خبرگزاری شبستان: رهبران و راهبران کدام فرقه و نحله ای را می توان در شفقت نسبت به هدایت امتشان به خاندان عصمت و طهارت (ع) شبیه دانست؟ در کدام مذهب و مکتب، چنین مشی و منشی را می توان یافت که امامش، در اندیشه مسیر هدایت برای آیندگان، همه داشته های خود را تقدیم نماید؟ مگر در زیارت جامعه کبیره اینگونه نمی خوانیم که « ان ذکر الخیر کنتم اوله و اصله و فرعه و معدنه و ماویه و منتهاه...»؛ اگر از خیر و خوبی ها یاد شود،شما(اهل بیت) ابتدای خیر، اصل خیر، فرع خیر، سرچشمه خیر، جایگاه خیر و سرحد و انتهای خیر هستید...
سخن راندن در این حوزه، نه در اندازه های این نوشتار بوده و نه این قلم جسارت آن را در خود می بیند. در این میانه مرور و تامل در تاریخ کسانی که در لحظه ای از سعادت به شقاوت رسیدند و از صدر به ذیل آمدند و امام بر حق خود را در برابر اموری بی ارزش معامله کردند، می تواند بسیار پند آموز باشد. مرور تاریخ کسانی که ولایت را به توهمات و آرزوهای خود فروختند، هماره می تواند بسیاری از تحلیل ها و جریانات امروز و فردا را نیز برایمان روشن تر و صریح تر ترسیم کند.
در تاریخ ماجرای کربلا، قبل از واقعه عاشورا، حضرت امام حسین(ع) عمرو بن قرظه انصاری را پیش عمر بن سعد فرستاد تا پیام ایشان را به او برساند. حضرت خواسته بودند تا شب هنگام در فاصله بین دو سپاه همدیگر را ملاقات کنند.
ابن سعد با بیست نفر از یاران خود آمد ابن سعد نیز با بیست نفر از سپاهیانش! حضرت غیر از برادرش ابالفضل(ع) و فرزندش علی اکبر(ع) به باقی یاران امر فرمود که ایشان را تنها بگذارند. ابن سعد هم، چنین کرد؛ پسرش حفص و یکی از غلامانش کنار او باقی ماندند. صحبت ها شروع شد.
حضرت اباعبدالله الحسین(ع) خطاب به ابن سعد فرمود: ای پسر سعد! ایا با من مقاتله می کنی و از خدایی که بازگشت تو به سوی اوست هراسی نداری؟! من فرزند کسی هستم که تو بهتر می دانی. چرا این گروه را رها نمی کنی تا با ما باشی؟ که این موجب نزدیکی تو به خداست.
ابن سعد پاسخ داد: آخر اگر از این گروه جدا شوم می ترسم که خانه ام را خراب کنند.
حضرت فرمود: من خانه ات را می سازم.
ابن سعد گفت: من بیمناکم که املاکم را از من بگیرند.
حضرت فرمود: من از اموالی که در حجاز دارم، بهتر از آن به تو خواهم داد.
ابن سعد گفت: من در کوفه بر جان افراد خانواده ام از خشم ابن زیاد بیمناکم و می ترسم که آن ها را از دم شمشیر بگذراند.
امام در اینجا سکوت کرد و دیگر پاسخی نداد و از نزد او بازگشت در حالی که می گفت: چه فکر می کنی؟ تو را چه می شود؟! خداوند جان تو را به زودی در بستر بگیرد و تو را در روز قیامت نیامرزد. به خدا سوگند من می دانم از گندم عراق جز به مقداری اندک نخوری!
ابن سعد هم کم نیاورد و جواب داد: جو، ما را بس است!
پایان پیام /
نظر شما