حکومت بر مبنای قرآن و اسلام هدف ما در مبارزه با رژیم ستم شاهی بود

گواهی با بیان اینکه می توانم بگویم رفتن به راهپیمایی و تظاهرات علیه شاه را واجب می دانستیم، گفت: هدف ما از اینکه انقلاب کردیم، قرآن و اسلام بود و ما می خواستیم اسلام و قران در کشور ما حکمفرما شود.

خبرگزاری شبستان- مشهد- مرضیه وحدت/ هر سال که از پیروزی انقلاب اسلامی می گذرد، بیشتر حفظ این انقلاب و ارزشمندی آن برای ما مسجل می شود. 42 سال است که مردم در کشور ما علی رغم تحریم اقتصادی توسط دشمن و بدمدیریتی عده ای در داخل، پای این انقلاب ایستاده اند. مردم ما به خوبی این موضوع را متوجه شده اند که برای استقلال کشور و این اسلام چه خون هایی ریخته شده است و چه بسیار زنان و مردان مبارز انقلابی برای به دست آوردن آن، خون دلها خورده اند. در همین زمینه خبرگزاری شبستان با «فاطمه گواهی» یک بانوی مبارز انقلابی گفتگو کرده است که در ادامه می خوانید؟

 

خودتان را معرفی بفرمایید؟ چند سال دارید و دارای چند فرزند می باشید؟

فاطمه گواهی هستم، 92 سال سن دارم و فرزندی ندارم. اهل روستای خانرود یکی از روستاهای نزدیک مشهد هستم. برای من تمام بچه های روستا به ویژه محمد وفایی که روزهای انقلاب به عنوان طلبه، در پخش اعلامیه و تکثیر آن در روستا نقش داشت، فرزندان من هستند. انقلاب، پیروزی انقلاب و جنگ خاطرات زیادی را در من زنده می کند اما به دلیل اینکه سنم خیلی بالااست، شاید نتوانم تمام خاطرات زمان انقلاب را به یاد بیاورم تا برای شما بازگو نمایم.

 

می گویند شما در زمان قبل از انقلاب نقش موثری در روستا در پخش اعلامیه و نوارهای امام داشتید.

من در آن زمان خیاط روستا بودم و در خانه من کتابهای زیادی از امام راحل از جمله رساله امام را نگهداری می کردم و خانواده همسر من نیز از جمله افرادی بودند که با نظام شاهنشاهی مخالف بودند به گونه ای که پدرشوهر من به عنوان نماینده کدخدای روستا به دلیل مخالفت هایش با رژِیم شاه و عدالت خواهی چند سال در تبعید بود.

 

فکر می کنم سالهای 50 تا 52 بود که سحر ماه مبارک رمضان، محمد وفایی به همراه دوست طلبه اش «اربابی» که از روستای ما نبود، به درب منزل ما مراجعه کرد و از من خواست تا به او پناه دهم و گفت: زن عمو ساواک به دنبال ما است، « ما مسلم نمی شویم شما توئه بشو».

 

« ما مسلم نمی شویم شما طوعه بشو» یعنی چی؟

یعنی ما که حضرت مسلم نیستیم ولی شما مانند بانو طوعه که به حضرت مسلم پناه داد،  یه ما پناه بده. من نیز در جواب او گفتم خانه و زندگی من در اختیار شما، محمد وفایی آن زمان طلبه بود و پدر ایشان نیز یکی از روحانیون روستای مغان، روستایی در نزدیک روستای ما یعنی خانرود بود و مردم کاملا ایشان و پدر ایشان که انسان شریفی بودند را می شناختند.

 

من آنها او را به داخل خانه راهنمایی کردم اما آنها به من گفتند: اگر به منزل شما بیاییم ساواک ما را پیدا خواهد کرد، من نیز آنها را به محلی که جای نگهداری کاه بود که ما اصطلاحا به آن کاهدان می گفتیم بردم و در میان کاهها آنها را مخفی نمودم و تا شب بعد در همان محل مخفی بودند.

