«آوکونوس» و «فال پوست هندوانه»؛ شب چره با «وابشته بِج» گیلان

شب یلدا در گیلان جایگاه ویژه‌ای دارد و فرصت خوبی است تا در کنار پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها، فرهنگ فولکور گیلان بازخوانی شود.

 خبرگزاری شبستان- رشت- مهری شیرمحمدی؛ پاییز آخرین نفس‌هایش را می‌کشد، کوله‌بار برگ‌های خزانش را برچیده تا نه نه سرما بساط کرسی‌اش را علم کند. ذغال‌های سیاه که با هُرم آتش به سرخی می‌نشیند، ظلمت شب را پس می‌زند.

«یلدا» فرا می‌رسد با پشته‌ای از سرخی هندوانه و سبدی از دانه‌های یاقوتی انار و در جای جای ایران نوید می‌دهد که تاریکی و ظلمت پایدار نیست و صبح امید روز به روز فرازمندتر می‌شود، به شرط آنکه تن آسانی را کنار بگذارید و با آمدن سرما سردرگریبان نمانید.

«یلدا» چنان در خاک عمیق این مرز و بوم ریشه دوانده که جزئی از تار و پودش شده است، در اسطوره‌های ایرانی الهه «میترا» یا« مهر» در سیاه‌ترین شب سال متولد می‌شود و با آمدنش نوید پیروزی خیر بر سیاهی شر را داد. امید به روشنایی در ذات شادی‌های یلدا نهفته است، نوید به مهربانی، به شلعه‌های تیغ کشیده خورشید، خورشید مهر و از سر گرفتن زندگی، به اکنون دلخوش بودن و افسوس بر گذشتن ناخوردن و برای تحقق خیال‌پردازی‌های آینده تلاش کردن.

عزیز از یک هفته پیش در تدارک یلدا است چه بسا از تابستان. با هر هندوانه و کدویی که می‌شکست، دانه‌های آن را خشک می‌کرد و می‌گفت: این برای شب یلدا، بچه ها که می‌آیند، «شب چره» مان به‌راه باشد و آقاجان از ابتدای پاییز که به جنگل می‌‌رفت، با سبدی از کنوس و ازگیل به خانه می‌آمد و می‌گفت: این برای شب یلدا، داخل جام بریز تا «آوکنوس» ات برای یلدا جا بیفتد.

عزیز سماور ذغالی جهیزیه‌اش را از پستو به‌در می‌آورد و پس از اینکه برق انداخت برنج آن با سینی و زیر جام کنار کرسی می‌گذارد. آن سو تر پدربزرگ با «ماشه»، ذغال‌های سرد بخاری هیزمی را می‌جورد و می‌گوید: «پارسال سیب زمینی‌هایی که داخل بخاری هیزمی برشته کردی خیلی مزه‌دار شده بود» و عزیز با لبخند سر تکان می‌دهد و چشم و دستش همچنان به‌کار است؛ صدای چَرقُ چَرق تخمه‌های کدویی که در تابه مسی بو می‌داد، موسیقی همیشگی یلدا را در اتاق گلی می‌نواخت.

حالا دیگر همه جمعند، صدای قیل و قال نوه‌ها که سرگرم گردو بازی‌اند و آقاجان تلاش دارد کدورت‌های میان فرزندانش را در آتش هیزم بسوزاند و گرمای دوستی را میان اولادش از سر بگیرد و یادآور می‌شود که سر هیچ و پوچ نباید دلچرکین ماند.

گرمای کرسی، دل‌ها را نزدیک می‌کند. بخار چای از استکان‌های کمر باریک بلند می‌شود و یکی از دخترها می‌گوید: دلم لک زده بود برای این استکان‌ها و زیرجام‌هایش. چایی ساقه درشتی که خودتان عمل می‌آورید، طعم دیگری می‌دهد.

عزیز از شادی این دورهمی فرزندانش جانی دوباره می‌گیرد و با همان زانودردش به تالار می‌رود و هندوانه‌ای را که از آخرای تابستان از تالار آویزان کرده، پایین می‌کشد و می‌گوید: «نوبتی هم باشد، نوبت «فال پوست هندوانه» است» و سرمای هندوانه را با گرمای محبتش فرو می‌نشاند.

