خبرگزاری شبستان: چه روحها که در هجوم حادثهها میشکنند و چه قدمها که میلرزند و سست میشوند و چه ارادهها که متزلزل و فرو ریخته، صحنهها را رها میکنند و به عافیت و توجیه و گریز پناه میبرند. قرآن از گروهی سخن میگوید که با شنیدن خبر جهاد و میدان، چشمهایشان گرد میشود و به شیوه بیهوشان و وازدگان و مرگرسیدگان نگاه میکنند؛ «ینظرون الیک نظر المغشی علیه من الموت و تدور اعینهم کالذی یغشی علیه من الموت» اماکربلا، میعادگاه سربازان و سرداران صبور و پایگاه، پایدارترین و استوارترین انسانهاست. آنان که در نهایت عطش، در داغترین روز در صفیر تیرها و چکاچک شمشیرها، در تحقیر و تهدید و تمسخر و محاصره و شماتت و شقاوت، جز صلابت و صبر و صولت هیچ ندارند.
کعبه و چرخش های جاهلانه؛ عبادت های بی روح
شب از کرانه های غفلت سر برآورده بود مارهای خفته جان گرفته بودند زهر و زخم، بیدار بود و مرهم گم و ناپیدا، خفاشان حکم می راندند و ظلمت دیجور، زشت و شوم و پلشت قهقهه می زد. چه ساده فراموش می شوند خوبی ها و زیبایی ها و چه پرشتاب چیره می شوند درشتی ها و پلشتی ها. مگر چند سال از روزگار روشن رسول گذشته است؟ مگر همین جا زادگاه نور و پژواک گاه وحی نیست؟ مرد می گریست و خیل طوافگران را از پشت پرده اشک مرور می کرد چرخش گیج، دوران جاهلانه و عبادت های تهی و بی روح و سرد فضای کعبه را آکنده بود. می دید که حرمت ها شکسته شده، تبهکاران دیروز را بر کشیده اند و خورشید های معصوم را به انزوا کشانده اند. دردی هستی سوز، قلبش را پر می کرد و اندوهی عظیم تار و پودش را می لرزاند.
اینک قدرت به یزید رسیده بود؛ مردی زنباره و بدکاره و خونخوار، مرزشکن و کینه توز، که از همان آغاز، قتل حسین(ع) را کمر بسته و جنایت و خیانت را آماده شده بود. حسین (ع) که فرزند پیامبر، یادگار دامان زهرا (س) و علی (ع) بود، از مدینه به مکه آمده و خانه امن خدا را پناهگاه و فریادگاه خویش ساخته بود کاروان ها به شوق زیارت و برگزاری حج گروه گروه می آمدند و حسین (ع) فرصتی می یافت تا با آنان سخن بگوید و به بیداری و قیام و حق طلبی دعوتشان کند. شنیدن تندر و طوفان فریاد ستمکوب فرزند پیامبر! و او هر روز تشنه تر شنیدن می شد و بی تاب تر فشردن قبضه شمشیر قیام و مبارزه.
کعبه یک سنگ نشان است که ره گم نشود
12 رمضان بود که به مکه رسید او بود و قیس بن مسهر صیداوی که دومین پیک سران و شیعیان کوفه بود. شمیم رمضان در فضا پیچیده بود عبدالرحمان فضا را می بویید تا سینه را از عطر پیامبر(ص) پر کند. مکه دیار رسول خدا بود، شهر وحی! و اینک در ماه نزول قرآن، در بارش صدای خدا مجالی بود تا مسافر کوفه جان را صفا و صیقل بیشتر ببخشد. آخرین سفیران کوفه پس از عبدالرحمن رسیدند. هفت سفیر چالاک در سه مرحله آمده بودند؛ سعید بن عبدالله حنفی، عبدالله بن سبع، عبدالله بن وال تمیمی، عمارة بن عبید سلولی، قیس بن مسهر صیداوی و هانی بن هانی سبیعی و خودش، عبدالرحمن ارحبی! هر روز کنار کعبه صفایی وصف ناشدنی داشت عبدالرحمن گاه در جست و جوی جای پای ابراهیم بود و گاه در طلب ردپای اسماعیل و روشنای حضور رسول خدا. عشق و دلباختگی عبدالرحمن به اهل بیت زبان زد بود خیره در دیوار کعبه می نگریست تا نقطه ورود فاطمه بنت اسد را بیابد و زادگاه مولود کعبه را بوسه زند. وقتی به مکه رسید، همه اندوه و دلواپسی خویش را در سست عهدی کوفه بر پای مولای خویش گریست؛ با شامه خویش حادثه را حس می کرد و با بصیرت ویژه اش دورنمایی از فردای شهرش را فرا چشم داشت. او هنوز تلخ کام بی وفایی دیروز کوفه و شرنگی بود که در کام امام مجتبی(ع) ریختند. او ناله ها و فریادهای مولایش علی(ع) را بر منر کوفه در گوش داشت که بدعهدی و سستی و پیمان گریزی مردم را ملامت و سرزنش می کرد.
هنوز دو سه روز از آمدنش به مکه نگذشته بود که امام مسلم بن عقیل را مامور و سفیر خویش به کوفه کرد و سه پیک چالاک آمده از کوفه را به همراهی با مسلم فرا خوانده بود. هنوز مجال عشق بازی با کعبه و یادها و یادگارها نیافته بود که بانگ فراق و جدایی از کاروان برخاست. باز دشت بود که آغوش می گشود؛ جدایی از حسین (ع) و کعبه سخت بود؛ اما فرمان فرمان محبوب بود و عبدالرحمن جز تسلیم و پذیرش عاشقانه به چیزی می اندیشید. او خوش نداشت که دیگر بار کوفه را ببیند تشویش در هر گام در جانش می جوشید و نگرانی و درد تا ژرفای وجودش ریشه می دواند.بیست روز بعد، پنجم شوال، روز ورود به کوفه بود آن روز کجا و هشتم ذی الحجه کجا؟ روز ورود از بام و کوچه فریاد شوق می بارید و هشتم ذی الحجه بر غریب تنهای کوفه سنگ و آتش. روزی که آمد، هجده هزار دست بی تاب فشردن دستش بودند و شصت و هفت روز بعد دستها از در و بام بر سرش آتش و سنگ و خاکستر می افشاندند. چه بود و چه گذشت! هر چه بود پیمان شکنی و فریب و نیرنگ و عهد تار عنکبوتی بود و هر چه گذشت بیداد و ناجوانمردی و نامردی.
ساعتی بعد در خلوت خویش ضجه می زد
عبدالرحمن هرگاه به گذشته ها و عصر مولایش علی(ع) و حسن(ع) می اندیشید، جز اشک و آه بدرقه راه نداشت. پس از آن که تزویر و تهدید و تطمیع فرزند زیاد، مسلم را فراز دارالاماره کشاند و سپس تنی بی سر را میان کوچه ها، عبدالرحمن پنهان شد. ماموران عبیدالله در تعقیب او بودند و او از شهر شبانگاه سر به بیابان نهاد تا محبوب و مراد خویش را دریابد و همراهی کند. در کدام منزل آهنگ وصل نواخته شد، نمی دانیم؛ عاشقی که صد روز جدایی دردناک را با خاطره های هستی سوز پشت سر نهاده بود، به امام و مولای خویش رسید. عبدالرحمن با پانصد تن یاران حسین(ع) و هزار نفر همراهان حر به کربلا رسید. وقتی امام خاک را بویید و بشارت وورد به مشهد عاشقان را داد و با گریه ای میان شوق و اندوه کربلا را خیمه گاه عاشقان و ریزشگاه خون پاکان معرفی کرد، عبدالرحمن زیرلب زمزمه کرد:«ربناافرغ علینا صبراً و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین.»
روز سوم عمر سعد با چهارهزار سوار به کربلا رسید. شبانگاه امام فرمان تجمع یاران داد در تاریکی شب عبدالرحمن سپاهیان را فرا می خواند تابه تصمیم امام گرد آیند.همه گوش و خاموش نشسته بودند امام بر صخره ای نشست خدا را سپاس گفت و فرمود: ...در مکتب ما اهل بیت نیرنگ و دروغ حرام است هر کس اندک کراهت و ناخوشایندی از این سفر دارد، بازگردد شب تاریک است و چهره ها ناپیدا و راه روشن و فرصت مناسب هر کس بماند و بذل جان کند، با ما در بهشت خواهد بود... .
عبدالرحمن همهمه رفتن را می شنید جزر و مد قامت هایی که در تاریکی شب جان تاریک خویش را به عافیتکده زندگی می بردند.
خاطره کوفه مرور شد؛ تنهایی مسلم، کوچه های غریب و تنها، زنی که به تنهایی مسلم لبیک گفته بود. ساعتی بعد در خلوت خویش ضجه می زد. کربلا روز به روز انبوه تر می شد تاسوعا رسید و شمر به کربلا آمد عبدالرحمن بر تلی ایستاد و صحرا را نگریست شیهه اسبان بود و همهمه سواران. دشت از جمعیت موج می زد شمر برای عبدالرحمن ناشناخته نبود کیته توزی ها، شرارت ها و شقاوت هایش را می شناخت. هنوز در این اندیشه بود که صدای شمر در کربلا پیچید.پسران خواهر من کجایند؟ مرا با ایشان گفتگویی است.امام صدایش را شنید. شمر آمده بود تا عباس و برادرانش را از صحنه دور کند. عباس و برادران روی برگرداندند. امام فرمود: هر چند فاسق است پاسخش گویید. پشت عبدالرحمن لرزید! نکند کربلا بی عباس بماند!
نظاره غریبی حسین آتشی بود در جانش
اما عباس آن کرد که او را شلیسته بود. شمر شرمسار و شکسته بازگشت. عبدالرحمن خود را به رکاب علمدار کربا رساند بر رکابش بوسه زد و به شوق دست بر زانوان عباس کشید و بر چشم ها نشاند. شب عاشورای نیاز و نماز و نیایش فرا رسید. عبدالرحمن در کنار یاران مشغول عبادت و قیام و قعود و سجود شد. سپیده دم عاشورا در سیمای او و سالکان شب شورانگیز نشاط و درخششی عجیب دیده می شد. پس از تیرباران صبح و شهادت جمعی از یاران جنگ تن به تن آغاز شد اندک اندک صحابه عشق اندکتر می شدند نظاره غریبی حسین آتش در جان عبدالرحمن می زد. تاب نیاورد خود را به امام رساند چشمان اشکبارش با تماشای لبان خشکیده امام و شور و شیون خیمه ها جوشان تر شد اجازه میدان طلبید و امام رخصت داد.عبدالرحمن زیر چتری از محبت و لبخند امام به میدان قدم گذاشت صدای بلیغ و فصاحت دشمن کوبش بال و پر بر رزمگاه گشوده بود آنچنان به سپاه دشمن حمله کرد که موج در سپاه افتاده بود شمشیرش را به چابکی و چلاکی می چرخاند و در پنجاه سالگی شور جوانی یافته بود.تیرباران بود و نیزه و شمشیر و سنگ که از هر سو می بارید سوار قهرمان کربلا زمزمه می کرد:
صبراً علی الاسیاف و الاسنه صبراً علیها لدخول الجنه
ای نفس، به پاس ورود به بهشت در هجوم شمشیرها و نیزه ها شکیبا باش. گاه نیز برمی گشت و یاران اندک باقی مانده را به جانفشانی و ایثار دعوت می کرد عبدالرحمن با صدایی رسا خود و آرمان خویش را بازمی گفت:
انی لمن ینکرنی ابن الکدن انی علی دین حسین و حسن
هر که انکارم کند من فرزند کدنم و بر دین و راه حسین و حسنم.ساعتی بعد صدای عبدالرحمن افول کرد یار با وفای حسین، پاره و پاره و گلگون زمین داغ کربلا را طروات و زیبایی بخشید. به پاس همین حماسه ارغوانی و ایثار و جانفشانی امام زمان سلامش می دهد و می گوید: السلام علی عبدالرحمن بن عبدالله بن الکدن الارحبی.
پایان پیام/
نظر شما