 

شب بعد به من گفتند: که خود را به منزل پدر وفایی برسانم و از ابشان بخواهم که همسران این طلبه ها که یکی در عقد و دیگری باردار بود و در منزل پدر وفایی بودند، به منزل پدران خود در مشهد ببرند تا مورد آزار و اذیت ساواک قرار نگیرند و من نیز به صورت مخفبانه به منزل پدر حاج آقا وفایی رفتم و موضوع را مطرح کردم.

 

شب بعد که می خواستند به مشهد فرار کنند، محمد وفایی از من خواست تا مقداری پول برای فرار به مشهد به آنها بدهم تا بعد از اطمینان از اینکه ساواک دنبال آنها نیست از روستا خارج شوند و کفشی نیز برایش تهیه نمایم.

 

من نیز آن زمان خیاط روستا بودم و لباس های مردم روستا را می دوختم لذا پس اندازم که 12 تومان بود، به همراه یک جفت کفش و مقداری غذا برای افطار روز بعد، تهیه نمودم و همراه آنها کردم و صبح زود از روستا خارج شدند و به مشهد رفتند.

 

آیا ساواک به دنبال آنها به منزل شما آمد؟

روز بعد که آن دو طلبه در منزل ما مخفی بودند، ساواک که از مردم همان روستا بود به منزل ما آمد و گفت: پسر وفایی کجاست؟ من در حالی که پای چرخ خیاطی نشسته بودم و لباس می دوختم، گفتم: از کجا خبر دارم؟ بروید منزل ما را بگردید اگر پیدایش کردید او را ببرید. آنها هم که این اعتماد به نفس من را دیدند، گفتند خوب ایشان همیشه به خانه شما رفت و آمد داشته است، چطور نمی دانید، کجاست؟ گفتم: «دلیل نمی شود چون به منزل ما آمد و شد دارد من خبر داشته باشم». آنها مایوس و نامید باز گشتند.

 

گذشت تا اینکه از طریق آقای وفایی و دوستان ایشان، اعلامیه ها و نوار کاست امام را به دست من می رساندند و من نیز با آگاهی از افرادی که در روستا طرفدار امام هستند، اعلامیه ها را وقتی به منزل آنها می رفتم در زیر فرشی که می نشستم به گونه ای که یک مقداری از آن بیرون باشد، می گذاشتم و بعد از صحبت های معمولی از منزل آن فرد خارج می شدم و این گونه اعلامیه ها را پخش می کردم. آنها نیز بعد از رفتن من این اعلامیه را می خوانند و اگر در آن برای رفتن به راهپیمایی مطلبی ذکر می شد، همگی به شهر برای راهپیمایی می رفتیم.

 

یادم می آید بعد از یک سال از آن شب، حاج آقا وفایی به منزل ما آمد و برای ما روضه خواند.

 

آیا در مدت پخش این اعلامیه ها دستگیر نشدید؟

نه. چون می دانستم به دست چه کسانی بدهم و با توجه به اینکه یک خانم بودم که سواد مکتب داشتم و فقط قران خواندن بلد بودم و نوشتن نمی دانستم، به من شک نمی کردند.در این اینجا باید بگویم، پدر من بچه ها را درس قرانی می داد و من و خواهرانم از ایشان قران را فرا گرفتیم.

 

آیا همسر شما با این کار شما مخالفت نمی کرد؟

اتفاقا ایشان همراه من بودند و در این کار من را نیز همراهی می کردند. همسر من علاوه بر این موضوع در کارهای خیر همیشه سهیم بود و اگر مسجد و یا حمامی در روستا ساخته می شد، هزینه آن را همسر من پرداخت می کرد و معتقد بود باید ذخیره ای برای آخرت داشته باشیم. لذا منزل ما همیشه اگر چه فرزندی نداشتیم، شلوغ بود.

 

از راهپیمایی هایی که علیه رژیم پهلوی داشتید برایمان بگویید؟ خاطره ای دارید؟

من با ماشین همسرم همراه بقیه اهالی روستا برای تظاهرات به مشهد می رفتیم و هر فردی که در راهپیمایی شهید می شد، ما در مراسم تشییع او شرکت می کردیم و می توانم بگویم در اکثر راهپیمایی ها حضور داشتم، یادم می پاید در راهپیمایی شرکت کردیم که بسیاری زیر تانک شهید شدند و من نیز که همراه خواهر و خانواده همسر خود به تظاهرات رفته بودم، دختر خواهرم نرگس که 4 سال بیشتر نداشت، در آن شلوغی گم شد و فقط من چادر او را پیدا کرده بودم.

 

به روستا که بازگشتم و چادر دخترش را به خواهرم دادم. او گفت: «اگر دخترم پیدا شد که شکر، اگر که شهید شده، جانش فدای انقلاب شده است» و چادر دخترش را به گوشه ای گذاشت، خوشبختانه خواهرشوهر خواهرم که عمه نرگس می شد او را در میان شلوغی در حالی که پر از گل و لای بود، پیدا کرده بود. یادم می آید لباسهایی که تنش کرده بود که برایش کوچک بود.

 

در راهپیمایی ها چه شعارهایی می دادید؟

شعارهایی زیادی بود، می توانم بگویم، رفتن به راهپیمایی و تظاهرات علیه شاه را واجب می دانستیم.

 

چرا انقلاب کردید؟

هدف ما از اینکه انقلاب کردیم، قرآن و اسلام بود ما می خواستیم اسلام و قران در کشور ما حکفرما شود، امام خمینی نیز در این مسیر مردم بسیاری را آگاه کردند.

 

از زمان جنگ بگویید؟ شما چه کاری برای افرادی که در جبهه بودند انجام می دادید؟

من در زمان جنگ به همراه بقیه اهالی روستا انواع مربا، کره، ماست و پنیر، قند، صابون و تاید و هر چه شما فکر می کنید برای بچه های جبهه می فرستادیم و چون خیاط بودم لباس برای بچه های جبهه می دوختم.

 

خاطره ای از زمان قبل از پیروزی انقلاب اسلامی به یاد دارید؟

در زمان رژیم شاه پسردایی داشتم که معلم حوزه علمیه در تهران بودند، یک بار که به منزل ما آمد و رساله امام را دید از من پرسید این کتاب از کجا؟ اگر ساواک این کتاب را پیدا کرد شما می گویید از کجا کتاب را گرفتم؟ من که این کتاب را از محمد وفایی گرفته بودم با اینکه می دانستم پسردایی من نیز همراه ما هستند اما با لبخند گفتم: «اگر بپرسند از کجا به دست تو رسیده است، میگویم از شما ( پسردایی ام) گرفتم». نمی خواستم کسی بداند که این کتاب را از چه کسی گرفته ام که خدای نکرده برای حاج آقا وفایی خطری به وجود نیاید. پسر دایی من نیز لبخندی زد و سکوت کرد.

 

به جوانان امروز برای حفظ انقلاب اسلامی چه توصیه ای دارید؟

همیشه قران را مد نظر همه فعالیت های خود داشته باشند و به آن تمسک پیدا کنند. در حفظ این اسلام که برای آن شهیدان زیادی هم در انقلاب و هم در دفاع مقدس داده ایم تلاش کنند. اسلام، اسلام ،اسلام. همان گونه که ما آن زمان برای یه دست آوردن آن تلاش کردیم الان نیز جوانان این اسلام را حفظ نمایند. و راه اسلام، قران، پیامبر و خدا را ادامه دهند.

 

همیشه از خدا خواسته ام که جوانان تنها در راه خدا و قران قدم بردارند و به مسلمانان و مستضعفین جامعه کمک نمایند.

 

 

 

 

 

کد خبر 1025142

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha