روحش به کبوتر حرم می مانست

مرا مباد بمانم و امام خویش را کشته ببینم؛ اذن میدان گرفت، لحظه رفتن از کنار سعید بن عبدالله گذشت؛ جون را در آرامشی معطر بر خاک دید و با خطابی که در آن رنگ و نشانی از شوق بود، گفت: به زودی به تو خواهم پیوست.

 

خبرگزاری شبستان: روزگار حسین(ع) سرشار از خودگم کردگان، دنیازدگان و زمان ناشناسان است. مردانی که شرایط و موقعیت اجتماعی را یا نمی شناسند یا معیشت خویش را و دنیای خود را بر «دین» ترجیح می دهند. امام در توصیفشان فرمود: الناس عبید الدنیا و الدین لعق علی السنتهم یحوطونه ما درت معایشهم فاذا محضوا بالبلاء قل الدیانون؛ مردم بندگان دنیایند و دین تنها بازیچه زبان هایشان، دین را تا آنگاه خواهانند که معاش و دنیایشان فراخ و مهیا باشد و هرگاه در آزمون و بلا قرار گیرند، دینداران اندک می شوند. اما یاران حسین(ع) فرصت عزیز و تکرار ناپذیری موقعیت های بزرگ را می شناسند و به غوغاهای کر کننده نفس و دعوت های فریبناک دنیای بیرون و تطمیع صاحبان قدرت گوش نمی سپارند؛ قلبی دارند که از هرچه گرایش پست و از هرچه زنجیر اسارت آفرین دنیا، آزاد است. تنها اینان می توانند حماسه ها را رقم بزنند و تاریخ را به دیگرگونه ترسیم کنند.

 

بیش از این صبر و شکیبش نبود، مباد که بماند و...

گرد و غبار که فرو نشست، آفتاب ارغوانی یاران شهید، در افق میدان می‌درخشید. پیش از او جون، سیاه سپیدموی عاشورا، یار و همراه ابوذر غفاری به میدان رفته بود. امام از میدان باز می‌گشت؛ از کناب جون با دامنی خونین و دستانی که آخرین بار بر پیشانی عرق گرفته و زخم‌خورده یاور ابوذر کشیده بود. هنوز ساعتی از نماز ظهر نگذشته بود. گرد خورشید امام تنها چند ستاره می‌چرخیدند و مهتاب عاشورا که استوار و مصمم و نستوه لحظه‌ای چشم از سپاه متلاطم و مواج دشمن نمی‌گرفت. انیس عرق از پیشانی سترد. دستان را سایه‌بان چشم‌ها کرد. برق تیغ‌های بی‌تاب فرصت تماشا می‌گرفت. درخشش نیزه‌ها نگاه را می‌آزرد. سر به آسمان بلند کرد. خورشید اندکی به شیب آسمان رسیده بود.

- خدایا، بیش از این صبر و شکیبم نیست. مرا مباد بمانم و امام خویش را کشته ببینم. مرا مباد تماشاگر گستاخانی باشم که تیغ‌های آخته را بر سر فرزند رسول خدا فرو آورند. نه، خدایا مپذیر انیس باشد و مقتل محبوب و سالار خویش را نظاره کند. چشم از میدان و آسمان گرفت. به سمت امام آمد در حلقه بنی‌هاشم. فاصله با خیمه چندان نبود. شیون و گریه از حرم برخاسته بود.

- برادرم عباس، عزیزم علی‌اکبر، بروید و خیام را آرام کنید. پس از این گریه‌های فراوان خواهند داشت.

 

انیس زیر صاعقه این سخن لرزید...

انیس زیر صاعقه این سخن لرزید. اشک از گوشه چشمانش لغزید و با غبار درآمیخت و به صورت غبارگرفته‌اش دوید. تشنه بود و زخمی. در تیرباران صبح بر پهلو و بازویش زخم دو تیر نشسته بود. نزدیک‌تر شد مقابل مولا و امامش ایستاد. با صدایی که اندوه و شرم و خضوع در آن نشسته بود، گفت: یا بن رسول الله، سید و مولای من، اجازه میدان می‌خواهم. انیس روزنه‌ای برای پرواز می‌جست. تأیید امام و اشارت او، تأ‌یید شهادت نیز بود. انتظار به فرجام رسید و دست مهربان امام شانه‌اش را نواخت و او را روانه میدان کرد. لحظه میدان رفتن از کنار سعید بن عبدالله گذشت. جون را در آرامشی معطر بر خاک دید و با خطابی که در آن رنگ و نشانی از شوق بود، گفت: به زودی به تو خواهم پیوست. نماز ظهر در او توانی نو آفریده بود. شمشیر بران و براق را از نیام کشید. کنار میدان ایستاد. لشکر دشمن اندکی آرام شد. همه می‌پرسیدند این کیست که عزم رزم کرده است. ناگهان تندر و طوفان رجز انیس بر آسمان میدان لرزه افکند:

انا انیس و انا بن معقل/ و فی یمینی نصل سیف مصقل
اضرب به فی الحرب حتی ینجلی/ اعل بها الهامات وسط القسطلی
من الحسین الماجد المفضل/ ابن رسول الله خیر مرسل

 

سنگی بر پیشانی‌اش نشست ...

من انیس بن معقلم که شمشیر صیقل خورده آهنین در کف دارم. در خیزش گرد و غبار تیغ بر سرتان فرو می‌آرم و شرار مرگ بر سرتان می‌بارم. من پاسدار حسین بزرگوار والاتبارم. من وفادار و فداکار فرزند پیامبر رسالت‌مدارم. مرگ از دم شمشیر انیس فرو می‌چکید. بی‌محابا و بی‌پروا از یمین به یسار می‌تاخت و میدان را بر سواران تنگ می‌ساخت. برگشت. نفسی تازه کرد و امام را سلامی دوباره داد. دیگربار در قلب سپاه فرو رفت. تکبیر می‌گفت و رجز می‌خواند و می‌جنگید. امام و بنی‌هاشم به تحسین ایستاده بودند. بارش تیر و پرتاب نیزه آغاز شد. انیس در قهقهه‌ای مستانه این همه خاشاک را به سخره گرفته بود. حلقه محاصره تنگ‌تر می‌شد. سنگ‌پرانان سنگ می‌پراندند. زوبین‌ها پرتاب می‌شد. زخم بر زخم می‌رست. عطش امان می‌برید. عرق و غبار سیمای انیس را در محاق می‌برد. سنگی بر پیشانی‌اش نشست، زخمی بر شانه، تیری در پهلو، شمشیری بر کتف و قطره قطره رمق در تشنگی و بارش آفتاب فرو چکید. از اسب فرو افتاد. هنوز تکبیر می‌گفت. هنوز شمشیر می‌چرخاند. نیزه‌ای بر سینه‌اش فرو شد. خون جوشید " انا الله و انا الیه راجعون" چشم چرخاند. فاصله مولایش با او چندان نبود. غبار برانگیخته مجال تماشا می‌گرفت. نیزه‌ای سر شکافتن گلویش داشت. از حلقوم تشنه‌اش آخرین سخن تراوید: السلام علیک یابن رسول الله یا اباعبدالله. فریاد در فواره خون گلو فرو شکست. هر کس زخمی می‌زد و انیس رها از خاک به محفل انس محبوب بال و پر می‌گشود. حتی دشمن پس از شهادتش گفت: عجیب شجاع بود و عجیب بی‌هراس. میدان آرام شده بود و خورشید در غبارریز میدان به اعجاب پیکر زخم‌خورده انیس را می‌نگریست.

کتاب آیینه داران آفتاب، جلد دوم، محمد رضا سنگری

پایان پیام/

 

کد خبر 87412

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha