بازی و کارگردانی؛ نجات بخش اجرا

خبرگزاری شبستان: نمایش چادری برای نجیمه علیرغم رنجی که از ساختار نمایشنامه می برد اثر قابل قبولی است؛ چرا که جور متن را، کارگردانی، موسیقی و در برخی موارد؛ بازیگران به دوش کشیده اند.

به گزارش خبرنگار تئاتر شبستان، نمایش «چادری برای نجیمه» که نخستین اجرای صحنه ای دوازدهمین جشنواره ی سراسری تئاتر بسیج بود، آغاز امیدوار کننده ای برای این رویداد به شمار می رفت. نمایشی که علیرغم مشکلاتی که در ساختار متن دارد، به لطف کارگردانی و انرژی بازیگران، به اصطلاح سر پا بود و مخاطب را نومید نمی کرد.

 

حسن ذاکری نمایشنامه نویس و بازیگر چادری برای نجیمه است که متن نمایشنامه را بر اساس ایده ی مرتضی شاه کرم و با مشاوره ی محمدرضا آزاد نوشته است. نمایشنامه ای که ماجرای دلدادگی پسری به نام فریدون و دختری به نام نجیمه را روایت می کند که در کمپ محل اسکان آوارگان جنگ تحمیلی به هم علاقه مند شده اند.

 

بُحرانِ نمایشنامه و یا گره اثر بر اساس مخالفت پدر نجیمه با ازدواج او و فریدون بنا شده است. گره ای که در اولین صحنه ی نمایش با مخاطب در میان گذاشته می شود و بی آنکه روند چندان دراماتیکی را دنبال کند، تا صحنه ی آخر دست نخورده می ماند. در واقع نمایشنامه نویس، قفلِ داستان را خیلی زود به تماشاگر نشان می دهد ولی در طی مسیری که باید به نقاط عطف و در نهایت گره گشایی برسد، سردرگم مانده و با روایتِ خرده داستان هایی که کمکی به خط اصلی داستان نمی کنند، مجال تکامل بحرانِ اصلی را از نمایش دریغ کرده است.

 

در اولین صحنه ی نمایش که پدر فریدون، نجیمه را از پدرش خواستگاری می کند، ابتدا با مخالفت او [پدر نجیمه] مواجه می شویم و سپس شرطی که برای ازدواج دخترش می گذارد که تهیه ی چادری برای اسکان در کمپ است. شرطی که بار دراماتیک ندارد چرا که تهیه ی آن به اقدامی آنچنان که نمایشنامه نویس سعی دارد مهم جلوه کند، محتاج نیست. این کم اهمیتی شرط پدر که قرار است راه انداز قصه ای دراماتیک باشد، آنجا ناکارآمدی خود را ثابت می کند که پس از چهل و پنج دقیقه به فراموشی سپرده می شود و در گشایشِ گره و پایان بندی نمایش بی اثر است. وقتی فضای یک نمایشنامه به جز پایان بندی در اختیار خط اصلی داستان قرار می گیرد و بی آنکه نتیجه ای داشته باشد رها می شود، به نظر می رسد که نوعی فریب برای پُرکردنِ زمان نمایش بوده تا ذهنِ مخاطب را چنان با فرعیات درگیر کند تا بتواند مسئله ی اصلی نمایشنامه را پنهان کرده و جذابیت ایجاد کند.

 

مسئله ی دیگر در ساختار نمایشنامه، چندپارگی آن است. مشخص است که نمایشنامه نویس قصد داشته تا با روایت چند خرده داستان به شکل گیری قصه ی اصلی کمک کند اما در عمل ناکام مانده است. داستان اصلی بر اساس شرط پدر نجیمه برای یافتن چادر بنا شده که در پایان بی آنکه چادری یافت شود و یا دست کم دلیلی برای پیدا نشدن آن گفته شود، پایان می یابد. خرده داستان ها یا داستان های فرعی هم، هیچ تاثیری بر داستان اصلی ندارند و گره قصه در نهایت با مونولوگ فریدون گشوده می شود که ناگاه به یاد می آورد دلیل مخالفت پدر نجیمه را می داند.

 

در این میان خرده داستان پیشنهاد فریدون که فرید صدایش می کنند به یک پسر جنوبی برای ازدواج با خواهرِ نجیمه، یا سمی بودنِ پنجه های خروسِ فرید که شرط بندی برسر چادری را ناتمام می گذارد؛ بی آنکه سرانجامی داشته باشند رها شده اند. اولی بی آنکه پاسخِ روشنی به مخاطب بدهد به چرایی حضور پسر جنوبی در کمپ می رسد و دومی در میانه ی راه گُم می شود. نویسنده به ما نشان می دهد که چه کسی و چرا پنجه ی خروس را سمی کرده اما گویی فراموش می کند که این نتیجه گیری را باید به خط اصلی داستان متصل کند تا کمکی برای گره گشایی باشد و نه تکه ای اضافه که تنها کاربردش پُرکردن زمان اجراست.

 

اگر من پیش از اجرا، نمایشنامه را خوانده بودم حتما بازخوانی داستان «من قاتل پسرتان هستم» نوشته ی احمد دهقان را به نویسنده توصیه می کردم، چرا که مسئله ی اصلی نمایشنامه ی چادری برای نجیمه و داستان من قاتل پسرتان هستم یکی است و آن نه پیدا کردن چادری برای زندگی که سؤتفاهم در علت شهادت فرزندِ یک پدر است. احمد دهقان پرداخت این سؤتفاهم دراماتیک را از نامِ اثر آغاز می کند و از زبان کسی که گمان به قتلِ رفیقش دارد، لحظه لحظه ما را با داستان همراه می کند. همه ی آنچه را که دهقان در روایت خود نقل می کند بخشی از روندی است که ما را به سمت گره گشایی می برد، همان چیزی که در نمایشنامه ی ذاکری مفقود است.

 

نویسنده ی چادری برای نجیمه، فریب و سردرگمی را از نام اثر آغاز کرده و قصد دارد که بحران را بر اساس چیزی بگذارد که در پایان متوجه می شویم بهانه ای بیش نبوده و اصلا مسئله ی کاراکترهای داستان نیست. ای کاش انرژی نمایش صرف پرورشِ ایده ی سؤتفاهم میان پدر نجیمه و فرید درباره ی شهادت برادر نجیمه می شد و خرده داستان ها با پرداخت به حواشی، درام را می ساختند.

 

شخصیت پردازی نمایشنامه هم دچار مشکل است، چرا که کاراکترها تکلیف خودشان را نمی دانند. سردرگمیِ نویسنده در شکل دهیِ قصه ی اصلی به شخصیت های داستان هم سرایت کرده و آن ها را در مواجه با بحران نمایش ناکارآمد و الکن کرده است. علاوه بر آن چند شخصیت به نمایش وصله شده اند که بود و نبودشان هیچ اثری بر کلیت ندارد.

 

 

نکته ی مقابلِ همه ی آنچه که گفته شد کارگردانیِ حسن سبحانی مینابی است، جایی که او تجربه اش را برای ساخت نمایشی خوش ریتم به کار بسته است. سبحانی با ادغام صحنه ها در یکدیگر، زمان های مُرده را تا حد ممکن از بین می برد و اجازه نمی دهد تا تغییر صحنه به اهرمی برای خستگی تماشاگر بدل شود. او در طراحی صحنه و انتخاب لباس، علاوه بر هوشمندی در انتخاب رنگ هایی که کسالت بار نیستند؛ همه چیز را در خدمت یک جریان سیال قرار داده است.

 

برگِ برنده ی سبحانی این است که نمایشنامه ی چندپاره را یکپارچه کارگردانی می کند و به مددِ موسیقی و بازیِ بازیگرانش اجازه نمی دهد که تماشاگر آشفته و نومید سالن را ترک کند. هنر سبحانی اجرای نمایشی متوسط از یک متن ضعیف است که می توانست به مراتب بهتر از این ها باشد.

 

مسئله ی دیگر بازی های نمایش است. اگر این اصل را که بازی خوب بر پایه ی شخصیت پردازی درست ممکن می شود در نظر بگیریم، باید از تحلیل بازی ها بگذریم. بازیگر چطور می تواند کاراکتری را سامان ببخشد که نیاز دراماتیک ندارد و یا در اینکه نیاز دراماتیکش چیست دچار سردرگمی است. با این همه یکی، دو بازیگر همان کاری را می کنند که سبحانی در کارگردانی می کند و آن جبرانِ نقص های متن به مددِ توانِ بازیگری خودشان است.

 

با در نظر گرفتن ایرادهای ساختاری نمایشنامه می شود کلیتِ بازی های نمایش را قابل تامل دانست و البته انتظار چندانی از بازیگران نداشت، اما نادیده گرفتنِ بازی رومینا احمدی و احمد رنجبرنیا بی انصافی است. بازیگرانی که دو شخصیت فرعی نمایش را ایفا می کنند و علیرغم مشکلات شخصیت پردازی، در ارتباط با مخاطب به طرز غافلگیر کننده ای موفق اند.

 

رومینا احمدی، جنسِ بیان قابل توجه ای دارد. بازی واقع گرایانه ی او بدونِ هرگونه ادا و فریب، تماشایی است. تلاشِ اضافه ای برای جلب توجه مخاطب نمی کند تا جبرانِ تو ذوق زنندگیِ بازی غلو شده ای باشد که بلای جانِ یکی، دو بازیگر اصلی نمایش است. او شخصیتِ بی جان خواهرِ فرید را جان بخشیده و سهم بسزایی در رساندن نمایش از قعر به سطح قابل تحمل بودن دارد. او بازیگری است که آنِ بازیگری دارد. می تواند توجه مخاطب را به سمت خود بکشد بی آنکه برای این مهم، دست و پا بزند و به خطا بیفتد. بازیِ آگاهانه ی احمدی با توجه به سن و سال کم او، قابل توجه است.

 

احمد رنجبرنیا دیگر بازیگر قابلِ اشاره ی چادری برای نجیمه است که انرژی فراوانی را به نمایش منتقل می کند. او تمامِ توانش را صرفِ شکل گیری نقطه ی اوج نمایش کرده و آنجا هنرش هویدا می شود که در به ثمر رساندن صحنه ای موفق است که اساساً ناکارآمد و اضافه است. صحنه ی پرهیجانی که رنجبرنیا بازی می کند، خوب از کار درآمده و نقطه ی عطف نمایش است. او از تجربه ی کافی برای کنترل انرژی بی اندازه ای که در بازی اش دیده می شود، برخوردار است. رنجبرنیا همچون رومینا احمدی یک نقش فرعی و پر از اشکالات شخصیت پردازی را ایفا می کند که رمز توفیق هر دوی آن ها در توانِ بالقوه ی بازیگری خودشان است.

 

اگر همه ی آنچه که گفته شد را جزئی از یک کلیت بدانیم، با دانستنِ اینکه نمایش در روندی آموزش محور تولیده شده و به جشنواره ای آمده که کمتر گروه حرفه ای در آن حاضر است؛ می توانیم از آن لذت ببریم و دوستش داشته باشیم. اما چادری برای نجیمه، همچنان پتانسیل بالایی دارد تا نمایش بهتری باشد و با بازنگری در شکل دهی به بحران نمایشنامه و حذف اضافیات اثر قابل تری ازکار درآید.

 

نویسنده: علی یزدان دوست

کد خبر 610416

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha