خبرگزاری شبستان- کرمان؛ طاهره بادامچی
حال دلت که رو به راه نباشد، دستت هم به کاری نمیرود، اگر هم برود، آنگونه که میخواهی از آب در نمیآید.
چند روزی است که حال دلم رو به راه نیست؛ از اول هفته که ترافیک سنگین اخبار حادثه تروریستی ۱۳ دیماه ۱۴۰۲ کمی سبکتر شده، تازه به خود آمدم و دیدم که چه غم سنگین و اندوه پُر وزنی را در آن ترافیک با خودم جابجا کردم.
به تنهایی حریف این حجم از اندوه نیستم؛ خوب میشناسمش؛ دردش را و داروی دردش؛ خودم را میگویم... این خودِ پر از درد را برمیدارم و کشان کشان به داروخانه میبرم؛ تنها داروخانهای که حداقل از ۱۳ دی ماه ۹۸ برای همه دردها، سراغش رفتهام.
پایِ مزار مداح؛ بگذار تا بگریم
این بار که وارد میشوم؛ پای مزار عادل، پاهایم سست میشود؛ زانو میزنم و نه با زبان، که چشم در عکس چشمان عادل، با همهی جاذبهای که حالا از نگاه یک شهید جاری است؛ سر حرف را برمیدارم و از تنها وجه اشتراکمان یعنی همشهری بودن با شهید حاج عادل رضاییِ اهل راین برای جلب توجه او استفاده میکنم.
امیر اشرفی از دوستان شهید هم کمی آن طرفتر با فاصله، روبروی مزار عادل ایستاده؛ شاید نزدیک یکساعت! نمیدانم چه میگوید اما هر چه هست غم عمیق نبود رفیقش را حتماً صدها بار فریاد زده اما در سکوت؛ درست مثل الان که با نگاهی پر از اندوه و سکوتی طولانی فقط خیره به مزار عادل است؛ بیتابیِ اشرفی را از آزاد کردن نفسهای حبسشدهاش دیدم، در چند باری که نگاهم میان رفت و آمد زائران به او افتاد.
تو انتخاب شدی برای قطعهی ۲
بعد از ۱۳ دیماه ۱۴۰۲، قطعهی ۲ گلزار شهدای کرمان بیشترین زائر را پس از مزار حاج قاسم دارد؛ در تمام ساعاتی که در گلزار شهدا حضور دارم یک لحظه هم خالی از رفت و آمد زائران و خانواده شهدا نیست.
کنار مزار ریحانه سلطانی نژاد، دختر کاپشن صورتی و گوشواره قلبی، بست مینشینم؛ سرم را نزدیک گوشهای نازک و دخترانهاش میبرم، حواسم به گوشوارههای قلبی هم هست که خدای نکرده سنگینیِ اندوهم، پارهاش نکند؛ آرام و لطیف به زبان دخترکان دو ساله میگویم: ریحانه؟ سردمه، همه وجودم یخ زده، میشه با کاپشن صورتیات، گرمم کنی؟
حالا آنقدر بر مزار این دخترک گریستهام که به هقهق افتادهام و مثل کسانی که در پی آرامش پس از گریستن طولانی، سبکبال در خوابی عمیق فرو میروند، احساس میکنم اینجا، همین جا که "شهیدهها" در یک ردیف طولانی خوابیدهاند، سبکتر شدم اما حس جاماندن از قافلهای چنین تماشایی که دخترکی ۱۸ ماهه هم توانسته خود را به آن برساند؛ برای من که چند برابر سن او را دارم، بسی حسرتبار است.
نتیجهی آیتالله
امیرحسین دهدهی، دانشآموز پایه هشتم هم در همین قطعه است؛ دایی امیرحسین آنقدر ناآرام و بیقرار است که همه فکر میکنند پدر امیرحسین است؛ هر زائری که میآید، دایی التماس میکند برای شفای برادر امیرحسین که در کُما به سر میبرد دعا کنید، ما تحمل دو داغ را نداریم؛ مادرش هم ترکش خورده است.
امیرحسین نتیجهی آیتالله حقیقی است؛ همان کسی که قبل از انقلاب آن خواب معروف را درباره گلزار شهدای کرمان دیده بود که خانه کعبه در این نقطه از کرمان قرار گرفته و همه گرداگرد آن میچرخند و این در حالی بود که تا زمان مشاهده این رویا هیچ شهیدی در این مکان تدفین نشده بود و بعدها تبدیل به گلزار شهدای کرمان شد و مزار خود آیت الله حقیقی هم در جوار گلزار و در حرم شهدای گمنام است.
سنی مذهبی که زنجیرزن هئیت امام حسین و زائر هر ساله امام رضا بود
قافلهای که حتی اهل سنت هم خود را در آن جای دادند و حالا مزار ۱۳ نفرشان در نزدیکی این شهیدهها و در جوار مزار شهدای فاطمیون است.
هر بار که از مزارشان گذشتم؛ بی اختیار کنار مزار شهید محمدقاسم احمدی، میخکوب شدم بی آنکه هیچ شناختی از او داشته باشم.
بعدتر در فضای مجازی دربارهاش نوشته بودند: زنجیرزن هیئت امام حسین علیهالسلام، زائر هر ساله امام رضا علیه السلام و دوستدار حاج قاسم بوده است؛ آنقدر که به پدرش گفته بود هر وقت از دنیا رفتم نزدیک حاجی دفنم کنید.
کلاس درس طلبهی تازه دامادِ معمم شده
کمی بالاتر، مزار علیرضا محمدیپور، طلبه تازهدامادی است که در آرزوی دیدن تنها فرزندی که در راه دارد، انگار کلاس درس حوزه باشد و حاجآقای تازه معمم با آن نگاه گرم و گیرا و معصومانهاش یادآوری میکند: دنیا ناپایدار است و آرزوها در کسری از ثانیه برباد رفته؛ ببین و بگذر؛ عاشق شو اما گرفتار کسی نباش؛ دلت را به خدا بده تا آبادش کند که آباد شوی؛ خداساختهای که خودش و اطرافش را بسازد، اوج بگیری آنقدر که بالهایی برای پرواز بر کرانههای شهادت داشته باشی.
نظر شما