خبرگزاری شبستان، سرویس فرهنگی- محمد پورعلم : در بررسی وضعیت کشورها از مناظر مختلف اجتماعی، سیاسی و اقتصادی معمولا از اهمیت فرهنگ عمومی در شکل دادن به عرصه های مختلف زندگی یک ملت غفلت می شود. برای درک این نکته می توان به وضعیت اقتصادی کشورهای مختلف با مولفه های اقتصادی مشترک نگریست. مثلا بهره مندی از منابع زیرزمینی چون نفت می تواند شاخصی برای این بررسی باشد. به این معنا که کشورهای صاحب منابع زیرزمینی با درآمد حاصل از چه می کنند؟ این درآمد را در بودجه جاری خود خرج می کنند، به زیرساخت های ملی اختصاص می دهند یا در پروژه های بین المللی سرمایه گذاری می کنند؟ همین پرسش را می توان درباره کشورهای بی بهره از منابع زیرزمینی مطرح کرد. این که بدون پشتوانه منابع فسیلی چگونه می توان یک کشور را اداره کرد؟ بررسی تجربه کشورهای متعدد با این شاخصه مشترک چه نتایجی به دست می دهد؟
شاید در ابتدا به نظر برسد سیاست های اقتصادی یک کشور ارتباطی معنادار با فرهنگ حاکم بر آن ندارد اما بررسی پرسش هایی که در بالا ذکر شد، نتایجی جالب توجه به همراه دارد. برای مثال کشور نروژ را در نظر بگیرید که از منابع غنی زیرزمینی بهره مند است اما نه تنها درآمد آن را به بودجه عمومی اختصاص نمی دهد بلکه بخش مهمی از آن را در پروژه های خارجی سرمایه گذاری می کند تا تورم ناشی از آن گریبانگیر کشور نشود. از سوی دیگر جمعیت حدودا پنج میلیونی این کشور با وجود اطلاع از میزان درآمد نفتی کشور خواهان بهره مندی مستقیم ار این درآمد به جای فعالیت اقتصادی نیستند و ترجیح می دهند سرمایه حاصل از منابع امروز برای نسل های بعد هم باقی بماند.
نمونه نروژ شاید معترضانی پیدا کند که با اشاره به جمعیت اندک این کشور و تبعات کاهش قیمت نفت در سال های اخیر، مثال های نقضی برای آن چه در بالا ذکر شد بیاورند. به همین خاطر به سراغ کشوری می رویم که نه تنها بیشترین جمعیت جهان را دارد بلکه از منابع نفت و گاز هم بی بهره است. «چین» اژدهای خفته ای که حالا بیدار شده و در سال های اخیر توانسته چند صد میلیون از جمعیت حدودا یک و نیم میلیاردی اش را از زیر خط فقر به بالا بکشاند. اگر برای توجیه رفاه موجود در نروژ بتوان دست به دامان نظریه هانتینگتون(خط دمای سالانه 21 درجه که از اسکاندیناوی می گذرد) شد، درباره چین و رشد اقتصادی بالای آن نمی توان از چنین فرضیات جبری استفاده کرد. درباره چینی ها احتمالا باید از یک اراده جمعی با پشتوانه سیاستگذاری کلان سخن گفت که کشوری فقیر را به قدرت اول اقتصاد جهانی تبدیل کرده است. البته در این جا نیز نباید یکسویه نگر بود و روحیه جمع گرای ملت های جنوب شرق آسیا به خصوص چینی ها را نادیده گرفت. مثلا نمی توان انتظار داشت رشد اقتصادی با همان الگویی که در چین اتفاق افتاد، در ایران هم رخ دهد. ایرانی ها مردمانی فردگرا هستند و باید الگوی پیشرفت متناسب با خود را بیابند(همان گونه که رضا امیرخانی در کتاب نفحات نفت روحیه تقدیرگرای مردمان هند را با ایرانی ها مقایسه می کند و از تفاوت فاحش آن سخن می گوید). اما به هر صورت آن چه از مثال های نروژ و چین نمایان می شود، اهمیت مولفه «فرهنگ عمومی» است که شاید در این دو کشور به صورتی متفاوت بروز کند اما نتایجی مشابه به همراه دارد(برای آشنایی با روحیه حاکم بر فعالیت اقتصادی مردم چین و مقایسه آن با روحیه ملت های فردگرا مشاهده مستند «کارخانه آمریکایی» برنده اسکار بهترین مستند سال 2020 پیشنهاد می شود).
آن چه گفته شد مقدمه ای برای درک اهمیت فرهنگ عمومی در رشد کشورها بود تا از این رهگذر به شناخت الگوهای فرهنگی کشوری همچون ژاپن بپردازیم؛ کشوری که روزگاری با طرح ایده «ژاپن اسلامی» از سوی برخی سیاستگذاران، الگوی فرهنگی کشورمان بود. انتخاب ژاپن اما از چند منظر قابل توجه است. ایران و ژاپن هر دو دارای سابقه غنی فرهنگی و مولفه های هویت ساز قدرتمند هستند که نوع مواجهه دو کشور با مدرنیته را از اهمیت ویژه برخوردار می کند. از این رو بررسی پیدایی مظاهر مدرنیته در ژاپن در عین به روزرسانی سنت های فرهنگی می تواند نتایج جالب توجهی به همراه داشته باشد، هر چند از منظر برخی اندیشمندان آن چه در ژاپن می گذرد حکایت پوستین وارونه است.
نظر شما