به گزارش خبرنگار خبرگزاری شبستان از گیلان، نوشین کریمی
درد که به جان جگر گوشه ات بیفتد تمام زندگیت بهم میریزد و روزها که هیچ، ساعت ها را هم نمی توانی دنبال کنی تا به عقربه و ثانیه هایش برسی.
روزها و شب هایی که فقط محیط زندگیت بشود بیمارستان و مراقبت های وقت و بی وقتی که پزشکان و پرستارها برای بهبود حال دل فرزندت انجام میدهند.
گاهی جهت اسکن اعزام شدن به بیمارستان دیگری و حال و هوای سوار شدن به آمبولانس و دیدن بیماران بد حالی که می تواند حال خودت را بدتر کند، فضا را ترسناک تر نشان میدهد.
زمان که بیشتر میگذرد و روزها که بیشتر ورق میخورند گمان می کنیم که شرایط عادی میشود ولی در حقیقت شب ادراری و کابوس شبانه و ترس از حضور همان دکتر و پرستارها که به تو نزدیک میشوند به دردهای بیماری اضافه شده و تو فقط در تلاش هایت برای بهبود فرزندت باید روح و روانش را نیز آرام کنی که هیچ چیزی نیست، تو قوی هستی، و این روزها همه میگذرد...
استرس و نگرانی بیماری از یک طرف و بی تابی کودکم برای رهایی از بیمارستان کار را بجایی رساند که بر خلاف شغل و حرفه ام نتوانم غیر از تماس های ضروری، دست به گوشی بشوم و هیچ خبری را دنبال کنم.
گویی تمام کسانی که به ملاقات بیماران هم می آمدند یا یادشان میرفت از اتفاق مهمی که در حال شکل گیری است سخن بگویند و یا اینکه برای اینکه خاطر نگران ما که روز و شبمان در بیمارستان میگذشت بیشتر مکدر نشود چیزی نمی گفتند، اما وقتی روزهای سخت بیمارستان گذشت و ادامه درمان که در منزل باید طی میشد وقتش را پیدا کردم که کمی اخبار این روزهایی که انگار در این دنیا نبودم را مرور کنم.
متاسفانه دیدن رعشه ای که از ترس به اندام نحیف طفلان بی گناه افتاده، شهادتینی که برادری برای خواهر یا برادرش می خواند، جسدهای انباشت شده در بیمارستانی که مورد حمله هوایی قرار گرفت، آغوش مادرانه ای که در بدترین شکل درد کشیدن هنوز به روی کودک خردسالش باز بود، قرائت قرآن کودکانی که در میان خروارها ویرانی که سوغات جنگ است، شنیدن و دیدن آمار بیش از ۵ هزار و ۷۹۰ شهید طی ۱۹ روز، قطع بودن برق و آب و کودکانی که بازی اینروزهایشان تشییع شهدا شده و روی دست و بدن خود، نامشان را می نویسند تا وقتی به شهادت رسیدند قابل شناسایی باشند دلم را چنگ می اندازد...
این خبرها، خبرهای اینروزهای رسانه ها هستند که من با دیدن هر کدامشان دچار شوک شدم.
مانند اصحاب کهف که تازه از غار خارج شده با دنیایی غیر تصورم مواجه شدم و دلم را گذاشتم پیش پدرها و مادرهایی که لابه لای این خرابه ها دنبال پاره تن خود آواره هستند.
دلم را در قرص نانی که در دست های گره کرده کودکی بود گذاشتم تا فردای امیدش را محکم چنگ بزند و خودم را بردم به لحظه لحظه روزهایی که بخشی از خاطرات کودکیم با آن ساخته شد.
کسانی که متولد دهه ۶۰ هستند شاید حرفم را بهتر متوجه شوند، وقتی صدای آژیر خطر که می آمد به تنمان چگونه لرز می افتاد که نزدیک ترین سرپناه کجاست و کدام یک از اعضای خانواده کنارمان هستند و کدامشان نیستند...
حتی ما که محل زندگیمان دورتر از مناطق جنگی بود هم گاهی در امان نبودیم و صبح ها گاهی در مدرسه و شب ها گاهی موقع خواب باید به فکر سقفی برای سر پناه می شدیم تا مبادا بمبی و آواری بر سرمان فرود بیاید.
هنوز وقتی کودکم شب ها با ترس از خواب می پرد در آغوشش می گیرم و برای آرام تر شدنش «چهار قل» میخوانم، یادم می آید در سرزمینی دیگر کودکانی هستند که حتی سقف بیمارستان هم برایشان امن نیست.
اینروزها بیشتر از فضای بیمارستانی که بودیم، با نگرانی بالای سر کودکم لالایی میخوانم و دیدن خواب های قشنگ و رویایی و صلح را برای فردای بهتر کودکان دنیا آرزو دارم، کودکانی که اگر زنده بمانند یک شبه تمام دنیای کودکیشان فرو ریخته است.
وقتی فرزندم در خواب جیغ میکشد و با ترس می نشیند و به اطرافش نگاه می کند مرگ خاموش انسانیت را در پی ناعدالتی حقوق بشر بیشتر احساس میکنم که چگونه نمی توانند پاسخگوی قلب های ظریف این کودکان باشند که مانند کبوتر در سینه مملو از ترسشان می طپد!
کودکانی معصوم که به دعوت ما به این دنیا آمده اند و سرنوشتی که جنگ آنها را زخمی و دردمند میکند.
وظیفه ما مادرها و بانوان رسانه ای این است که فریاد بی صدای کودکانی باشیم که در نقشه شوم نسل کشی صهیونیست و هم پیمانان مزدورش شنیده نمی شوند ولی مظلومیتشان دامن دنیا را خواهد گرفت.
روایت زنانه ما از جنگ از جنس دیگریست که دنیا را تکان خواهد داد.
نظر شما