به گزارش خبرنگار خبرگزاری شبستان از گیلان_ نوشین کریمی
با دستمال نم داری گرد و غبار روی قاب عکس ها را پاک می کند و زیر لب حرف هایی می زند که فقط دلش می شنود.
چشم از قاب عکس ها بر نمی دارد و انگار که صاحب عکس ها نگاهش می کنند، لبخند شیرینی توی چشم هایش می نشیند و سرش را تکان می دهد و میرود سراغ قاب بعدی...
هر گوشه دیوار و طاقچه و کنار کمد را که نگاه می کنی قاب عکسی از اوست و خاطراتی که شاید چند مورد بیشتر نبودند اما، آنقدر مرورش کرده که چندین سال است با آنها دارد زندگی می کند...
همسر شهید «بهروز محمدحسینی» را می گویم که در بیان خاطراتش تعریف می کند؛ شهید عازم جبهه شد، جبهه غرب کشور (گیلان غرب، سر پل ذهاب، قصر شیرین). وقتی به منزل میآمد به عنوان بازرس مدارس (معلم راهنما) به روستای اشکورات میرفت تا به مناطق و مردم محروم خدمت کند، او به خدمت مردم محروم علاقه مند بود.
به من میگفت: «اگر تا بعد از جنگ زنده ماندم، برای تو خانه و زندگی درست میکنم و اگر نه، که خدا بزرگ است. تو و بچهها را به خدای بزرگ می سپارم»... ولی من همینطور قبولش کردم.
صورتش گل میاندازد و در حالی که گوشه لبش را از شرم دندان میگیرد، سرش را پایین می آورد و می گوید، نمیدانم این را بگویم یا نگویم، به من میگفت «از من راضی هستی!؟، من مجبورت نمیکنم با من زندگی کنی، اگر راضی هستی و میتوانی تحمل کنی یعنی اینطوری زندگی کنی که هیچ، اگر راضی نیستی میتوانیم از هم جدا شویم تا تو زندگی عادی خودت را داشته باشی، و من هم راهم مشخص است»
و من به او گفتم: من فقط میخواهم ترا از دست ندهم.
آهی میکشد در ادامه با مرور خاطراتش می گوید: آقا بهروز میگفت «بچهها را طوری تربیت کن که خادم اسلام باشند، من دوست دارم بچهها جانشان را فدای اسلام کنند، همانطور که امام حسین علیه السلام جانش را فدای اسلام کرد، در راه امام حسین(ع) باشند».
در حین حرف زدن دست هایش را به هم می مالد، اضطراب و یادآوری تمام آنچه که مکالمه چند سال زندگی مشترک بوده به ناراحتی عمیق درونش می افزاید ولی باز ادامه می دهد: از حال و رفتار و کردارش معلوم بود که شهید میشود.
شبها برق را خاموش میکرد و گریه میکرد، از خدا طلب شهادت میکرد و میگفت «خدایا شهادت را نصیبم کن من نمیخواهم در رختخواب بمیرم دعا می کرد میگفت «اللهم ارزقنا توفیق الشهادت فی سبیل الله»
وقتی پیکرش را آوردند جسم و سرش کاملا عادی و سالم بود، اما ترکش از پشت سر تا پایین بود.
همیشه مرا به صبر دعوت کرده بود، ولی من طاقت نداشتم. وقتی شنیدم بهروز ما شهید شده خواستم بنشینم چیزی بپوشم که نتوانستم، همانجا کمرم بعد از رفتنش شکست...
سردار شهید «بهروز محمدحسینی» در دهم آبان ۱۳۳۵ در بخش «کلاچای» از توابع شهرستان «رودسر» به دنیا آمد. بهروز، دوران تحصیل را در شهرستان کلاچای گذراند و از همان کودکی علاقه شدیدی به فراگیری قرآن داشت. اوقات فراغت را به همراه دوستان و هم بازیها صرف خواندن قرآن میکرد و علی رغم تنگدستی خانواده با علاقه فراوان تکالیف خود را انجام میداد و همواره شاگرد موفقی در مدرسه به حساب میآمد.
در ایام تابستان و اوقات بیکاری برای کمک به امرار معاش خانواده در مغازه پدر کار میکرد. حضور مداوم در اماکن مذهبی و مساجد و مطالعه کتاب های مذهبی و دینی سبب شد از ۱۴ سالگی با جریان انقلاب اسلامی آشنا شود.
سرانجام این شهید بزرگوار پس از دلاوری های فراوان در تاریخ پنجم تیر ۱۳۶۶ در ماووت عراق بر اثر اصابت ترکش خمپاره به سر و کمر به شهادت رسید. از وی سه فرزند به یادگار ماند.
همیشه این قطعه ادبی را زمزمه می کرد:
بالاخره روزی خواهم رفت
گلدان ها را آب خواهم داد
گلها جوانه خواهند زد
جوانه ها رشد خواهند کرد
و درخت خونین اسلام را آبیاری خواهند نمود
نظر شما