین بکوبیم"، شاید اسارت او به دست نیروهای اشغالگر قدس و یا عکس او که با دست به افق و سرزمین بیت المقدس اشاره دارد همه نشانه ای باشد از این که او به آرزوی خود رسیده است.
زندگینامه
سال 1332 و مقارن با کودتای سیاه آمریکایی در محله امامزاده سیداسماعیل خیابان مولوی تهران نوزادی چشم به جهان گشود که ولادتش کاشانه کوچک مؤمن و زحمتکش "متوسلیان یزدی" را غرق در نور و سرور میکند، در گوش نو رسیده کوچک اذان و اقامه میخوانند و او را احمد مینامند.
مادرش میگوید: "احمد کلاَ بچه ساکتی بود. مثل پسربچههای همسن و سال خودش نبود؛ شر و شوری نداشت، از همان کوچکی خیلی گوشهگیر بود و همیشه یک گوشهای تنها برای خودش مینشست."
احمد متوسلیان دوران تحصیلات خود را در دبستان اسلامی "مصطفوی" سپری کرد، از همان کودکی ضمن اشتغال به درس و مدرسه به رغم نارسایی قلبی و ضعف توان جسمی در مغازه شیرینیفروشی پدرش، قنادی متوسلیان یزدی واقع در بازار تهران کارگری کوشا و زحمتکش بود.
احمد 10 ساله بود که قیام توفنده مردم مسلمان تهران در 15 خرداد 1342 در دفاع از رهبر رشید نهضت حضرت امام خمینی و سرکوبی وحشیانه مردم توسط چکمهپوشان رژیم ستمشاهی را به نظاره نشست.
پس از پایان تحصیلات مقطع ابتدایی در هنرستان صنعتی اخباریون، ثبتنام کرد و در کلاس شبانه این هنرستان مشغول به تحصیل در رشته برق صنعتی شد.
پس از پایان تحصیلات مقطعه ابتدایی در هنرستان صنعتی اخباریون، ثبتنام کرد و در کلاس شبانه این هنرستان مشغول به تحصیل در رشته برق صنعتی شد.
پس از پایان تحصیلات متوسطه به سال 1351 احمد در سن 19 سالگی موفق به اخذ مدرک دیپلم فنی گردید و در یک شرکت خصوصی تأسیسات فنی استخدام و مشغول به کار شد. همزمان، با تشکلهای مکتبی و سیاسی پیرو خط امام (ره) نیز رابطه تنگاتنگی برقرار کرد، عمده فعالیتهای او در این دوران، مشارکت در پخش مخفیانه اعلامیهها و پیامهای پیر در تبعید و امام انقلاب، حضرت روحالله در سطح محلات جنوبی شهر تهران بود.
در بهار سال 1375 احمد به بهانه مأموریت شغلی در خارج از مرکز راهی شهرستان خرمآباد شد و برای عادیسازی تحرکات خود در سطح استان لرستان و سهولت فعالیت نیمه مخفی خود به عنوان کارگر برق آغاز به کار کرد. مادر بزرگوارش میگوید: "در یک شرکت خصوصی کار میکرد و رفته بود خرمآباد، آنجا درگیر پخش اعلامیه بود که او را با دو نفر دیگر از دوستانش میگیرند، آن دو نفر زن و بچه داشتند و به همین دلیل به محض دستگیری، احمد تمام مسئولیت چاپ و تکثیر اعلامیهها را به گردن گرفت تا پرونده آنها را سبکتر کند. "
در زندان فلکالافلاک خرمآباد و در زیر سختترین شکنجهها احمد مقاومت کرد و دم بر نیاورد، با روی کارآمدن دولت ازهاری و ترفند جدید رژیم، مبنی بر آزادی زندانیان سیاسی اسم احمد جزو اسامی زندانیانی بود که قرار بود آنها را آزاد کنند، بالاخره در 7 آذر 1357 احمد از زندان رهایی یافت.
به محض آزادی از زندان به خدمت زیر پرچم احضار شد، پس از اعزام به خدمت در مرکز زرهی شیراز دوره تخصصی تانک را با موفقیت طی کرد و پس از پایان دوران آموزشی با درجه گروهبان دومی و رسته سازمانی فرمانده تانک به شهر مرزی سرپل ذهاب در غرب کشور اعزام شد به رغم فضای سراسر خفقان حاکم بر ارتش طاغوت، گروهبان دوم زرهی احمد متوسلیان از کمترین فرصتها برای افشای ماهیت ضداسلامی و اجنبیپرست رژیم در بین سربازان همردیف خود به نحو احسن استفاده میکرد.
با فرار ذلت بار شاه و همزمان با گسترش تظاهرات مردمی و فرار روزافزون نظامیان مسلمان از پادگانها احمد در اوایل بهم 1357 به تهران بازگشت و بلافاصله نقش رابط و هماهنگ کننده تظاهرات مردمی در محلات جنوبی شهر تهران را برعهده گرفت.
در جریان درگیریهای مسلحانه روزهای سرنوشت ساز 21، 22 بهمن سال 1357 همیشه می شد احمد را دید که بیپروا و خستگیناپذیر رهبری کننده مصاف مردم مسلح بانیروهای روحیه باخته ساواک و گارد مردور شاهنشاهی است. مادرش میگوید: "انقلاب که پیروز شد احمد در خانه نبود. صبح تا شب در پادگان درگیر کارهای سپاه و مسائل انقلاب بود. ما هم که میدیدیدیم این بچه دارد برای اسلام کار میکند چیزی به او نمیگفتیم."
خود احمد میگوید:" بعد از سربازی وقتی مراحل نهایی انقلاب طی شده با به ثمر رسیدن نهضت وارد سپاه شدم، دوره سوم آموزش نظامی سپاه را در سعدآباد تهران گذراندم و از همان تاریخ به فضل پروردگار در سپاه مشغول به فعالیت بودم. "
در بهار سال 1358 و آغاز درگیریهای گنبد احمد به آن دیار شتافت تا با دشمنان انقلاب به مبارزه برخیزد. در بازگشت از درگیری گنبد و تشکیل گردانهای رزمی سپاه، فرماندهی گردان دوم سپاه به احمد واگذار شد.
در همین زمان امپریالسیم جهانی با ایجاد درگیری در کردستان به جنگ با انقلاب برخاست و احمد و رزمآوران همراهش در وهله نخست عازم بوکان شدند، شهری که حکم ستاد پشتیبانی و لجستیک ائتلاف ضد انقلاب را داشت، احمد به مدد لیاقت و تدبیر و قدرت فرماندهی خود توانست این شهر را آزاد و اشرار مسلح را متواری کند.
سپس روانه مهاباد شد، شهری که ضدانقلاب آن را دژ شکستناپذیر خود مینامید، وی با یک نقشه حساب شده و استعانت از پروردگار، این شهر را نیز آزاد کرد.
مقصد بعدی احمد شهر سقز بود، این شهر نیز در پی انقلاب مقدس سبزپوشان سپاه و رزمآوران ارتش جمهوری اسلامی ایران از لوث وجود ضدانقلابیون پاکسازی شد.
ضدانقلاب کردستان که سنندج را در اختیار داشت، سرمست از این توفیق عربده میکشید و نیروهای انقلاب را به رویارویی فرا میخواند، دیگر زمان صبر و سکوت سپری شده بود، براساس همین ضرورت، احمد به اتفاق معاون سلحشور خود شهید محمد توسلی همراه با جمعی از رزمندگان سپاه و ارتش و با هدایت شهید بروجردی به سنندج یورش بردند و پس از جنگی مردانه و دادن صدها شهید این شهر را نیز آزاد کردند.
زمستان سال 1358 احمد از طرف شهید بروجردی مأموریت یافت که ضمن پاکسازی جاده پاوه کرمانشاه، حلقه محاصرهای را که ضدانقلاب بر گرد شهر پاوه کشیده بود در هم بشکند.
ضد انقلاب با استفاده از امکانات و تجهیزات اهدایی ابرقدرتها که زندگی را بر مردم شریف و مسلمان پاوه تنگ کرده بود، با آتش کور خود از ارتفاعات مشرف به شهر، خانهها، مدارس، مساجد، و معابر عمومی را بیوقفه میکوبیدند، احمد با اتخاذ طرحی نظامی توانست محاصره پاوه را بشکند و مردم مظلوم آن دیار را از زیر سلطه ضدانقلابیون نجات دهد.
پس از فتح پاوه به حکم سردار بروجردی احمد به سمت فرماندهی سپاه پاوه منصوب شد و طی عملیاتهای مختلف توانست ارتفاعات و مناطق حساس منطقه را پاکسازی کند.
احمد با مدیریت نظامی موفق خود صرفنظر از مواقع درگیری عملیات و آموزشها بسیار مقید بود که حتی اوقات غیرکاری خود رانیز در جمع نیروهایش سپری کند، همه می دانستند که برادر احمد اصلاَ روحیه برج عاجنشینی و خور و خواب دور از بچهها را قبول ندارد، به همین جهت نیز او را یکی مثل خودشان میدانستند و برادرانه دوستش میداشتند.
اردیبهشت 59 سردار قهرمان سنگرهای غرب بار دیگر کولهبار سفر بست و رو به راه نهاد، مقصد بعدی مسافر رشید ما مریوان بود، شهری که مأموریت آزادسازی آن از سوی سردار محمد بروجردی به احمد واگذار شده بود.
مریوان تا آن زمان مرکز عمده فعالیت ضدانقلابیون کومله بود، چون جادههای منتهی به مریوان از ابتدای غائله کردستان در تصرف ضدانقلاب بود احمد سوار بر هلیکوپتر هوانیروز راهی مریوان شد تا کار شناسایی را انجام دهد، پس از فرود، احمد ضمن سازماندهی نیروها با یورش سهمگینی و برقآسا توانست ارتفاعات سوقالجیشی پیرامون شهر مریوان را از تصرف ضدانقلاب آزاد کند، عملیات مزبور از آزادسازی ارتفاعات تا ورود نیروهای سپاه به داخل شهر 13 روز به طول انجامید.
یکی از همرزمان حاج احمد میگوید: "به هر صورت مریوان آزاد شد و برادر احمد هر یک از مسئولیتهای اجرایی شهر را به برادران واگذاشت. "
از طرفی هم ضدانقلاب بیکار ننشست و هر روز با حمله به شهر و ترور مردم مسلمان سعی درناامن کردن شهر را داشت، به دنبال تثبیت وضعیت امنیت داخلی شهر مریوان، احمد به اتفاق همرزمان رشیدش دست به چند رشته عملیات پاکسازی مواضع ضدانقلابیون زد و از طرفی هم مردم مسلمان و مؤمن منطقه را با عنوان سازمان پیشمرگان مسلمان کرد مسلح کرد.
احمد در مریوان آن مدینه فاضلهای را که همه در آرزویش بودند به وجود آورده بود، یکی از همرزمان او میگوید: "در ابتدای شهر مریوان، قلهای مشرف بر این شهر بود که اسم آن را گذاشته بودیم قله روحالله. در ایامی که ستون نیروهای سپاه مریوان راهی مأموریتی می شد که به هر دلیل احمد نمیتوانست همراه آنها برود، میدیدیم از احمد خبری نیست. سرانجام به راز این غیبت واقف شدم. این سردار رشید اسلام مثل مولا و سرورش حضرت رسول اکرم (ص) که برای مناجات به غار حرا میرفتند در چنین مواقعی به قله روح الله میرفت درآنجا نماز میخواند، با سوز درونی با خدا راز و نیاز میکرد و برای سلامت و موفقیت نیروهایش به درگاه خدا استغاثه میکرد."
داغ از دست دادن همرزم و یار دیرین حاج احمد در مریوان، محمد توسلی، در آن زمان قلب احمد را سوزاند، با وجود کارشکنیهای مکرر بنی صدر، احمد عملیاتهای موفقی را در منطقه انجام داد که از آن جمله می توان به فتح دزلی و چندین ارتفاع مهم و سوقالجیشی منطقه و عملیات بزرگ روحالله اشاره کرد.
پاییز سال 1360 احمد به همراه تنی چند از سلحشوران جنگ و از جمله شهید همت به سفر روحانی حج مشرف شدند که در بازگشت از این سفر تحفهای تبرک یافته به نام نامی حضرت خاتمالانبیا را به ارمغان آورد و در تقارن 27 رجبالمرجب عید مبعث خواجه لولاک، تیپ 27 محمد رسولالله (ص) را بنا نهادند.
این تیپ با یارانی از مریوان و پاوه و همدان شکل گرفت و حاج احمد به فرماندهی این تیپ منصوب شد و در صبحدم سرد یکی از آخرین روزهای دیماه 1360 حاج احمد پس از وداعی گرم و پرشور با باقیمانده نیروهای سپاه مریوان راهی دیار جنوب شد.
پادگان دوکوهه با ساختمان های نیمهسازش، پذیرای سیل نیروهای بسیجی بود که برای تشکیل گردانهای تیپ محمد رسولالله (ص) سرازیر شده بود.
روز اول فروردین 1361 عملیات فتحالمبین آغاز شد و تیپ محمد رسولالله (ص) به فرماندهی حاج احمد علاوه بر مأموریتهایی که داشت مأمور گرفتن گلوگاه و نبض دشمن یعنی توپخانه عراق شد، که با هدایت و فرماندهی حاج احمد این امر صورت گرفت و فتحالمبین بزرگی به وقوع پیوست.
عملیات بیتالمقدس دومین عملیاتی بود که حاج احمد و تیپ نوپایش در آن شرکت داشتند که در این عملیات نیز این تیپ و فرمانده مقتدرش نقش بزرگی داشتند و داستان جنگ نابرابر آنها در دژ شلمچه بیشتر به افسانه شباهت داشت تا واقعیت.
خاطره ای از همرزم حاج احمد متوسلیان
داشتیم همراه حاج احمد از مریوان خارج میشدیم. مطابق معمول، حاجــى میخواست به پایگاههاى اطراف سرکشى کند. آنروزها به دلیل در پیش بودن عملیات محمد رسول الله(ص)، به تازگى یکسرى نیروى بسیجى برایمان فرستاده بودند و حاج احــــمد خیلى خودش را مقید میدانست تا به آنها رسیدگى کند. اواسط راه، یک دفعه دیدم حاج احمد با یک لحن تند و آشفتهاى به من نهیب میزند: على، بزن کنار!
کوبیدم روى ترمز. به خاطر یخبندان دی ماه و سطح لغزنده جاده، ماشین کمى سر خورد تا در حاشیه جاده متوقف بشود. حاجى معطل نکرد، سریع از ماشین بیرون پرید.
من هم پشت سرش از ماشین خارج شدم. دیدم آن دست جاده، یک بچه بسیجى حدودا چهارده - پانزده ساله، روى یک تلِ بزرگ برفى، ایستاده. مثلا نیروى تامین جاده بود. یک دست لباس خال پلنگى گل و گشاد به تن داشت. زبانه پوتینهایش بیرون زده بودند و بندهایشان هم باز بود. جیب خشابهایش به صورت کج و معوجى از فانسقهاش آویزان بود. تفنگ ژ-3 را هم به جاى آنکه روى دست گرفته باشد، از بند به شانهاش انداخته و براى گرم کردن خودش، توى دستهاى کبود شدهاش«ها» می کرد. خلاصه، هیچچیز او به یک نیروى تأمین جاده شباهت نداشت.
حالا، از این طرف، احمد هم با آن لباس کردى تنش و کلاه کشىِ کاموایى که لبه آن را تا زیر ابروهایش پایین کشیده بود، هیبت غریبى داشت و با چنین سر و وضعى می رفت به سمت آن بنده خدا. معلوم بود از این برخورد بوى خوشى به مشام نمی رسد. احمد تا با او رودررو شد، با یک قهر و غضبى گفت: این چه وضع نگهبانى دادن است؟ چه کسى به تو آموزش داده؟ اصلا بگو ببینم، چه کسى تو را اینجا تأمین گذاشته؟! بعد هم دست دراز کرد، تفنگ را از سرشانه او قاپید، سریع خشاب آن را در آورد و گلنگدن کشید و تو لوله نگاهى انداخت و باز غرید: این تفنگه یا لوله بخارى!
از آن طرف، آن طفل معصوم که بدجورى از این برخورد احمد یکه خورده بود، با آن جثه لاغر و قد و قواره کوچکش، عین یک گنجشک داشت می لرزید و فقط داشت به حاجی نگاه میکرد. احمد پرسید: نیروى کدام پایگاهى؟ به زحمت لب باز کرد و گفت: سروآباد.
احمد تفنگ را به طرف او گرفت اما پسرک یکدفعهاى بغضش ترکید و همانطور که سرش را بالا گرفته بود و توى چشمهاى احمد زل زده بود، اشک از چشمهایش سرازیر شد و گفت: تو خودت کى هستى که آمدهاى سر من داد میزنى؟ اسمت چیه؟ نیروى کدام پایگاهى؟ آقا، احمد را می بینى؛ متعجب در سکوت به او خیره شده بود. پسرک با همان بغض و اشک و لحن معترض توى سینه احمد درآمد که: لااقل خوب بود میدانستى من کى هستم!... اصلا تو میدانى فرمانده من کیه؟... دعا کن، فقط دعا کن پاى من به مریوان نرسد! اگر به مریوان بروم، یکراست میروم پیش برادر احمد، او میداند حق کسانى که به خودشان جرأت بدهند سر بسیجى داد بزنند را چطور کف دستشان بگذارد! حالا چرا لال شدى؟ یالا اسم خودت را بگو ببینم! اسم مسئولت چیه؟
آقا، تازه فهمیدیم طفلک چون یک راست از سنندج به سروآباد رفته، اصلا احمد را قبلا ندیده و نمی شناسد. از آن طرف، حاجى را میگویید؟ همان جا صد بار مرد و زنده شد. رفت جلو و با آن دستهاى درشتش، این بسیجى کوچک را در آغوش گرفت و در حالى که او را مثل جان شیرین در آغوش خودش می فشرد، با یک لحن بغض آلودى گفت: غلط کردم برادر جان... غلط کردم!
آن طفلک هم که هنوز متوجه موضوع نشده بود، در حالى که به سختى تقلا می کرد از آغوش احمد خارج شود، میگفت: اینها را به من نگو، تو بازداشتى، پستم که تمام شد، یک راست می برمت پیش برادر احمد!
منابع:
وبلاگ حاج احمد و فریاد تفت
ویژه نامه سالگرد اسارت سردار جاویدان اثر "حاج احمد متوسلیان " و همرزمانش در لبنان
پایان پیام/
نظر شما