خبرگزاری شبستان: در طول زندگی کتابهایی زیادی خوانده می شود اما کمتر کتابی است که شیرینی مطالعه آن سالها درذهن بماند. یکی از این کتابها که از نظر من دارای چنین ویژگی است کتاب «کوچه صمصمام» اثری دفاع مقدسی ازنویسنده ای بنام«حمید رضا نجفی» است.
این کتاب اثری است که شاید در درجه نخست کمتر متوجه جذابیت آن شویم. اما کمی که پیشتر می رویم متوجه جذابیت داستان می شویم و با نویسنده تا پایان کار همراهی می کنیم.
نویسنده در این اثر کاری که به مخاطب ارایه می دهد کار حرفه ای وبه نظرموفق است و خواننده به راحتی متوجه این نکته می شود. به عبارتی کتاب «کوچه صمصام» کتابی است که هم درون مایه طنز دارد و هم از موضوعی جذاب وخواندنی بهره می برد.
در واقع موضوع این داستان درباره محله ای است که هرروزنام کوچه های آن تغییرمی کند به غیراز یک کوچه، آن هم کوچه ای است که اکبر نوجوان 12 ساله ای در آن زندگی می کند اما او دوست دارد که نام کوچه ی آنها نیزتغییرکند بدون اینکه بداند پشت این تغییرنام کوچه ها چیست. درواقع نام کوچه هایی که تغییرمی کند به خاطرجوانانی ساکن آنجاست که دیگر نیستند و تنها یاد و نامی از آنها بر کوچه نقش بسته است.
در واقع كوچه صمصام حول محور تغيير نام اين كوچه شكل گرفته است و داستان از نقطه پايان، زماني كه نام كوچه در حال تغيير است آغاز مي شود و راوي با فلاش بك هاي متعدد كه در طول آن فضا و شخصيت هاي رمان ساخته مي شوند، داستان تغيير نام اين كوچه را تعريف مي كندکه البته می توان آن را یک اتفاق تکرار ناشدنی در حوزه ادبیات نوجوان دانست.
در قسمتی از این کتاب می خوانیم: «هر کدام از بچه های کوچه که به سربازی اعزام می شد پیش خودم می گفتم : یعنی کوچه به نام او می شود؟ اگر اسم قشنگ و با معنی داشت بدم نمیامد کوچه به نامشان بشود و بعد می گفتم: استغفر الله جوان مردم! اما وقتی یکی که اسمش صفر قلی کوهی بود رفت سربازی هزار تا صلوات نذر کردم که سالم برگردد.
فکر کردم به به کوچه ی خلبان شهید سرگرد امیر زمانی! یا علی! چه عظمتی.... هیچ کدام از کوچه های این اطراف تا آنجا که من می شناختم امیر خلبان شهید نداشت.
ما اولین و شاید تنها کوچه ای می شدیم که اسم یک سرگرد خلبان آن هم خلبان فانتوم رویش باشد.
هر وقت که سالگرد شهادت هر کدامشان بود جام گل کوچک بین کوچه ها می گذاشتند به نام همان شهید. اما تیم کوچه ی صمصام را بازی نمیدادند.
حبیب گفت : دیشب مثل اینکه در رادیو عراق خبر اسارتش را پخش کردند.
باز هم کوچه همان کوچه صمصام بود!
فردا برای همیشه از این خانه می رویم.
موشک باران هر روز شدید تر می شود شهر هم خلوت و خلوت تر.
فهمیدم بدترین راه اذیت کردن یک نفر این است که حرف هایش را باور نکنی اما من هر چرت و پرتی از حبیب را باور می کردم.
نقشه این بود که در حیاط را باز کند کلید را من برگردانم سر جایش او برود تو و من خانه باشم و او در عرض نیم ساعت اتاق های شازده و حوض و بقیه چیز ها را ببیند.
فقط شنیدم: زدند توی خانه شازده... چیزی را که توی دلم پرپر میزد را فریاد کشیدم: حبیب! یا امام هشتم حبیب! مثل تیر از میانشان دویدم.»
این اثررا انتشارات کانون پرورش فکری کودک و نوجوان چاپ کرده است.
نظر شما