آقای سعید؛ داستانی کوتاه با محوریت مهدویت

بسیاری از نوجوانان و جوانان با انگیزه عشق به حضرت مهدی(عج) با محوریت بنیاد مهدویت استان البرز محتواهای رسانه ای مهدوی تولید کرده اند که آقای سعید یکی از داستان های کوتاه این مجموعه است.

خبرگزاری شبستان -  بسیاری از نوجوانان و جوانان با انگیزه عشق به حضرت مهدی(عج) با محوریت بنیاد مهدویت استان البرز محتواهای رسانه ای مهدوی تولید کرده اند که آقای سعید یکی از داستان های کوتاه این مجموعه است. 

 

آقایِ سعید

دیروز سعید رو بعد از ۲سال دیدم، باورم نمیشد،تازه داشتم به کلی فراموشش می کردم،سعید برام دوستی بود که هم به او علاقه داشتم و هم نفرت، این آخری ها خیلی اذیتم می کرد،حتما بازم اومده بود تا مسخره ام کنه و به حرفام بخنده.

من جلو قفسه ی کفشداری مسجد بودم و بند های کفشم رو آهسته می بستم و منتظر بودم از آنجا برود.

نمی خواستم چشمهایش به من افتد، اما تا مرا دید، با صورت خندان به سراغ ام آمد. مرا بغل گرفت. گفت شرمندتم رفیق، دلم برات تنگ شده بود، راستی امام زمان(عج) به تو سلام رسوند!!

تعجب کردم،امام زمان! تا اونجایی که یادمه سعید سنی  مذهب بود ولی خب مسجد می اومد و دوست داشت با من بگرده، منم سعی می کردم همیشه بهش بگم وقتی مشکل داری ا ز امام زمان کمک بخواه،

اون به من میخندید و میگفت با این که تو زندگیم کلی مشکل دارم ولی این کسی که تو میگی هیچ کاری از دستش بر نمیاد ،از خاطراتم اومدم بیرون و بهش گفتم: چی گفتی؟ امام زمان؟ چی خورده به سرت!

بهم گفت بگذار قصه شو بگم. ۲سال پیش تو سن ۱۲ سالگی تصمیم گرفتم دیگه درس نخونم و تو مغازه ی مکانیکی همسایه مون  مشغول به کار شدم.

یه روز حواسم پرت شد و افتادم تو چال مغازه، تمام بدنم زخمی شد، یه زخم بزرگ هم روی معده م دراومد.

بعد از چند ماه همه ی زخم های بدنم خب شد الا همون زخمی که رو معده م بود، دکترها گفتند سرطان گرفتم،حال همه ی خانواده ام بد بود، نمیدونستیم چکار کنیم،

حرف های تو اومد به ذهنم،می خواستم به مادرم بگم بیا از امام زمان کمک بخواهیم ،ترسیدم عصبانی بشه، اما خودم تو ذهنم از امام زمان شما خواستم کمکم کنه، 

آقا  همون شب اومد تو خواب مادرم و بهش گفت خودتو برسون جمکران،

مادرم سراسیمه بود، جمکران رو نمی شناخت،از بقیه سؤال کرد،من رو برداشت و برد جمکران. سه روز جمکران بودیم، تو همین سه روز زخم معده ام هر لحظه کوچیک تر می شد، و نیمه شعبان ،یعنی همین سه روز پیش  زخم به کلی ناپدید شد، دکتر ها گفتند سرطان از بین رفته،کل خانواده ام شیعه شدند، آقا رو دیشب تو خواب دیدم،کلی رو سرم دست کشید ،آخر سر بهم گفت تا پیغامش رو بهت برسونم.

پیغام آقا این بود:من همیشه به فکرتم و فراموشت نمی کنم،سربازان اصلی من شما هستید،به امید دیدار

محکم سعید رو بغل کردم و با چشم هام  که اشک می ریخت به اشکای سعید زل میزدم

آن چنان داغ تو بر روی دلم سنگین است

                             که بهار فرجت حسرت فروردین است

 

نوشته مهدی مصری

 

کد خبر 1041114

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha