مرور بر گذشته و حال و آینده، انسان را به تقصیر خود واقف می کند

تو در این مجموعه خودت را مى بینى و در این حرکت مداوم خودت را تجربه مى کنى و به یقین تجربه مى کنى و یا آن یقین و در این وسعت مى یابى که چقدر بى خبر گذاشته اى و چقدر پاهایت را بسته ای و حتی شکسته ای.

خبرگزاری شبستان: ماه مبارک رمضان ماه دعا و مناجات عبد با معبود است. ماهی که دعاهای زیادی در آن وارد شده مانند ابوحمزه، افتتاح و... . علاوه بر این دعاهای ماثور از ائمه دریایی از معارف عمیق الهی را در خود دارند که بنده می تواند با تدبر در آن ها از این دریای بی کران بهره ها ببرد. آنچه در ذیل می خوانید قسمت سیزدهم تفسیر دعای ابوحمزه ثمالی است که به بررسی قسمت سوم از مرحله هشتم این دعا یعنی طلب می پردازد.
 

اگر بگذری تازگی ندارد
فان عفوت یا رب فطال ما عفوت عن المذنبین قلبى ؛ خداى من ! پس از این همه مانع اگر تو از من بگذرى این تازگى ندارد که از بسیار مجرم هایى که پیش از من بوده اند گذشته اى؛ چون کرامت تو بزرگ تر از این است که مجرم ها را مجازات کند و مقصرها را کیفر بدهتد که تو درمان مى کنى و مداوا مى نمایى و اگر ما این درمان را نپذیزفتیم، خودمان خواسته ایم و سوختن را براى خود نگهداشته ایم .
و أنا عائذ بفضلک؛ این منم که به تو پناه آورده ام و از تو، به تو فرار کرده ام و از مجازات تو به مداواى تو رو انداخته ام و مى خواهم وعده هایى را که تو به خوش گمان ها داده اى نقد کنم و منجز کنم.
الهى أنت أوسع فضلا و اعظم حلما من أن تقایسنى بعملى أو أن تستزلنى بخطیئتى؛ این همان جمله اى است که در مرحله پیش مطرح شده بود و اکنون باز مطرح مى شود و خداى من! فضل گسترده تر و حلم بزرگ تر تو نمى گذارد که مرا با کارهایم مقایسه کنى و یا به بدى هایم بگیرى. تو، به من ببخش،هدیه کن. داد و ستد نیست. تو مرا بپوشان و تو حتى مرا توبیخ مکن و سرزنش منما؛ چون من همانى هستم که ....
 

مروری بر گذشته و حال و آینده
و این گفته دو باره طلایه دار مرورى است که باید به گذشته - أناالصغیر - و حال - أنا الذى عصیت - و آینده - حاملا ثقلى على ظهرى - خود داشته باشى. گذشته اى دور که تو یک ذره بودی و مولکول شدى و پس از آن که او جذبه ها را در دل های پدر و مادری افکنده بود تو منتقل شدی و با این که کوچک ترین بودی تربیت شدى و با این که کم بودى زیاد شدى و مراحلى را گذراندى و در جایگاه امن و همراه محبت ها و پیش بینى ها و لباس دوختن ها و آماده شدن ها جان گرفتى و حرکت کردى. آیا مى توانى انگشت هاى مادرت را که حرکت تو را در رحم خویش تعقیب مى کرد و آیا مى توانى حاکمى را که این همه را به هم پیوند داده و گرم کرده و به محبت بسته نبینى.
تا آن جا که آماده شدى و انتقال یافتى و با فریات شش هایت را پر کردى و تنفس خودت را شروع کردى و تا آن جا که گرفتن پستان و گرفتن و بلعیدن را آموختى، خودت را شروع کردى و تا آن جا که حرکت ها و صدا و حالت ها را شناختى، تا آنجا که خود حرکت کردى و صدا زدى و خواسته و نخواستن ها را بدست آوردى، تا آن جا که به احساس و ادراک ها رسیدى و تا آنجا که از تجربه ها و احساس ها همراه هوش و فکر خودت و همراه شعورهاى حسى و تجربى و فکرى و حافظه ات به آگاهى ها رسیدى و خواندن و نوشتن وبالاتر سنجش و بالاتر انتخاب و بلوغ را بدست آوردى و در مرحله انتخاب به ترس ها رسیدى و در مرحله استقلال و عصیان، طرد شدى و تنهایى ها را با ترس ها یک جا جمع آورى و تا آن جا که با این تنهایى به او رسیدى و تا آنجا که پس از رسیدن به او از او بریدى و به جلوه ها هوس ها رو انداختى و عصیان ها کردى، تا آنجا که پس از تجربه ها از غیر او بریدى و به او پیوند زدى و به او باز گشتى و توبه کردى.
تا آنجا که به پیروزى و کمال، به احتضار و آخرین نفس ها و سپس به مرگ و سپس به روى شانه ها و سپس به مرده شورخانه ها و سپس به خاک رسیدى. و در خانه ى تازه ات که نه چراغى برایش روشن کرده بودى و نه لباس برایش برده بودى و نه فرشى برایش انداخته بودى، جاى گرفته اى و در این رحم مدتها ماندى تا آن جا که فریادى تو را جمع کرده و شخصیت تو دوباره شکل گرفت و دوباره به راه افتادى. تنها، عریان، ذلیل و رو به راهى که از آن چشم پوشیده بودى و رو به سوى منزل هایى و مقصدهایى که از آن ها بریده بودى و....
تو در این مجموعه خودت را مى بینى و در این حرکت مداوم خودت را تجربه مى کنى و از هر مرحله شاهدى براى مرحله بعد مى یابى و یقین به تجربه مى کنى و از هر مرحله براى بعد مى یابى و یقینی به این ادامه و این جریان در دلت مى نشیند و یا آن یقین و در این وسعت مى یابى که چقدر بى خبر گذاشته اى و چقدر پاهایت را بسته اى و حتى شکسته اى که دیگر مجال رفتنت نیست.