آقاجان به عادت همیشگی چاقوی دسته زردی را از جیب کتش بیرون می‌آورد و زبانه آن را بیرون می‌کشد، زیر لب دعایی خوانده و نیت می‌کند و چاقو را درست جایی می‌گذارد که بوته خشکیده هندوانه پیداست. دل در دلها نبود تا پوست هندوانه‌ها را به پشت سر بیندازد تا بقیه ببینند دایره احتمال ریاضیات چند چند سبز و قرمز می‌شود. اگر هرچهار پاره سبز بود، دست و شادی به هوا بود که پس حتما حاجتمان برآورده می‌شود.

وقتی عزیز جان کاسه‌ی بلور انارهای دانه شده را روی قرمزی لحاف کرسی می‌گذاشت، عطر گلپر در هوا می‌پیچید، وسط تند تند خوردنهایمان یادآور می‌شد که آجیل شب یلدا باید به سفره نوروز هم برسد شگونش به همین است.

مگر می‌شد آن همه آجیل را یک شبه خورد؛ از «وابِشته بِجی» که عزیز جان بو داده بود، برنج‌های پفکی با مخلوط شاهدانه و عدس و سویا. «ترشه کُونوسی» که در آب نرم کرده بود ، «ترشه اناری» که لای ماسه تا شب چله سالم نگه می‌داشت، « سنگه خُوج» هایی که لای کُولش برنج می‌نهاد و تا یلدا چقدر آبدار شده بود.

کاش یلدای امسال برف ببارد تا «اَربه دوشوهای» پخته شده از خُمره بیرون آید و« برف دوشو»، شب چره یلدا را کامل کند.

آقاجان سراغ کتاب قدیمی رنگ و روفته‌ای می‌رفت که ورق‌های کاهی‌اش را باید با احتیاط باز می‌کرد، کتابی از دورانی که به مدرسه می‌رفت.

افسانه‌گویی‌اش به عادت همیشگی از قد و قواره «رستم دستان» بود، اندازه چکمه‌هایش را می‌گفت که وقتی خاک ته آن را خالی می‌کرد اندازه یک تپه می‌شد و می‌افزود: رستم هر وقت می‌خواست کباب بخورد، تنه درختی را از ریشه می‌کند و گورخری را که شکار کرده بود به سیخ درخت می‌‌کشید. باور نمی‌کنید، الان اشعارش را می‌خوانم و حماسه‌خوانی‌اش گل می‌کرد بسان نقاله‌خوان‌های قدیمی با همان آهنگ و دست‌هایش را بالا و پایین می‌برد.

سپس، نوبت شنیدن چگونه عاشق شدن «بیژن و منیژه»، «رودابه و رستم»، شیفتگی«کتایون» و دلدادگی« سهراب به گردآفرید» بود و با گذشت قرن‌ها هنوز این داستان‌های شاهنامه فرودوسی عجیب به دل ایرانی‌مان می‌نشیند و سرآخر پندهای «گلستان سعدی» بود که بچه‌ها فقط می‌شنیدند و بزرگترها عمق معنایش را در بزرگسالی می‌چشیدند؛

پاسبانی که یار درویشست / پاسبان ممالک خویشست پادشاهی که طرح ظلم افکند/ پای دیوار ملک خویش بکند با رعیت صلح کن وز جنگ خصم ایمن شو/ زان که شاهنشاه عادل را رعیت لشکرست چو بد کردی مشو ایمن زبدگوی/ که بد را کس نخواهد گفت نیکوی و باب اولش در سیرت پادشاهان را که تمام می‌کرد ، دیگر باب‌ها را هم تورق‌کنان می‌خواند.

عزیز جان بشقاب‌های گل سرخی جهیزیه‌اش را روی سفره می‌چید و می‌گفت: یک شب یلداست و سبزی پلو با ماهی‌اش، شعرخوانی بس است.

شب که به انتها می‌رسید، آقاجان آنقدر قصه و شعر و ضرب‌المثل گیلکی و تالشی به گوشمان خوانده بود که در راه شعرهای «یِه شُو بُوشم روخونه»، «حلیمی جان» و «رعنا» را از بر می‌خواندیم.

کد خبر 869108

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha