همسفر حضرت خضر

ارتش بعث از شهادتش خوشحالی کرد...یک بار به خواب یکی از اهل منزل می رود و می گوید من قرار شده که 23 سال همسفر حضرت خضر باشم. ما همیشه و همه جا با هم هستیم. هر کاری داشتید خبرم کنید.

خبرگزاری شبستان//کرمان

مقدمه:

دفاع مقدس با همه ناگواری ها و مرارت هایی که برای ملت عزیز ایران به همراه داشت اما ذخایری در خود جای داده است که باید پاکانی از جنس مردان و زنان همان روزها آن را کشف کنند.


حقیقتاً کسانی که تا حدودی با شهید و شهادت آشنا باشند و ارتباطی هر چند اندک با آن روزی میهمانان خوان گسترده الهی داشته باشند، هرگز کرامات شهدا پس از شهادت را منکر نیستند.


به وفور دیده و شنیده شده است که شهدا چگونه ناظر و شاهد بر احوال اطرافیان و حتی کسانی که با آنان درد دل می کنند، هستند.


اینکه امام خامنه ای، حماسه‏ ملت ایران در دفاع مقدس را نمایش‌گر قله ظرفیت‌هاى انسانى مردم این سرزمین خدایى می داند و یا در جای دیگری فرمودند: این جنگ [جنگ هشت ساله‏]، مظهر و تجلى همه‏ى روحیات خوب و سازنده‏‌اى است که یک ملت و یک کشور را مى‏تواند به تعالى حقیقى برساند پرده از این حقیقت برمی دارد.

 

معظم له در جای دیگری جنگ هشت ساله‏ را یک گنجِ تمام‌نشدنى می دانند و معتقدند که جنگ، کوره‏اى بود که جوانان و بقیه مردم را آب‌دیده کرد، همه این بیانات گواه آن است که دوران دفاع مقدس ناگفته هایی در خود دارد که بسیاری از ما از آن بی خبریم.


رهبر معظم انقلاب همچنین فرمودند که " این جنگ آن‏قدر حرف گفتنى دارد که اگر دهها سال هنرمندان ما و افراد خوش‌ذوق و با ابتکار بنشینند و در جزء جزء آن کار کنند، باز هم حرف‌هاى گفتنى خواهند داشت" و "ما جنگِ با این عظمت و پُر از حماسه و حقیقتاً پُر از جلوه‏هاى زیبا و بى‏نظیر داشته‏ایم؛ نسل جدید هم از آن خبر ندارد؛ باید این‌ها احیاء، بازیابى و بازسازى شود و در معرض دید قرار گیرد".

 

پایگاه اطلاع رسانی کانون خبرنگاران و پایداری استان کرمان –خشاب-در ( 30 مرداد) جاری مطلبی با عنوان "همسفر خضر" منتشر کرده است که به این شرح است:

 

به سن تکلیف نرسیده نماز شب می خواند 

 

محمد رضا قربان زاده در اسفند سال 42 در روستای فردوس از توابع زرند، به دنیا آمد. خانواده اش کشاورز و دامدار ارباب بودند. زندگی محقری داشتند. دوران کودکی در همین روستا و خانه های اربابی گذشت.

 

صدای تکبیرهای انقلاب، نوجوانی اش را شکوفاتر کرد. او روزهای گرم و پر شور انقلاب را به همراه دوستان خود در مبارزه ای گذراند که حاصل آن یک وعدۀ الهی بود، اما دستان سیاهی برای خاموش کردن شعله های پر نور انقلاب دراز شده بود.

 

وقتی محمد رضا پا به میدان جنگ هشت ساله گذاشت، خیلی زود در صف مردان نامداری ایستاد که سینه هاشان دیوار پولادینی در برابر زبانه های آتش این تجاوز جهانی بود.

 

عملیات گوناگون، محمد رضای جوان را پخته کرد و او را به فرماندهی گردان رساند. محمد رضا قربان زاده وقتی در دشت شلمچه و در عملیات کربلای پنج به خاک افتاد، زخم چندین عملیات، مانند مدال، سینه اش را زینت داده بود.


آن زمان در دوران ستم شاهی، به بچه ها در مدرسه خوراکی می دادند. محمدرضا نمی خورد.آنها را می ریخت بیرون. پدر به او گفت: این برکت خداست چرا از بین می بری؟


گفت: این ها چون مال شاه است، نجس است. پدر گفت: ‌خودت نمی خوری بده به دیگران بخورند. گفت: وقتی برای من نجس هستند، برای بچه ها هم نجس اند.


هنوز به سن تکلیف نرسیده بود که نماز شب می خواند و به پدر ومادر هم توصیه می کرد. نماز شب بخوانند.مادر از مکرر جبهه رفتنِ او ناراحت بود.به او گفت: این همه جبهه رفتن بس است به فکر دل ما هم باش، ننه جان! محمدرضا گفت:هستم، برای همین همه اش آن جایم.

 

با دست و پای زخمی دوباره می رفت جبهه، می گفت وقتی جبهه هستم احساس امنیت می کنم. حتی زیر آن همه آتش و تیر و ترکش. می گفت: ‌جبهه خانه من است. آن جا بزرگ می شومٰ،‌ مرد می شوم.خودم را بهتر می شناسم.

 
طاقت ندارم ببینم حرف ها با عمل ها نمی خواند

 

سال 63 محمد رضا و چند نفر دیگر از بچه های لشکر برای آموزش فرماندهی گردان به تهران اعزام می شوند.صبح و بعد از ظهر آموزش بود و عصرها بچه ها آزاد بودند و برای تنوع به سطح شهر می رفتند. محمد رضا با این ها نمی رفت. بچه ها ناراحت می شوند و به او می گویند حتما تو از ما خوشت نمی آید که کناره گیری می کنی.


محمد رضا می گوید: راستش من طاقت ندارم ببینم ما در جبهه می جنگیم و این جا یک عده بی خیال نشسته اند و به هیچ کاری کار ندارند. طاقت ندارم ببینم حجاب ها درست نیست و حرف ها با عمل ها نمی خواند.

 

یک سری از اسرای عراقی را تحویل محمد رضا دادند که ببرد توی شهرستان ها بگرداند. در یک جا به یکی از ماشین ها حمله شد و چند نفر از اسرا کتک خوردند.محمد رضا خیلی ناراحت شد. اشک ریخت و گفت: اینها الان اسیر و امانت دست ما هستند، من به یاد رفتار مولا علی(ع) با آن زن اسیر یهودی افتادم و گفتم رفتار ما کجا و رفتار مولا کجا!


به بچه ها می گفت: این ورزش، رزم شبانه، زخمی شدن ها و شهید شدن ها باید به خاطر رضای خدا باشد. باید فکر کنید دارید با خدا معامله می کنید. ما هر کاری می کنیم باید یادمان باشد تمامش برای این است که یک لبخند روی لب امام بنشانیم. امام از ما راضی باشد، بزرگ ترین پیروزی است.

 

بهترین موجودی اش یک جانماز، کتاب ارتباط باخدا و عکس امام(ره)بود
 

به زن برادرش تحفه ی ازدواج یک جانماز، یک کتاب ارتباط با خدا، یک عکس کوچک امام و یک بیست تومانی عیدی امام را هدیه کرد. این ها بهترین موجودی او بود که هدیه می کرد.

 

در منطقه ی عملیاتی کربلای یک به هر طرف چشم می چرخاندی، قربان زاده را می دیدی که جلوتر از همه است.

 

در قلاویزان باز هم جلوتر از همه بود، یک لحظه منطقه را ول نمی کرد. تمام هفت روز را در یک سنگر کوچک و بی سقف دو زانو می نشست و گردان را از آن جا هدایت می کرد. هر کسی زخمی می شد،از شجاعت و ایثار فرمانده اش(محمد رضا) خجالت می کشید که به عقب برگردد.

 

رادیو عراق با خوشحالی خبر شهادتش را منتشر کرد
 

وقتی محمد رضا شهید شد، رادیو عراق با خوشحالی این خبر را منتشر کرد که ارتش بعث موفق شده محمدرضا قربان زاده فرمانده گردان 411 از لشکر 41 ثارالله را بکُشد.وصف ایثار و مردانگی او به گوش دشمن هم رسیده بود.


یکی از دوستانش شهید شده بود، یک قلم برداشت و اعلامیه های او را با دست نوشت و به دیوارهای شهر نصب کرد. گفت: من با این قلم، اسم شهید را نوشته ام، این قلم دیگر یک قلم معمولی نیست، متبرک است. برای خانواده روی قوطی چایی به یادگار نوشت: "شهید، نظر می کند به وجه الله" و گفت: غیر از این چیزی بلد نبودم بنویسم.

 

طاقت ماندن ندارم

 

یک بار تعدادی از اسرای عراقی را با خود به کرمان آورده بود.به منزل آمد و به پدرش گفت: من با یکی از این اسرا دوست شده ام.اجازه دارم او را به منزل بیاورم؟ پدرش می گوید این ها دشمن ما هستند.محمد رضا می گوید: این ها تا وقتی رو به روی ما بودند و می جنگیدند، دشمن ما بودند. حالا اسیرند باید با آن ها مهربانی کرد.

 

محمد رضا می گفت: دیگر نمی توانم به شهر برگردم. نمی توانم نگاه های خانواده ی شهدا را تحمل کنم و ببینم که خودم زنده هستم و بچه هایم، نیروهایم شهید شده اند. دوست دارم پیمانه ام زودتر پرشود. توان و طاقت ماندن ندارم.

 

همسفر حضرت خضر

 

قبل از شهادت، وصیت نامه نوشت. وقتی شهید شد معلوم نبود وصیت نامه اش کجاست ؟ هر چه گشتند وصیت نامه را پیدا نکردند. یک شب به خواب یکی از اهل منزل می رود و با دست به طرفی اشاره می کند و می گوید وصیت نامه آن جاست. برادر محمدرضا می گوید این سمتی که نشان داد، به طرف سپاه است. به سپاه رفتند پس از جستجو، وصیت نامه را پیدا می کنند.

 

یک بار دیگر هم به خواب یکی از اهل منزل می رود و می گوید من قرار شده که 23 سال همسفر حضرت خضر باشم. ما همیشه و همه جا با هم هستیم. هر کاری داشتید خبرم کنید.

 

شادی روح همه شهدا صلوات

 

 

پایان پیام/

کد خبر 68926

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha