نماز شکر مادر شهید پس از ۱۱ سال انتظار/ سلام بر استخوان‌هایی که بوی کربلا می‌داد

خانم زینب تیرگر راست قامت و بسیار مقاوم است. صبر از سر و صورت و رفتار و گفتارش می‌بارد. «باور کنید به‌جز یک بار که در اتاق مسعود و زمان بازگشت جنازه پسرم اشک ریختم، در همه این سال‌ها گریه نکردم. حتی زمانی که ۱۱ سال جنازه اش را پیدا نکرده بودند».

خبرگزاری شبستان- استان گلستان؛ بدون خداحافظی رفت. شاید نمیخواست چشمان مادر را گریان و قدم‌های او را لرزان ببیند. یک روز پاییزی با ساک کوچکی از وسایل راهی جبهه شد، چند ماه بعد به شهادت رسید و ۱۱ سال بعد چند تکه از استخوان‌های قامت رشیدش در آغوش مادر آرام گرفت.
ماجرای امروز ما، داستان زندگی شهید مسعود یونسی است. جوان خوش قد و قامتی که دل از خانه و کاشانه کند و در ۱۶ سالگی سفیر مرگ را در عملیات کربلای پنج به آغوش کشید.
در صبح یک روز زمستانی وارد خانه شهید یونسی می شوم. مادر شهید با استقبال گرم مرا به درون خانه دعوت می‌کند. جای جای خانه با عکس‌های شهید مسعود مزین است. عکس‌هایی که مادرش می‌گوید «این عکس‌ها را پسرم ندید. بعد از شهادت به دستمون رسید.»
خانم زینب تیرگر راست قامت و بسیار مقاوم است. صبر از سر و صورت و رفتار و گفتارش می‌بارد. «باور کنید به‌جز یک بار که در اتاق مسعود و زمان بازگشت جنازه پسرم اشک ریختم، در همه این سال‌ها گریه نکردم. حتی زمانی که ۱۱ سال جنازه اش را پیدا نکرده بودند.»

نماز شکر مادر شهید پس از 11 سال انتظار/ سلام بر استخوان‌هایی که بوی حسین (ع) گرفت

می گوید: «من دختر سوم خانواده بودم اما پدرم نام زینب را برای من انتخاب کرد. مادرم از پدرم همیشه گلایه می کرد که چرا از میان دختران، نام او را زینب گذاشتی. سه ساله بودم که پدرم از دنیا رفت. بعدها هم که پسرم به شهادت رسید. راز نامم را اینجا فهیمدم. انگار من هم مانند حضرت زینب (س) باید با رنج و مصیبت خو می گرفتم. البته رنج و مصیبت من کجا و غم و اندوه حضرت زینب (س) کجا!».
زینب تیرگر گفت: زمانی که مسعود میخواست به دنیا بیاید، به خاطر شغل همسرم در تهران سکونت داشتیم. مسعود که به دنیا آمد یک روحانی که بعدها فهیمدم از اعضای رده بالای فداییان اسلام است او را در آغوش گرفت و گفت: «خداوند این فرزند را برای خودش آفرید». این حرف همیشه در گوشه ذهنم بود و همان لحظه ای که خبر شهادت پسرم را شنیدم به یاد این جمله افتادم.
مادر شهید یونسی ادامه داد: مسعود پسر اولم و بچه دوم خانواده بود. قد بلندی داشت و با موهای بلند و صافش، از قیافه بسیار جذابی برخوردار بود. از همان کودکی سعی کردم راه و رسم دینداری را به او بیاموزم. مادر چند بچه بودم و میخواستم وقتم را صرف تربیت دختران و پسرانم کنم. به همین دلیل کمتر به مسجد می رفتم اما کاری کردم که مسعود و بقیه فرزندانم همیشه در صف اول نماز و پای ثابت برنامه‌های فرهنگی و دینی محل باشند.
وی گفت: قبل از انقلاب این گونه نبود که مانند الان این همه کتاب و فیلم و برنامه تلویزیونی در مورد حضرت زینب و حضرت ام البنین در اختیار همگان باشد. در فضای خفقان آن دوران اطلاعات و داشته های ما بسیارکم بود اما می دانستیم که باید راه این بزرگان را در تربیت فرزند، همسرداری و تغییر نگاه دیگران به موضوعات دینی و اسلامی را در پیش بگیریم.

تیرگر گفت: مسعود را در ۱۶ سالگی از دست دادم و ۱۱ سال برای رسیدن نشانه ای از او صبر کردم اما در همه این سال ها حتی برای یک لحظه از شهادتش ناراحت و از رفتارم برای دادن اجازه به او و رفتن به جبهه پشیمان نیستم. اگر صد بار دیگر این اتفاق بیفتد باز هم همان کار را تکرار میکنم.
مادر شهید یونسی گفت: رفتار مسعود از همان بچگی خاص بود. حدود ۵ یا ۶ ساله بود که یک روز آمد و گفت: «مامان میشه ۵ تومن بهم پول بدی» آن زمان این مبلغ بسیار زیاد بود و تعجب کردم که او این همه پول را برای چه کاری می خواهد. وقتی پرسیدم گفت: «برای هیات محل میخوام. قراره برای امام حسین مراسم بگیریم».

نماز شکر مادر شهید پس از 11 سال انتظار/ سلام بر استخوان‌هایی که بوی حسین (ع) گرفت

ارادت شهید مسعود یونسی به امام حسین از همان کودکی آغاز شده بود. ارادت عاشقانه ای که تا لحظه شهادت هم ادامه داشت. مادر شهید یونسی از دوستی که تا لحظه آخر همراه او بود نقل می کرد که: «مسعود تیربارچی بود. در عملیات رفت روی یک تپه تا مانع حرکت دسته عراقی ها شود که مورد حمله و هدف گلوله دشمن قرار گرفت. به سرعت خودم را به مسعود رساندم تا او را به عقب ببرم تا مداوا شود. سرش را روی زانوهایم گذاشتم بی حال بود. ناگهان دیدم به سختی دستش را روی سینه گذاشت. چشمانش را به زحمت باز کرد و گفت: «السلام علیک یا اباعبدالله» و رفت.
مادر شهید یونسی این خاطره را بارها و بارها برای همه تعریف کرده است. او میخواهد ارادت قلبی پسرش به سالار شهیدان را برای همه بگوید تا بفهمیم چه دردانه هایی را از دست دادیم.
پسری که یک روز بدون خداحافظی به جبهه رفت تا چشمان اشکبار مادر را نبیند.
چند روز قبل از این که برای آخرین بار به جبهه برود، هنگام خروج از خانه دیدم مقابل آینه ایستاده و مشغول مرتب کردن موهایش است. با خنده گفتم «مگه میخوای پیش معشوقت بری که این جور به خودت می رسی» گفت: «مادر! خدا رو چه دیدی شاید من هم پیش معشوقم رفتم» شهید که شد به معنای حرفش رسیدم و معتقدم حضرت زهرا (س) برای او حنابندان گرفت.
هفته های آخر کارهای عجیب زیادی می کرد. مثلا لباس هایش را به ما هدیه می داد و میگفت: مادر این لباس را یادگاری داشته باش چون ممکن است من شهید شوم و دیگر مرا نبینی.
مادر شهید یونسی گفت: در خانه یکی از اقوام مهمان بودیم که یکی از خواهرانش زنگ زد و گفت: از مسعود خبر دارید؟ گفتم نه امروز که از خانه بیرون رفت دیگر او را ندیدم. گفت: مسعود صبح امروز با بچه های گرگان رفت جبهه. از شنیدن این حرف یکه خوردم. انتظار رفتن او به جبهه را داشتم اما نه بدون خداحافظی. مخالف رفتن او به جبهه نبودم اما میگفتم لااقل صبر کن پدرت از جنگ برگردد بعد تو برو اما انگار روح او در جبهه‌ها جامانده بود.

نماز شکر مادر شهید پس از 11 سال انتظار/ سلام بر استخوان‌هایی که بوی حسین (ع) گرفت

خانم تیرگر افزود: چند روز که از رفتن او به جبهه گذشت. نامه ای نوشت و در آن از من به خاطر رفتن بدون خداحافظی عذرخواهی کرد. این نامه نوشتن های او ادامه داشت تا اینکه یک روز در عالم رویا احساس کردم حال مسعود خوب نیست. او را دیدم که مرا در آغوش گرفته و در حال خندیدن است. لحظاتی بعد گویی بال درآورده و پرواز کرد. پس از دیدن این رویا به خود آمدم و بلند گفتم «انالله و اناالیه راجعون» همسر و دخترم که کنارم نشسته بودند گفتند مگر اتفاقی افتاده یا خبری شنیدی که این آیه را خواندی گفتم «شاید شما باور نکنید اما مسعود شهید شد» و البته کسی باور نکرد. بعدها که با دوست مسعود که لحظه شهادت او را دیده بود ماجرا را گفتم و زمان رویای خودم با شهادت مسعود را تطبیق دادم، متوجه شدم رویای من کاملا درست بود.
مسعود که شهید شد ما تا مدت ها به دنبال جنازه او گشتیم. بعدها از شهید حاج حسین بصیر قائم‌مقام لشکر ۲۵ کربلا  شنیدیم که چند نفر داوطلب شدند که جنازه مسعود را به عقب برگردانند اما من اجازه ندادم و گفتم نمی خواهم به خاطر یک شهید، چند نفر دیگر شهید شوند. و بعد از همسرم پرسید: شما راضی بودید که به خاطر پسر شما چند جوان دیگر شهید شوند که همسرم قاطعانه گفت «نه».
و این گونه شد که جنازه شهید مسعود یونسی ۱۱ سال در غربت ماند. مادر شهید یونسی گفت: روزی که به ما خبر دادند جنازه پسرتان شناسایی شده، من مطابق وصیت پسرم باز هم گریه نکردم. به خودم گفتم: مصیبت من از حضرت ام البنین (س) و حضرت زینب (س) که بیشتر نیست. من هم مانند این بزرگان به خدا تکیه کرده و صبر می کنم. جنازه را که به خانه آوردند گفتم میخواهم با پسرم تنها باشم. جنازه را به اتاق بردم. در تابوت را باز کردم و استخوان هایش را بلند کردم. شاید هم وزن لحظه ای بود که به دنیا آمده بود. همان جا نماز شکر خواندم و گفتم خدایا از من قبول کن.

کد خبر 1741081

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha