خبرگزاری شبستان_ خرم آباد؛
عبدالله نوریان دهنو، در سال 1332 در خانواده ای مذهبی چشم به جهان گشود و در خانواده ای مذهبی در روستای سراب بادود پروش یافت.
نوریان بسیار خوش اخلاق و مردم دار بود و تا قبل از اعزام به جبهه در روستا زندگی می کرد و مغازه جوشکاری داشت.
وی با کمک یکی از اهالی روستا در روستاي محل زندگيش يعني سراب بادود مسجدي بنا كردند.
عبدالله جوشکار بود و در ساخت مسجد در روستای زادگاهش حتی کارگری می کرد و به تنهایی آهن آلات را بر روي شانه مي گذاشت و با دلسوزی و شوق خاصی در ساخت بنای مسجد تلاش می کرد.
نوریان، بعد از اتمام ساخت بنای مسجد، به تبلغ می پرداخت و سعی می کرد عموم مردم به ویژه جوانان را به مسجد جذب کند.
با بازگشت امام به وطن و پیروزی انقلاب، شور و حالی انقلابی گرفت و برای دیدن امام بی تاب بود و آرزو داشت امام را زيارت كند.
در زمان پیروزی انقلاب در خرم آباد زندگی می کرد و با شندین خبر بازگشت امام به وطن به رغم فقر مالی و مشکل مخارج به همراه مادر به دیدار امام رفت.
در این دیدار گرچه نتوانستند امام را از نزديك ببيند ولی از اینکه از دور هم امام را زیارت کرده بود، بسیار خوشحال بود.
دیگر بار با خبر شد که امام به شهر قم آمده است، مجدد به رغم وجود مشکلات خود و خانواده به قم سفر کرد و بار دیگر به دیدار امام رفت.
وی در تاریخ چهار دی سال 65 عازم میدان نبرد با دشمن بعثی شد و در سال 1366 به دیدار حق شتافت و به درجه شهادت نائل شد.
كفش هايش را مي پوشيد و به ما نگاه مي كرد و با هر نگاه ما، صورت نورانيش را از ما پنهان می کرد
فرزند شهيد عبد الله نوريان، در نقل خاطره ای از پدرش، گفت: وقتي پدرم براي آخرين بار به جبهه مي رفت تمام خانواده پدرم (عمه و مادر بزرگ و عمو) در خانه ما بودند و خواهر پدرم خواست تا به خاطر بچه هايش به جبهه نرود.
وی با بیان اینکه در آن زمان همه ما بسیار کم سن و کودک بودیم، افزود: آن زمان من به عنوان فرزند ارشد کلاس دوم ابتدایی بودم و دیگر فرزندان از من کوچکتر بودند.
فرزند شهید، ادامه داد: به رغم اصرار مادر بزرگ و عمه ها، پدر از رفتن به جبهه منصرف نشد و در حالی که چشمانش پر از اشک بود، گفت: اگر من و فرزندانم را دوست دارید مانع حضورم در میدان نبرد نشوید.
وی بیان کرد: پدر از آبروی کشور و رضایت بزرگان دینی حرف می زد و مادر و بزرگ و عمه هایم با التماس خواهان انصراف وی از هدفش بودند.
فرزندشهید، بیان کرد: پدر گفت «من هدف خود را يافته ام، خوب می دانم چه در انتظار من و فرزندانم است، اما با توکل به خدا و برای رضای خداوند آگاهانه به میدان می روم».
وی ادامه داد: با پایان حرف های پدر، همه سکوت کردند دیگر همه مي دانستند كه پدر تصميم خود را گرفته است و مادر آرام مشغول بستن ساک پدر شد.
وی ادامه داد: پدرم نیز حال و هوای خاصی به خود گرفت و در حالی زیر پیراهن خیسش را روی بخاری خشک می کرد، اما از بس در حال و هواي خودش بود فراومش كرده بود كه زير پيراهنش را روي بخاري گذاشته و وقتي كه به يادش آمد ديگر زير پيرهن كاملاً سوخته بود.
فرزند شهید با بیان اینکه پدرم خيلي نظم داشت و امكان نداشت چيزي را فراموش كند، بیان کرد: در آخرین اعزام برای اولين بار موقع رفتن ساعتش را فراموش كرد و بعد از دقایقی به خانه بر گشت كه آن را با خود ببرد همه ما را براي بار دوم بوسيد چون مي دانست كه شهيد مي شود.
وی با بیان اینکه پدر در هر در خداحافظی بار آخر به ما خوب نگاه می كرد، افزود: گویا می دانست این آخرین دیدار اوست و یا شايد هم به مظلوميت ما نگاه مي كرد.
فرزند شهید، ادامه داد: وقتي كه كفشهايش را مي پوشيد همه ما به او نگاه مي كرديم و او در حالي كه سعي مي كرد صورت زيبا و نورانيش را از ما پنهان كند، ديگر به ما نگاه نكرد.
این فرزند شهید، بیان کرد: در آخرین دیدار وقتي پدر به كوچه پا گذاشت هر قدمي كه بر ميداشت به پشت سرش نگاه مي كرد دست براي ما تكان مي داد و وقتي سوار ماشين شد نگاهي طولاني به ما انداخت و دستي به ماشين زد و رفت.
عبدالله بسیار خوش اخلاق و مهربان بود
دوست و همسایه شهید نوریان نیز در نقل خاطره ای عنوان کرد: عبدالله بسيار بخشنده و با سخاوت بودند و به صورتي كه در اوايل انقلاب وقتي كوپن هاي ما گم شد با توجه به اينكه در آن زمان وسايل خانه، پارچه، گوشت و غيره را با كوپن مي دادند و چون وضع مالي ما و آنها خوب نبود، عبدالله به خاطر اينكه با ما احساس همدردي كند هرچه را كه با استفاده از كوپن مي گرفت آنها را به خانه ما مي آورد و در منزل ما تقسیم می کرد.
وی افزود: عبدالله بسيار خوش اخلاق و متين و شوخ طبع بود، وی مغازه داشت و با مشری بسیار خوش اخلاق و با انصاف رفتار می کرد.
دوست شهید، با بیان اینکه عبدالله همواره با مشتري خيلي خوب كنار مي آمد و وضعيت مالي آنها را در نظر مي گرفت. افزود: با اینکه کار جوشکاری، کاری بسیار سخت است، زمانی که با وی کار می کردم شاهد بودم که عبدالله در گرماي شديد روزه مي گرفت و با اينكه خيلي خسته بود اما هرگز از قرآن و عبادت غافل نمی شود.
همسایه شهید، با بیان اینکه عبدالله در ماه رمضان به رغم روزه دار بودن فاصله حدود سه کیلومتری محل کار و زندگی را پیاده می رفت و در مبارزات مردمی با ستم شاهی هم حضوری فعالی داشت، افزود: هميشه در راهپيماي ها شركت مي كردند حتي يكبار كه ما به نهاوند رفتيم تا براي مغازه جوشكاريمان وسيله بياوريم شهید نوريان وقتي كه ديد در شهر نهاوند راهپيماي است، همراه با مردم در این راهپیمایی شرکت کرد.
وی ادامه داد: در حادثه كامياران كردستان و دستور امام به جهاد، به همراه نوريان برای شرکت در این جهاد به بخشداري مراجعه كرديم و آنها گفتند اگر اسلحه داريد، بفرمايد و اگر نداريد نمي توانيد به كمك برويد.
همسایه شهید بیان کرد: به همراه عبدالله برای به دست آوردن اسلحه بسیار تلاش کردیم ولی در نهایت موفق نشدیم و به همراه خانواده دو شبانه روز نان محلی پخت و برای مبارزان ارسال کرد.
وی با بیان اینکه عبدالله با روحانيون بسیار رفت و آمد و معاشرت داشت، افزود: عبدالله بسیار علاقه داشت كه احكام الهي را به نحو احسن ياد بگيرد و با اينكه سواد خواندن و نوشتن در حد خيلي پاييني داشت اما قرآن را بسيار زيبا تلاوت مي كرد و در منزل شب هاي پنج شنبه جلسه قرآن برگزار مي كرد.
وی با بیان اینکه از هيچ چيز بيشتر از عبادت لذت نمي برد، افزود: من اعتقاد دارم چهره بسیار نورانی و خنده روی عبدالله به واسطه عبادت های شبانه و روزانه او بود.
این دوست شهید، ادامه داد: در زمان حضور در جبهه نیز همراه هم بودیم و در گردان شهدا مستقر شدیم.
وی با بیان اینکه در آن زمان برادر نوريان كه در شفيع خاني در گردان شهدا مستقر بود و يك گروهان از رزمندگان گردان شهدا اعزام منطقه بودند و عبدالله نوريان به من گفت برو به فرمانده گردان بگو ما را هم با برادران به منطقه اعزام كند من رفتم ولي قبول نكردند و نوریان به يكي از ديگر از بچه ها گفت تا به فرمانده گردان اصرار كند تا ما را همراه خود ببرد و به عبدالله آنقدر اصرار كرد كه ديگر فرمانده راضي شد.
این همرزم شهید، بیان کرد: شب قبل از عمليات در سنگر كمين نشسته بوديم كه عبدالله گفت: برادران و دوستان بيائيد دور هم جمع شويم چند آيه قرآن بخوانيم و پس از قرائت قرآن او، رزمندگان آيةالكرسي تلاوت كردند.
وی با بیان اینکه عبدالله از شوق وصال صورتش گلگون و از شوق ديدار تاب تحمل نداشت گفت «همديگر را ببوسيم و حلال كنيم شايد هر لحظه همديگر را نبينيم».
دوست شهید افزود: به هنگام رفتن به عمليات يعني در تاريخ دوم دی سال 65 در محلي كه قرار بود عمليات انجام شود در ساعت يك بعد از نصف شب اعلام شد که مهمات رزمندگان تمام شده است، و عبدالله بسیار بی قرار بود و اصرار داشت که برويم براي رزمنده ها مهمات برسانيم.
وی افزود: من و عبدالله مامور رساندن مهمات شدیم و با فاصله 10 قدمی از هم حرکت می کردیم که اگر هرکدام شهيد شديم ديگري به بچه مهمات برساند، در همين حال كه هرگاه عبدالله را می دیدم تصور می کردم در آسمان راه می رود و پاهایش روی زمین نیست، در هر نگاه حالتی ملکوتی و جلوه ای زیباتر از لحظه قبل به چشمم می آمد.
وی ادامه داد: نوریان مدت ها بود که روحش به حق پیوسته بود و دیگر اهل زمین نبود، با این حال جسم بی روحش هم 500 قدمی حرکت نکرده بود که یکبار با انفجار خمپاره ای از زمین جدا شد.
وی افزود: بعد از صدای انفجار خمپاره، عبدالله در ده قدمی من با سر دادن ندای اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و اشهد ان علیا ولی الله در يك شب غمگين به سوي معبودش پر كشيد.
پدرم بزرگترين پدر روي زمين بود
دختر شهید نیز در نقل خاطره ای از پدر شهیدش، گفت: در زمان شهادت پدر، من پنج ساله بودم و خاطرات زیادی از پدر ندارم امام یکی از خاطراتم که به نظرم زیباترین است، این است که در آن سن مانند هر دختر ديگري بسيار به پدر مهربانم وابسته بودم.
دختر شهید، با بیان اینکه پدرم هم مرا از پسرانش بيشتر دوست مي داشت، افزود: نزديك عيد بود كه پدرم برايم يك بلوز و دامن قرمز خريد. وضع ماليمان خوب نبود يعني ميشه گفت واقعاً فقير بوديم ولي پدرم به خاطر لبخندي كه بر روي لبان من بنشاند آن را برايم .خريد خيلي خوشحال بودم و سر از پا نمي شناختم هر كسي كه به منزلمان مي آمد آن را نشانش مي دادم خلاصه شادي كودكانه ام را به همه مي گفتم.
وی با بیان اینکه در آن سن دوستی داشتم به نام فاطمه که همسایه ما بود و هم سن بودیم، افزود: روزی فاطمه به منزل ما آمد و من طبق عادتم لباس هايم را به او نشان دادم و چون رنگ مورد علاقه او بود به فاطمه گفتم می تواند لباسم را بپوشد و پدر شاهد ماجرا بود و خوب می دانست پدر فاطمه هم فقیر است و از من خواست لباس مورد علاقه ام را دوستم ببخشم و قول داد با هم به بازار برویم یک لباس دیگر مانند همین برایم بخرد.
وی افزود: وقتي كه به بازار رفتيم تا برايم لباس بخرد هرچه گشتيم رنگ قرمز پيدا نكرديم و مجبور شدم رنگ سبز بخریم كه اصلاً خوشم نمي آمد.
زهرا، افزود: او بهترين و بزرگترين پدر روي زمين بود و هست زيرا كمتر پدري پيدا مي شود كه دل جگر گوشه خود را به خاطر ديگري بشكند و فرزندش را از خود دلگير كند اما پدر من اينچنين مردي بود.
وصيت نامه شهيد عبدالله نوريان
اين وصيت نامه را كه به زبان خودم نوشتم قبول دارم . قيوم من مادرم مي باشد. تمام اين خانه به بچه هاي خودم تعلق دارد.
اگر من شهيد شدم در راه خدا بچه هاي ما را حمايت كنيد و دختران من با خانواده هاي اسلامي ازدواج كنند و براي پسرانم از خانواده هاي اسلامي دختر بگيريد و قيو م اين بچه ها همسرم است و براي من شيون و زاري نكنيد.
نظر شما