به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری شبستان، در آستانه هفته دفاع مقدس قرار داریم و یکی از رسالت های ما در این هفته معرفی آثار مکتوب ادبیات پایداری و دفاع مقدس است، آثار متعددی برگرفته از هشت سال جنگ تحمیلی از سوی نویسندگان مختلف منتشر شده است که خواندن و معرفی این اثار تلنگری به همه ماست که یاد رزمندگان و شهدای جنگ تحمیلی را از یاد نبریم، یکی از این کتاب ها،«رقص بسمل» نوشته محمد مهدی رسولی است.
در واقع کتاب «رقص بسمل» سرگذشت یک رزمنده در سال های پس از جنگ است که به تازگی از سوی نشر نیستان به چاپ دوم رسیده است. «رقص بسمل» ،سرگذشت یک رزمنده به نام "ابراهیم" در سال های پس از جنگ، با هدف بیان اختلاف نسل های قبل و بعد از دفاع مقدس، در دهه های پس از آن، در رمان "رقص بسمل" مطرح شده است.
"ابراهیم" که پس از تحمل سالها اسارات به ایران بازگشته، به خاطر تفاوت موجود بین باورهای خود و عقاید خانواده اش از آن ها فاصله می گیرد و با سفر به عتبات عالیات، با شکنجه گر عراقی اش به نام "خلف بعیم" برخورد و مسیر زندگی اش تغییر می کند.
در زیر تکه ای شیرین ازکتاب «رقص بسمل» را می خوانیم:
– بالاخره نگفتی دکتر چی گفت!
– گفت: موقعی که بچه به دنیا می آد تو باید بالا سر زن و بچه ت باشی.
– نه خداوکیلی، شوخی نکن؛ راس راسی چی گفت؟
– چی می خواستی بگه، مثل همیشه؛ خانوم احتیاط کنین، شما در وضعیت خطرناک و پطرناک و از این حرفا دیگه، چه می دونم، ولی خب گفت حتما باید موقعی که بچه میاد تو بالا سرم باشی.
– هی نگو، به خدا اگه بتونم میام.
– هی می گم؛ به خدا اگه نمیتونی ام بیا.
– حرفایی میزنی ها!
– حرفایی میزنم ها!
– پری جان! خلق الله منتظرن، میخوان تماس بگیرن.
– ابراهیم جان! بچه هم منتظره باباشه، می خواد باهات تماس بگیره.
می زنم زیر خنده. یک بسیجی که منتظر ایستاده و از پشت شیشه زل زده به من، وقتی خنده ام را می بیند، تبسمی می کند و سرش را پایین می اندازد. دستم را کنار گوشی و دهانم می گیرم و آرام تر می گویم:
– ببین پری جان! کاری نداری؟
پری جان نجوا می کند:
– چرا دارم.
– خب بگو!
با همان لحن می گوید:
– کی می آی؟
دوباره میزنم زیر خنده.
پرسیدم کی میای ابراهیم؟
آهنگ صداش جدی شده. سکوت می کنم؛ می گوید: «کی؟» حالا صداش به بغض نشسته:
– باشه، نگو، منم یه چیزی می خواستم بگم، نمی گم.
– خیلی خب، بگو.
– تو اول قول بده میای مرخصی!
– نمی تونم قول بدم پری جان، به خدا نمی شه؛ حالا تو بگو، چی میخواستی بگی؟
– هیچی، می خواستم بگم از اون انارها گرفتم نگه داشتم وقتی اومدی برات دون کنم.
– الان که فصلش نیس. دروغ بلد نیستی، نگو.
– خب تو بگو!
– باشه، همین الان یه قطار دربست میگیرم میام پیشت، خوبه؟
ناگهان صداش می شکفد:
– پس نیگرش دار دم در تا من چادرمو سر کنم، یه سر با هم بریم بیمارستان، بابا ابراهیم جون، قربونت برم، دق کردم از بس تنهایی رفتم اون بیمارستان کوفتی، هر دفعه یه من می رم، هزار من برمی گردم.
با دستپاچگی می گویم:
– چرا، مگه چی شده؟… الو، پری جان… صدامو می شنوی؟
– آره می شنوم، هیچی؛ هیچی نشده، فقط این خانم دکتره یه چیزایی میگه.
– چی میگه مثلا؟
– گفتم که، همین دیگه، میگه …
بغض سنگینی در صداش لمبر می خورد. تک سرفه ای می کند:
– می گه بگو شوهرت حتما مرخصی بگیره بیاد پیشت. بگو دو ماه و دوازده روزه که نیومده، بگو مگه دلش از سنگه!
لحظه ای سکوت می کنم. هیاهویی در ذهنم هروله می کند.
– چیزی شده پری جان؟ الو… میگم نمیخوای بگی چی شده؟
– آرام می گوید:
چرا، ولی قول میدی هول نکنی؟
سرمایی در تیره ی پشتم می دود. یک آن تصویر خودم را در شیشه ی پنجره ی کابین می بینم که وا می رود و کش می آید. با صدایی شکسته و پریشان می گویم:
– چی شده پری جان؟
-دلم برات تنگ شده.
در بخش دیگری از این کتاب می خوانیم: «حالا خواب بودم. بیدار بودم. خواب را برای بیداری می دیدم؛ یا برای خواب، بیدار بودم. می بینم و نمی بینم. آدم ها می روند و نمی روند. می آیند و نمی روند. می مانند جلوی چشم هام که مثل چشم های سیب زمینی ترشی، تو زیرزمین، ته خمره، با سرکه می پالاید خودش را، همه ی خودش را، از پوست و خون و جگر؛ و حالا من چشم هام را در سرکه ی هفت ساله ی مادر ریخته ام؛ من هر چه بودم ریخته ام».
محمد مهدی رسولی نویسنده کتاب «رقص بسمل» داستان نویس، فیلمنامه نویس و نقاش معاصر دارای آثار هنری متعدد و دغدغه ادبیات پایداری دارد.
نظر شما