 

تجربه شخصی
این جریانى است که براى خودم در یکى از شب هاى تابستان 45، در بالاى بام یکى از خانه هاى گاه گلى یکى از روستاهاى دور شدم و یا بیدار کردند. بلند شدم بر لبه ى بام نشستم و پایم را رها کردم. من زیر شاخه اى از درخت توت نشسته بودم و از دست چپم از آن دوره ها از میان فندقستان - باغ هاى فندق - تازه ماه سرخ رنگ داشت به سینه آسمان مى خزید و صداى آبشارهاى کوتاه و زمره ى مرغ حق و فضاى سبک ده و آسمان تاریک شب و ستاره هاى زنده اى روستا و هزار عامل دیگر مرا چنان سبک کرده بودند و چنان آزادم کرده بودند که خودم را از دوره هاى دور احساس مى کردم و حتى با خودم از پیش از رحم تا دنیا دوباره متولد شدم و پس از این تولد زود به بلوغ رسیدم و به جوانى و به پیرى و به مرگ و به ادامه از رحم خاک و به انتقال ها و....
اىن جریان در من مسائلى را زنده کرد و براى من روزنه اى شد؛ چون من تمام وجود خودم را قدم به قدم دنبال کردم و تمام آنچه بر من گذشته بود احساس نمودم.
اگر امروز از انسان و استعدادهایش و ترکیب این ها و نتیجه این ترکیب شگفت و رابطه ى این ترکیب با شناخت ها و رابطه این همه با هستى و جامعه، حرف مى زنم این حرف ها ریشه درا ین شب دارند. همان شب بود که من با همین دعا جریان خودم را مرور کردم و با هر جمله اش گام برداشتم.

 

مروری بر خود از ابتدا تا کنون
سیدى انا الصغیر الذى ربیته؛ بزرگ من، من همان کوچکى هستم که تو تربیتش کردى و پرورش کردى و پرورشش ‍ دادى. من همان جاهلى هستم که تو به شعور و آگاهى رساندیش.
من پس از این پرورش و این آگاهى، همان گم و مبهمى بودم که هدایتش کردى و در سر چندراهى هاى تصمیم با توجه به قدر و اندازه اش، از کم ها جدایش نمودى و به خود پیوندش دادى. من همان پستى هستم که تواش رفعت بخشیدى.
به دنبال این همه رفعت و هدایت و آگاهى، من همان رونده اى بودم که هزار ترس و دلهره در او رخنه کرد و پس از بالا رفتن ها و ترس از زمین خوردن ها و ماندن ها و راکد شدن ها به امن رساندی اش.
و همان گرسنه هستم که نه یک رزق و نه با یک غذا که گسترده سیرش کردى.
من همان تشنه اى هستم که هیچ دریاى سیرش نکرد و تو سیرش کردى.
من همان لختى، رهایى بودم که تو پوشاندی اش.
من همان فقیر و نیازمندى بودم که تو بى نیازش کردى و غنایش را حتى در خودش نهادى.
و من همان ناتوانى هستم که نیروهایى را در او سبز کردى و قدرت هایى برایش گذاشتى.
من همان ذلیلى هستم با آن همه قدرت، که تو به عزت رساندی اش؛ چون عزت یک مرحله بالاتر از قدرت بود؛ عزت جهت دادن به قدرت ها بود و قدرت بر قدرت و تسلط بر قدرت.
من همان مریضى هستم از مرض هاى جهل و غرور و یأس و ضعف و پوچى و نفرت گرفته تا سردردها و کمردردها، که تو شفایش دادى.
من همان خواستارى هستم که تو بخشیدی اش.
و با آن همه بخشش، من گناهکارى هستم که تو پوشاندی اش.
و مجرمى هستم که تو آزادش کردى.
من همان کم و ناچیزى هستم که تو زیادش کردى.
من همان مستضعفى هستم که تو یارش شدى.
من همان طرد شده، تبعید، آواره اى هستم که تو مأوایش دادى .
این منم که این طور با تو پیوند خورده ام و این تویى که این گونه جلوه کرده اى، تا من در یک مرحله نمانم و حتى گرفتار تضادها بشوم که چه کسى به من این همه داد. هرچند در بند زمین و خورشید و سپس روابط این ها و نظام هستى و خودکفایى ماده بمانم، ولى این ماندگارى دوام ندارد؛ چون هستى بر فرض خودکفایى وابستگى دارد و ترکیب دارد و مرکب مبدأ نیست و هستىِ وابسته و متقوم، قیوم دارد.
هرچند من گرفتار تضادهایى بشوم، که وجود من سرشار از تضاد است ولى راه مى افتم و مى رسم.
منبع: کتاب بشنو از نی آیت الله علی صفایی حائری
پایان پیام/
 

کد خبر 62263

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha