به گزارش خبرنگار خبرگزاری شبستان از ایلام، اوایل تابستان سال ۱۳۲۶ در بهار همدان به دنیا آمد؛ دو خواهر و یک برادر داشت، مادرش کلثوم خانم قالی می بافت و پدرش حسین آقا کشاورز بود.
صبح تا شب زحمت میکشیدند اما دخل و خرج زندگیشان در نمی آمد. سه چهار ساله بود که همدان را ترک کردند و به تهران رفتند. همه وسایلی که داشتند هر چند کم همه رو جمع کردند و به تهران به خانه دایی محمد رفتند و در اتاق کوچکی در نیم طبقه دوم زندگی کردند.
دایی محمد ارتشی و از طرفداران سر سخت شاه بود بچههای دایی اهل درس بودند ولی مادرم به ما اجازه نمی داد درس بخوانیم و میگفت: دوست ندارم بچه هام پاشون به مدرسه بی حجابها باز بشه، پدرم در یکی از خانههای اشرافی تهران کار میکرد که صاحب آن خانه یکی از احرابیان بود باغبانی می کرد و نگهبانی میداد یکی دو بار در ماه به ما سر می زد.
آقای احرابیان از پدرم اجازه گرفت که مادرم کمک حال همسرش باشد، پدرم چون خودش را مدیون ارباب دانست نتوانست نه بگوید از فردای آن روز مادرم سرکار رفت و من هم همراهش رفتم.
در بین همین سرکار رفتن ها مادرم باردار شد و بعد که به دنیا آمد سادات خانم که مادرم در خانه اش کار میکرد اسم خواهرم را انتخاب کرد و اسمش را گذاشت خوشبخت.
بعد از مدتها که سرکار میرفتیم توانستیم با پس اندازهایی که جمع کرده بودیم و به دایی محمد داده بودیم قطعه زمینی در محله مرتضوی برایمان خرید و شروع کردند به ساختن خانه در آن زمین.
من به پیشنهاد یکی از دوستان مادرم قرار شد بروم سرکار، دوری از مادرم اوایل برایم سخت بود ولی کم کم عادت کردم یک روز آسیه خانم و شوهرش برای تفریح رفتن شمال و من تنها ماندم یک شب در خانه دزد آمد و من از آن روز به بعد جلوی در خانه روی سنگ سرد زمین خوابیدم تا هر وقت دزد آمد سریع بیدار شوم،آسیه خانم من را مدرسه بزرگسالان فرستاد تا درس بخوانم.
زمانی که دیگه شانزده سالم شده بود خاله زن دایی محمد پسرش رجب را برای من خواستگاری کرد رجب چشم آیی بود و من اصلا از او خوشم نمی آمد به اجبار مجبور شدم ازدواج کنم همون شب اول ازدواج را با کبودی های کمربند به صبح رساندم بعد دو سال که خانه دایی زندگی کردیم به خانه مادرم رفتیم و یک اتاق را اجاره کردیم.
یک روز خواب دیدم نور شمشیر ذوالفقار همه جا را گرفته بود. از خواب پریدم تمام لباسهایم خیس عرق شده بود بعد از آن خواب متوجه شدم که باردارم و یکی از خانم های همسایه خواب دیده بود که اسمه پسرم هم امیر هست.
امیر پسر اولم بود بعد از امیر برای بچه دومم هم خواب دیدم در خواب فهمیدم اسمش علی است اولش ناراحت شدم چون ما نمی توانستیم خرج خودمان سه تا را بدهیم بعد از امیر و علی هم یک بچهی دیگر به اسم حسین.
در زمان جنگ امیر به جنگ رفت البته رجب کمی طول کشید تا راضی شود. در زمان جنگ با بچه های جهاد عازم مشهد شدیم همان جا من خواب دیدم و دلم مثل سیرو سرکه می جوشید گفتم اگر امیر شهید بسه این بچه در شکمم میشه امیر. بالاخره بعد از چند وقت خبر شهادت امیر آمد بعد از امیر دومی به دنیا آمد.
وقتی به دنیا آمد علی خیلی آن را دوست داشت بعد از یه مدت علی هم تصمیم گرفت راه امیر را ادمه بدهد به قول خودش تفنگ برادرش را از زمین بردارد البته نتوانستیم رجب را راضی کنیم علی یواشکی به جبهه رفت برای شهادت علی هم خواب دیدم و دوباره باردار شدم و اسمش را گذاشتم محمد علی.
از علی دوازده سال خبر نداشتیم یعنی خبر شهادتش آمد اما جنازه اش نه.
من همش به دنبال علی ام بودم تا اینکه یه روز به خوابم آمد و گفت مامان من مگه بهت نگفتم دنبالم نیا خودم میام از آن به بعد دیگه به دنبال علی نرفتم تا اینکه یک روز خبر دادند چند شهید آوردند رفتم و عکس علی را دست یکی از خانمها دیدم پرس و جو کردم و فهمیدم علی ام آمده بعد از دوازده سال بلاخره توانستم قنداقه علی ام را بغل کنم بهش گفتم مادر تو با قد بلند رفتی چطور با یک قنداقه برت گرداند.
بالاخره یک روز فهمیدم رجب مریض شده رفتم بلاسرش دیدم دیگر نفس در سینه ندارد فقط گفت حلالم کن موقع نماز بود رجب هم در احتضار بود بعد
از نمازم به رجب گفتم به خاطر دو شهیدم بخشیدمت و رجب تمام کرد من هم مانده ام به امید لحظه ای که با امیر و علی در بهشت در محضر اهل بیت باشم.
نظر شما