به گزارش خبرنگار کتاب شبستان ،«ويكتور ماری هوگو» بزرگترين شاعر قرن نوزدهم فرانسه و شايد بزرگترين شاعر در عرصه ادبيات فرانسه و نيز داستان نويس، درام نويس و بنيانگذار مكتب رومانتيسم، در بيست و ششم فوريه ی سال 1802متولد شد. او به عنوان یکی از بهترین نویسندگان فرانسوی شهرت جهانی دارد. آثار او به بسیاری از اندیشههای سیاسی و هنری رایج در زمان خویش اشاره کرده و بازگو کننده تاریخ معاصر فرانسه است. یکی از بزرگ ترین آثار این نویسنده ی فرانسوی کتاب «بینوایان» است.
«بینوایان» اثری به یاد ماندنی و حاصل تلاش مداوم و چهار ساله ی هوگو برای خلق این شاهکار اندیشه ی انسانی می باشد. ویکتور هوگو در کتاب بینوایان باخلق قهرمانی به نام «ژان والژان» و در خلال روایت زندگی پر فراز و نشیب او ، با چیره دستی زندگی مردم فقیر و محروم فرانسه را نیز در آن روزها به تصویر می کشد. او در این کتاب در کنار ارائه ی یک اثر داستانی ، گاه گریزی هم به حوادث تاریخی نیمه ی اول قرن نوزده فرانسه می زند، مانند بیان نبرد «واترلو» که به گونه ای واقع بینانه روایت می شود. و در واقع «بینوایان» اثری است که در سراسر آن نکات تاریخی و فلسفی به چشم می خورد. «بینوایان» تصویر واقعی چهره ی مردم فرانسه در قرن نوزدهم است و هوگو این نویسنده ی توانا در این کتاب به تشریح بیعدالتیهای اجتماعی و فقر و فلاکت مردم فرانسه میپردازد. این کتاب لبریز از بررسی ها و پژوهش های اخلاقی است و در عین اینکه از عشقهای خیال انگیز سرشار است اما جلوه ی واقع بینانه ی زندگی مردم در زمان ویکتور هوگو در آن کاملاً دیده میشود.
ماجرای این کتاب درباره ی «ژان والژان» مردی روستایی و زحمت کش است که در دوران جوانی و به جرم دزدیدن یک قرص نان ، بر اساس قوانین زندان ها در سال 1796 میلادی ، به پنج سال زندان محکوم می شود. اما او که در آن زمان مردی جوان و نیرومند بوده ، این حکم را برای خود ظالمانه می دانست و به همین دلیل نتوانست ان را بپذیرد و تصمیم گرفت از زندان بگریزد، و این تعقیب و گریز ان قدر ادامه یافت تا این که سال های زندان او به نوزده سال افزایش یافت. و زمانی که ژان والژان پس از سالیان طولانی از زندان رها شده و قدم به دنیایی فراتر از دیوارهای بلند ان محبس ناعادلانه گذاشت ، مردی چهل وپنج ساله با وجودی آکنده از شرارت و نفرت بود که نزدیک به نیمی از عمرش را زجر و ستم دیده و اکنون ان همه نامرادی شراری از انتقام در وجودش برافروخته بود.
اما سرنوشت او ، تبدیل شدن به یک انسان شرور نبود ، زیرا پس از آزادی با مردی پاکدل و بزرگوار اشنا شد که مسیر زندگی اش را تغییر داد....
«ژان والژان ، ان مرد میانسال خسته روان که نیم تنه ای کهنه و شلواری پر وصله به تن داشت برای چند ثانیه بهت زده و متفکرانه به اسقف نگریست. در دو سوی او ژاندارم ها ایستاده بودند و آنان نیز متحیرانه به ان صحنه می نگریستند. او هرگز باور نمی کرد در جهان انسانی وجود داشته باشد که قلبش از این همه مهربانی و خیر خواهی و انسان دوستی لبریز باشد. به یادش آمد که شب پیش وقتی خسته و فرسوده در خانه ی اسقف را به صدا در آورده بود و تمنای یاری کرده بود این اسقف پاکدل و بزرگوار بود که آغوش پرمحبت خود را به سوی این انسان از همه جا رانده شده گشود و در بهترین اتاق منزلش مکان داد و شام مطبوعی در برابرش گذاشت. ..
وسرانجام مسافر ناخوانده نیمه شب ظروف نقره ی خانه ی اسقف را جمع کرده و از ان جا گریخت ولی ساعتی بعد به دست ژاندارم های گشتی اسیر شد...»
اما رفتار اسقف مهربان او را شگفت زده کرده و مسیری جدید در زندگی ژان والژان ایجاد کرد.
«برادران...شما این انسان شریف ژنده پوش را بی دلیل به جرم سرقت دستگیر کرده اید. این ظرف های نقره را من به او بخشیده ام و متعلق به اوست...
و تو ای مرد نزدیک تر بیا ، به من بگو چرا این شمعدان ها را نبردی؟ من این شمعدان های نقره را هم خودم به تو هدیه کرده بودم تا با فروش ان ها سرمایه ای بیندوزی و انسان شرافتمندی شوی، تو برای خطا کاری خلق نشده ای ، تو برای ارتکاب جرم به دنیا نیامده ای. آرزوی من این است که با این هدیه روح تو را بخرم و تو را به جاده ی صواب هدایت کنم ... آن ها را بگیر و برو اما قول بده پول ان ها را در راه شرافت به کار بری و آدم درستکاری شوی...»
و این گونه بود که ژان والژان طعم محبت و کرامت را چشید وبرخورد با ان مرد روحانی مسیر زندگی او را تغییر داد.
سال ها گذشت و ژان والژان به مردی متمول و صاحب صنایع تبدیل شد. او در این زمان با زنی کارگر و فقیر که برای امرار معاش دختر کوچکش به سختی کار می کرد اشنا شد. و او را که در رنج و بیماری بود برای درمان به بیمارستان برد و به او قول داد تا از دخترش«کوزت» مراقبت کند. اما بار دیگرحادثه ای تازه رخ داد و شرایط به گونه ای تغییر کرد که ژان والژان باز هم اسیر زندان شود...
«در شهر آرا ، مردی به جرم ازار اربابش وسرقت به زندان افتاده بود و همه شهادت داده بودند که این مرد کسی نیست جز ژان والژان که سالیان متمادی مجریان عدالت را به ستوه آورده است ...
اما در آخرین لحظات دادرسی صدایی در دادگاه پیچید.. « آقایان هیئت منصفه متهم بی گناه را آزاد کنید... ان مردی که شما در پی او می گردید ، او نیست بلکه منم....»
و به این ترتیب او بار دیگر به زندان فرستاده شد. اما ژان والژان دیگر نمی توانست زندان را تحمل کند به خصوص که زنی نیازمند کمک و دختری کوچک در ان بیرون وجود داشتند که قرار بود تحت حمایت او باشند. و بدین ترتیب او که خود نیز دیگر تاب و تحمل اسارت را نداشت بار دیگر از زندان گریخت.
ولی دیری نپایید که زن محروم که مبتلا به بیماری سل بود بر اثر مشقات زندگی و بیماری از دنیا رفت و اکنون ژان والژان تنها پناه دختر کوچک او بود. ژان والژان فراری دیگر دستگیر نشد و پدری مهربان برای «کوزت» بود.
کوزت بزرگ می شود وپس از پایان دوره ی آموزشگاه صومعه، اکنون دختری جوان و آراسته و زیباست که با پدرش در پاریس به سر می برد. در این زمان مرد جوان و پاک طینتی به نام «ماریوس» به او علاقه مند می شود و قرار است که با هم ازدواج کنند. اما از آن جا که این جوان نسبت به ژان والژان مظنون است ، بار دیگر این پدر با گذشت ، فداکاری می کند و وسایل ازدواج دخترش را فراهم کرده و از زندگی انان کنار می رود.
و سرانجام زمانی که ماریوس به اشتباه خود پی می برد و برای جبران گذشته نزد ژان والژان می رود دیگر دیر شده ، و قهرمان دوست داشتنی و باگذشت داستان ، آخرین لحظات عمر خود را سپری می کند.
«اندوه و زاری کوزت بیهوده است و زمان مرگ قهرمان بزرگ فرا رسیده است. ژان والژان دیده بر روی زندگانی فرو می بندد ، در حالی که دختر دلبند و شوهر او ماریوس در کنار بستر او زانو زده اند و داستان او را غرق در بوسه ساخته اند...»
ژان والژان در «بینوایان» می میرد اما در حقیقت قهرمانی که ویکتور هوگو خلق کرده است هیچ گاه فراموش نمی شود و یاد او از خاطر جامعه ی ادب دوستان عالم محو نمی گردد.
«بینوایان» اولین بار در سال 1862 منتشر شده است و گفتنی است این کتاب علاوه بر استقبال فراوان مردم به محبوبیت بزرگی بر روی صحنه نمایش و تلویزیون نیز دست یافت و تا کنون چندین بار در کشورهای فرانسه ، انگلیس ، مصر ، مکزیک، آمریکا ، ژاپن بر اساس این کتاب ، فیلم های سینمایی ساخته شده است.
نظر شما