خبرگزاری شبستان__یاسوج: گچساران نقش بسیار برجستهای در گسترش مبارزات انقلاب داشت و ملت ایران نیز در انقلاب اسلامی عظمتها و شاهکارهایی را دیده که از ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ آغاز میشود و همچنان ادامه دارد و جریانهایی همچون ۹ دیها را خلق میکند.
آبان ماه ۱۳۵۷ محمد رضا شاه وقتی از تدابیر و مدلهای کنترل قیام جناب شریف امامی مأیوس شده بود، مجبور شده است ژنرال ازهاری را به نخست وزیری منصوب نماید. به قول فریدون هویدا شاه با انتصاب یک نظامی به ریاست دولت مصمم بود که جریان انقلاب را متوقف کند.
هنوز چهار روز از روی کارآمدن دولت نظامی نگذشته بود که در شهر گچساران فرمولهای سرکوب رنگ و بوی دیگری به خود گرفت. استاندار استان احمد جوهر زاده بود. چون در ۱۵/۸/۱۳۵۷ ارتشبد قرهباغی به عنوان وزیر کشور و سرپرست وزارت اقتصاد و دارایی معرفی شده بود میدانست که آخرین روزهای زمامداری خود را میگذراند.
واقعه ۱۸ آبان ماه ۱۳۵۷
با شروع حکومت ازهاری به نوعی، حکومت نظامی در شهرهای بزرگ ایران اعلام میشود. گچساران به دلیل وجود نیروهای کیفی زیادی که داشت خود را از نظر پیشتازی در نهضت امام خمینی (ره)، در ردیف تهران و اصفهان و شیراز میدانست.. آنها بواسطه ارتباطات وسیعی که با رهبران اصلی انقلاب داشتند در هر فرصتی تجمع اعتراضی خویش را سامان میدادند. عصر رور ۱۸ آبان ماه ۱۳۵۷ هوای گچساران حالت سرد کویری داشت. در منطقه امروزی مسجد شهیدان به جز مسجد، عمران و آبادانی بسیارکمی پیدا میشد. این مساله سرمای محیط را دوچندان میکرد.
مردم برای تجمع اعتراضی به مسجد فراخوانده شدند. جمعیت فوج فوج وارد مسجد میشدند. شعارهای تند انقلابی مجریان، و جوابهای محکم و دندان شکن حضار، تمامی احساسات را به سمت مخالفت با شاه و هواداری از قیام سوق میداد. برای اولین باری بود که در گچساران، چنین جمعیتی در دل سیاه حکومت شاهنشاهی، علناً با رژیم، مخالفت خود را اعلام نمایند.
در این گرماگرم شور و شیدایی، باران سردی شروع به باریدن گرفت. هواهم کم کم روبه تاریکی گذاشته بود. قرار بود که ختم مراسم اعلام شود که ناگهان فرمانده نیروها که سرگردی بود به نام سرگرد «مختار افشین» بود با کلاهخود برسر و تادندانمسلح، چند قدم جلو گذاشت. او دست روی ماشه مسلسل بود و مردم شعاردهنده را نشانه گرفته بودند، دستور دادند متفرق شوید. بدون توجه به او جمعیت بیشترتهییج شدو مجدداً شعار میدادند.
سرگرد دستور داد اگر ده دقیقه دیگر میدان را خالی نکنیدشلیک میکنیم. هوای سرد و تهدید سرگرد باعث شد که مردم متفرق شوند. در اینجا فکری به ذهن انقلابیون خطور کرد. با سرگرد افشین معامله کردند. مردم به شرطی متفرق میشوند که فردا که روز ۱۹ آبان ماه است کاری با راهپیمایی و نشست آنها نداشته باشید. خواسته مقبول واقع شد و به مردم اعلام شد فعلاً متفرق شوید و فردا عصر در همین مکان در خدمت خواهیم بود.
صبح روز ۱۹ آبان ماه: تشکیل جلسه شورای تأمین
صبح روز ۱۹ آبان ماه ۱۳۵۷ جناب آقای عمویی فرماندار گچساران با دعوت از ساواک و ژاندارمری و ادارات جلسه شورای تأمین برگزار نمودند. نشست. داستان روز قبل بدجوری آنها را کلافه کرده بود. آقای معصومی نژاد ریاست ساواک گزارش خود را قرائت کرد. عدهای از رهبران انقلاب هم به جلسه دعوت شدند. آنها با قاطعیت راهپیمایی را حق خویش میدانستند و در عوض مدیران تأمین شهر مخالف این راهپیماییها بودند. رهبران انفلابی جلسه را ترک نمودند. مدیران جلسه را ادامه دادند.
در همین حال عدهای از مردم به صورت خودجوش به حرکت درآمده و با تظاهرات پرشکوهی تمام شهر را درنوردیده و نزدیک نماز ظهر و عصر به مسجد کارکنان شرکت نفت برگشته و پس از لحظاتی جهت ادای فریضه نماز قامت بستند. در بین دو نماز شد وعده دیدار برای ساعت چهاردر همین محل مسجد اعلام شد.
استخدام چماق بدستان محلی
یکی از شگردهای دستگاههای امنیتی گچساران استفاده از نیروهای مردمی برای برخورد با صف مردمی تظاهرات بود. این تکنیک در گچساران زودتر از شهرهای دیگر پیاده شده بود. این حقه که مردم را در برابر هم قرار داده بودند کمی کار را پیچیده کرده بود. انقلابیون برای برخورد با آنها مجوز شرعی نداشتند. نمیدانستند به چه نحو با آنها برخورد کنند. در همین زمان بود که از مراجع قم برای دفاع از خویش در برابر حمله چماق بدستان عمال مردمی رژیم هم درخواست مجوزهای شرعی داشتند.
عاشورای ۱۹ آبان ماه در کربلای مسجد شهیدان
بعدازظهر ساعت سه به بعد، جمعیت جانبرکف در میدان جلوی مسجد شرکت نفت گرد آمدند. شهر آبستن حادثه بود. بچههای دانشسرای مقدماتی بر اساس پیش بینی انتظامات مسجد را به عهده داشتند. کارکنان صنعت نفت، بازاریان، مردم عادی، دانش آموزان و.... همه فوج فوج به سمت مسجد در حال حرکت بودند شعار دهندگان با بلندگویی دستی شعارهای تندی بر علیه شاه و عمال آن میدادند. روز قبل ماموران ساواک با نشانه گیری دقیقی بوقهای بلندگو را سوراخ سراخ نمودند به همین دلیل بود که از بلندگوهای دستی استفاده میشده است. محمد تقی شریعتی شعارهایش را تند و تندتر میکرد. در همین حین برخی گروههای سیاسی چپ نیز میخواستند مواضع خویش را اعلام نمایند که به آنها مجوز این کار را داده نمیشد چون جو جلسه کاملاً مذهبی بود.
شهید حاج سیّد نجف بلادیان، درحالیکه دست پسرش را که آن روز کودکی بیش نبود در دست داشت با آرامش خاصی وارد مسجد شد. جوان خوش تیپ و رعنایی به نام فراشبندی از فعالان وپیام رسانان قیام، این چند روز به شدت سرگرم ساماندهی و تهییج مردم بود. به گفته حاج طالب صالحی زاده از دانش جو معلمان آن دانشسرا، او شب قبلش به میان دانشجو معلمان رفته بود و از آنها درخواست میکرد که فردا همه شرکت نمایند. تاکید داشت که غسل شهادت یادتان نرود.
مردم غافل از نقشه جلسه شورای تأمین صبح گروه گروه به سمت مسجد عزیمت نمودند.، بالگردهای نظامی اعزامی از شیراز بر فراز شهر مانور میدادند، هیچ کس فکر نمیکرد این لشکرکشی نظامی برای قتل عام مردم بی گناه و هموطنان همین نظامیان است. هیچ کس نمیدانست که نیروهای پیاده سرهنگ رحمانی حرکت کرده و قصد رقم زدن جنایتی بی نظیر در تاریخ را دارد.
این گردان سرتا پا مسلح با حمایت هوانیروز از سمت جنوب، در محلی که الان هلال احمر و...قرار دارد سنگر گرفته بودند. ماشینهای دوج آنها نیز آرایش جنگی به خود گرفته بودند. همیشه تا جایی که ما می دانیم میگفتند خانه خدا برای مسلمانان، امن است. آنها هیچوقت به خانه خدا حمله نمیکنند. ولی عزم جزم بود. مسلسلهای ژ ۳ از حالت ضامن خارج شده بودند. فرمانده میدان جناب رحمانی، بی رحمانه ترین حکم بیست ساله ایران را صادر کرده بود. تاریخ فقط از کشتار مسجد گوهر شاد نوشته بود. کشتار فیضیه قم را هم داشتیم ولی فیضیه مسجد نبود. قصه مسجد کرمان هم بیشتر بحث آتش سوزی کتاب قرآن بود.
سفیر گلوله بود که به منارههای مسجد و شبستان اصابت میکرد. شیشههای مسجد پایین آمده بود. آنقدر مسجد و دیوارهای آن ارتعاش میکردند که یک آن فکر میکردید که مسجد فروپاشید. مردم به شدت وحشت زده شده بودند. مرحوم حاج علی هاشمی از دل ساده خویش به مردم امید میداد. او با لهجه بسیار غلیظ اصفهانی فریاد میزد که نترسید تیرهای مشقی است.
ولی پیکر خونین فراشبندی و کیامرثی صحن مسجد را رنگین کرده بود. تیرهای مشقی گازی هستند و به کسی اصابت نمیکنند.
حاج علی فهمید قصه کاملاً جدی است. کیامرثی از قشقاییهای مقیم گچساران بود. حدود چهل سال سن داشت وبه کار آزاد در گچساران مشغول بود. او با گلوله دژخیمان فرصت آخ کشیدن هم پیدا نکرد..
در شبستان مسجد نجف بلادیان در حالی که درحال تنظیم متن تلگراف رهبران انقلابی به قم و تهران بود، به شدت مجروح شده بود. دانشجو معلم مذکور پارسی از سادات رضاتوفیق بردیان چرام هم زخمی میشود. شلوار لی با مارک باندو و پیراهن چینی رنگ پستهای پوشیده بود. او به توصیه کیامرثی غسل شهادت هم کرده بود. الله نظر شریعتی به همراه یکی از دوستان او را داخل ژیان گذاشتند و به سمت بیمارستان حرکت دادند.
غریب پرویزی دانش آموز ممتاز دبیرستان گچساران بود. نسب خانوادگیاش به ترکان قشقایی طایفه بزرگ کشکولی میرسید. پدرش را درست مثل شهید پارسی در کودکی از دست داده بود. او به همراه یکی از دوستانش به نام کردلو در منزل یکی از بستگان درس میخواند. او به همراه آقای فراهانی از فعالان کنونی شهر گچساران، تازه وارد مسجد شده بودند. بسته کبریتی را برای مقابله با گاز احتمالی اشک آور در جیب گذاشته بود. فراهانی میگوید: پرویزی تیر به پهلویش خورد افتاد روی من. کسی خبر نداشت. خدایا چه میبینم. خون. خون رفیقم. قومم. دوستم. به ترکی هر چه دعا بلد بودم خواندم.
زخمیها را به درمانگاه شهر بردیم. شهری که صادرات نفتش روزانه به یک میلیون میرسید فاقد یک درمانگاه مجهز بود. اول ماموران حمله کردند که آنها را از ما بگیرند ولی بعضی از دوستان منجمله دکتر تاج گردون نگذاشت ماموران زخمیها را ببرند. هوا خیلی سرد بود. شهید بلادیان و پرویزی را گذاشتیم توی ماشین. من و سید موسی بلادیان هم همراهشان بودیم. اینجا بود که دوباره ساواک و مأموران میخواستند آنها را از ما بگیرند. جوانان آمدند کمک کردند. روبروی ساواک ماندند.
موسی بلادیان برادر نجف بلادیان میگوید: نجف بلادیان پایش بدجوری خونریزی داشت. من و فرزندش احسان او را بغل کرده او را دلداری میدادیم.. او مرتباً ذکر میگفت و وصیت میکرد. هیچ کاری از دستمان بر نمیآمد. به در خواست ما سرعت ماشین بیشتر شده بود. ناگهان دیدم که برادرم صحبت نمیکند. داد زدم. فریاد زدم. فایده نبخشید. درست در نزدیک پل خیرآباد در حالی که فقط بیست کیلومتر تا بهبهان فاصله داشتیم روح بلندش به ملکوت اعلی پرواز کرد و به شهادت رسید.
فراهانی ادامه میداد که، بلادیان که شهید شده بود ولی ما پرویزی را زنده به بیمارستان رساندیم. پرویزی راحت صحبت میکرد. دکترها هندی بودند. هنوز وقت رسیدن به دروازهای تمدن نرسیده بود. لیسانسیه های هندی در مناطق دور دست با حقوق دلاری مشغول مداوای مردمی بودند که استعداد آنها شهرت جهانی داشته بود.
در بیمارستان متوجه شدم که شهید مذکور پارسی هم در بیمارستان بهبهان است. فردا رفتم سراغی از او بگیرم گفتند شهید شده است. بدین سان شهید پارسی روز بیستم به شهادت رسید.
ولی با همه این حال پزشکان هندی هم خیلی امیدوار بودند که پرویزی زنده بماند. خانواده پرویزی در روستا بودند. آنها خبر زخمی شدن پرویز را نمیدانستند. بعد از چند روز بالاخره خانوادهاش خبردار شدند. تا آن موقع من تنها در شهری که هیچ کس را نمیشناختم همراه زخمی بودم. چند آشنا آمده بودند کمک. دکترها هندی بودند. حدود شش روز آنجا بودم.
معلمی داشتیم به نام محسنی نامی خیلی کمک کرد. من رفتم منزل او. پس از چند روز بالاخره موفق شدم لباسهای خونی خود را تمیز نمایم. بعد از چهار پنج روز برادرش که سرباز اهواز بود آمد با مادرش آمده بودند بیمارستان... دیگه من را نگذاشتند. من آمدم گچساران ولی چون ساواک دنبالم بود گفتند گچسارانهم نباید بمانید من هم آواره و سرگردان بودم.
متاسفانه با این همه زحمت، به دلیل نبود امکانات و عدم تخصص پزشکان هندی حدوداً بعد از ۱۵ روز شهید پرویزی هم به خیل شهدا میپیوندد. بدینوسیله تاریخ اصلی شهادت شهید پرویزی حدود سوم آذرماه میباشد.
البته در روز نوزدهم چند نفر دیگر من جمله جناب آقای جشن ساز هم زخم سطحی برداشتند که الحمدالله به خیر گذشت.
شب ۲۰ آبانماه: شهادت امینی
پس از این واقعه مردم به صورت خودجوش به تمامی اماکن دولتی حمله میکردند.. سینماها، مشروب فروشیها، محلات بدنام، بانکها و.... همه به آتش کشیده بود. جنگ جنگ بین مردم بود و دولت. شهر بوی خون و دود میداد. یدالله مرادی دانش آموز دبیرستان آن زمان قصه آن شب را چنین بیان میکند:
شب شد و حکومتنظامی خیابانها پر از سرباز و مأمور بود. کسی جرات نداشت بیرون یباید. مأموران با بلندگو میگفتند که هیچکس بیرون نیاید. شهر حکومتنظامی بود. هنگ بهبهان بنا به دستور شهر را اشغال کرده بودند.
من دیگر رفتم خوابیدم. صبح زود بیدارشیم. اداره مخابرات توی کوچه ما بود. سر کوچه روی یک پلکانی نشستم. مصطفی پرویزی را که نگهبان ساختمانی تازه تأسیسی بود به نام جلب سیاحان دیدم.
مصطفی من را میشناخت هم همسایه ما بود و هم نگهبان ساختمانی بود که قبلاً در آن کارگری میکردم. یواش به من گفت که پشت ساختمان جسدی افتاده است. من هم به بهانه قدم زدن از جلوی مأمور کوچه عبور کردم وقدم زنان به سمت آدرس مذکور رفتم.
بالای سر جنازه که رسیدم. فهمیدم امینی است. حسین امینی متولد اصفهان ۱۹ ساله و ساکن گچساران بود. او از بچههای فعال بیت العباس گچساران بود. در دبیرستان هم بسیار فعال و کوشا بود. او را میشناختم. توی دبیرستان با هم بودیم. این ساختمان الآن ساختمان بسیج است. بعدها معلوم شد که ایشان جزء افرادی بود که میخواستند فرمانداری را آتش بزنند. سرباز فرمانداری تیراندازی میکند. شهید به ساختمان پناه میبرد و مخفی میشود. بعد میخواهد فرار کند. ولی زخم او عمیق شده بود. سرباز دقیقاً نشانه گرفت و او را به شهادت رساند.
سربازی در آن حوالی متوجه حرکات غیرعادی ما شد. سؤال کرد. ما واقعیت قضیه را به او گفتیم. پارچهای سفیدی تهیه کردیم. انداختیم روی او. بعدش ما را ازآنجا دور کردند. و چنین شد که شهید امینی هم به خیل شهدا پیوست.
بنای گلزار شهدا
تا چند روز شهر کاملاً حالت غیر عادی داشت. رهبران انقلاب شهر تصمیم گرفتند که باید تشییع جنازه با شکوهی برای شهدا انجام میدادند. در بغل قبرستان تپه نسبتاً مرتفعی بود. با مشاورت بزرگان این تپه را هم سطح قبرستان نمودند و گلزار شهدای شهر گچساران را بناگذاشتند. درست به همین خاطر است که همه شهدای شهر گچساران در یک محوطه ساماندهی شدند.
شهید فراشبندی و کیامرثی وامینی را با شکوه هرچه تمام تشییع ودر گلزار امروزی به خاک سپردند. شهید بلادیان را بستگان او در همان بهبهان دفن نمودند. شهید مذکور پارسی پور که اهل روستای بردیان چرام بود احتمالاً به دلایل امنیتی در روستای قلعه مدرسه نزدیک پل خیرآباد دفن نمودند. ۱۵ روز بعد هم که شهید پرویزی به شهادت رسید در کنار هم سنگرانش در گچساران دفن میشوند.
دستگیری وسیع در گچساران
کمی جو که آرام شد بعدها ساواک موفق شد عده زیادی از رهبران مبارزان را دستگیر و به زندان کارون منتقل نماید. این عده تا زمان اعزام هیئت اعزامی امام (ره) شامل مرحوم مهدی بازرگان، حجت الاسلام رفسنجانی، ناطق نوری و...در زندان باقی ماندند.
یکی از پیش شرطهای این هیئت با ماموران دولتی آزادی این زندانیان بوده است. آزادی آنها و مراسم بسیار وسیع و استقبال مردمی از آنها بیشتر به یک جشن ملی شبیه بود که داستان دیگری دارد.
نظر شما