خبرگزاری شبستان - البرز: انتظار یگانه واژه ای است که با باور به آن می توان از روزمرگی های آخرالزمان دور شد و در مسیر و جریان حقیقت زندگی قدم گذاشت. حال آنکه این انتظار چشم به راهی برای آمدن همسر برای یک زن و برای یک کودک یا مادر باشد. فصل انتظار همسرانه بهاره حمزه لویی همسر شهید عین الله مصطفایی این گونه است. گذشت ۶ بهار زندگی از بهترین روزهای جوانی و چشم دوختن به کلید در که شاید عین الله آن را بچرخاند و داخل خانه شود.
محرم سال ۱۴۰۰ برای مردم شهر کرج به ویژه منطقه اسلام آباد که در دوران دفاع مقدس بیش از ۴۰۰ شهید تقدیم انقلاب اسلامی کرده اند با حال و هوای پایان انتظار ۶ ساله خانواده شهید مصفایی رقم خورد. انتظار به سر آمد و پیکر مطهر شهید مدافع حرم که در ۱۹ آبان سال ۹۴ در منطقه قراصی حلب واقع در سوریه به شهادت رسیده بود شناسایی و به وطن بازگشت.
شهید عین الله مصطفایی موسس کانون فرهنگی هنری کوثر(س) مسجد پنج تن آل عبا بود. جوان ۳۶ ساله ای که با درک ضرورت حضور در صحنه و با هدف دفاع از حرم حضرت زینب(س) در چندین عملیات نظامی علیه نیروهای تکفیری به منطقه اعزام شد. آخرین مأموریت نظامی این شهید در محرم سال ۹۴ بود و در عین حال خبر شناسایی پیکر و شهادتشان نیز محرم سال ۱۴۰۰ بود. انتظاری که آغاز و انجامش محرم بود.
به همین منظور با حضور در منزل شهید عین الله مصفایی پای میز مصاحبه با همسر این شهید والامقام نشستیم تا بار دیگر از بانوان شهداء مدافع حرم حدیث و مشق حضرت زینب(س) را بشنویم.
در بخش نخست سوالات ضمن معرفی خودتان بفرمایید این ۶ سال فراق و بی خبری از وضعیت همسرتان برای شما چطور گذشت؟
انتظاری که در طول 6 سال نهادینه شد
بهاره حمزه لویی متولد سال ۶۲ هستم. سال ۸۲ با آقا عین الله ازدواج کردم. آشنایی ما به صورت یک ازدواج سنتی بود و حاصل آن امیررضا پسر چهارده ساله مان است.
در خصوص بخش دوم سوالتان باید بگویم، لحظه به لحظه این 6 سال فقدان و هجران با سختی، آن به آن با نگرانی و دلواپسی، چشم انتظاری گذشت. عادت کرده بودم که کلید را پشت در خانه بگذارم که مبادا همسرم ساعتی بیاید و من خواب باشم.
بیشتر مواقع ترجیح می دادم این سال ها بیشتر خواب باشم چون دلتنگی و بی خبری های محض خودم و دیگران را آزار می داد. دوست داشتم او را داشته باشم ولی تصور اینکه اگر زنده باشند شاید در شرایط خوبی نباشند و یا در اسارت باشند این ها تمام افکاری بود که مرا در طول سال های مفعودلاثری عین الله آزار می داد.
تناقض های فکری لحظه ای آرامم نمی گذاشت. انتظار در این سال ها برای من کورسو امید بود. انتظاری که من و امیررضا آن را به دوش می کشیدیم. دوست داشتم پسرم ناراحتی ها و دلتنگی ها را بروز دهد ولی او مانند پدرش خوددار و صبور بود و این مرا بی تاب می کرد.
با شنیدن شمارش ایام از طرفی اطرافیان، بی تاب تر از قبل می شدم. با وجود این همواره از امید با فرزندم حرف می زدم، مطمئن بودم که تقدیر من بر این قرار گرفته است که با امید و انتظار زندگی کنم.
مهمترین عاملی که مرا در طول این 6 سال نگاه داشت، عشق و علاقه به امام حسین(ع) و خاصه حضرت زینب(س) و حضرت امام حسین(ع) است. بسیاری از مواقع در مسائل زندگی برای فرزندم ارتباط این توسل و توکل ها را تبیین می کردم.
باورهای ایمانی و الهی یکی از شاخص های شخصیتی شما و همسرتان باورهای ایمانی و الهی است، بفرمایید این باورها چطور در زندگی شما وجود داشت و جطور آن ها را برای امیررضا تبیین می کردید؟
نذر 14 هزار صلوات هر روز به نیت یک معصوم(ع)
من نذری داشتم که تا زمان شهادت آقا عین الله هم انجام شد و به سرانجام رسید. هر کاری می کردم و به هر دری می زدم که به خواسته ام که برگشت همسرم بود برسم. هر روز برای سلامت، آسایش و آرامش همسرم دعاها و ذکرهایی را می گفتم و به آن مداومت داشتم.
نذر 14 هزار صلوات هر روز به نیت یک معصوم(ع) را انجام می دادم تا به نیت آخرین معصوم که حضرت مهدی(عج) باشند را گرو نگاه دارم که وقتی همسرم برگشت در هر شرایطی آن نذر را ادا کنم. با اطمینان این نذر را شروع کردم به انجام دادن. به معصوم هفتم امام محمدباقر(ع) که رسیدم، آمار روزها را هم از دست داده بودم.
آن روز از طرف همکاران و همرزمان همسرم با من تماسی گرفته شد. چون همرزمان ایشان بر این باور بودند که شهید شدند ولی کسانی که مسئولان اعلام خبر شهادت بودند این اطمینان را به من داده بودند که بی خبریم از آقا عین الله و شهادت محرز نشده است. آن روز تماس گرفتند و با لفظ اینکه شهید عین الله شهید شدن خطاب کردند و من چون امید داشتم کلام روی ام تأثیر می گذاشت.
نشستم و اشک می ریختم، همان لحظه پسرم تلویزیون را روشن کرد. متوجه شدم جشن ولادت است. خوب که توجه کردم دیدم امروز ولادت امام محمدباقر(ع) است. در دل خودم این را یک نوید و یک نشانه دیدم.
همان وقت به امیررضا هم گفتم و مطمئن شدم که من و فرزندم به حال خودمان رها نشدیم و نظر اهل بیت(ع) را داریم. بهم ریختگی آن روز با همین نشانه از بین رفت و مطمئن شدیم که همانند همیشه خداوند محافظ ما است.
شما در معراج شهداء وقتی پیکر همسرتان را تحویل گرفتید، ایشان را ولی و رهبر من خطاب می کردید، در این خصوص برای ما می فرمایید که چطور یک همسر به مقامی می رسد ولی و رهبر می شود؟
عین الله مرا عاشق خودش کرده بود
درد و ناراحتی ام در طول فراق نبودن عین الله این بود که چه کسی به من بگوید این راه درست و یا غلط است. همسرم ولّی من بود. رهبر من بود. واقعا با او راه را از بی راهه می شناختم.
در طول 6 سال فراق بزرگترین کابوس من این بود که مبادا خبر شهادت را بشنوم. حساس شده بودم. دوست داشتم سلامت برگردد. من با داشتن این ذره امید کنار آمده بودم. آن اندازه از این مسئله ترسیده بودم که نمی خواستم آن را بپذیرم. خواب همسرم را زیاد می دیدم. در خواب به او می گفتم حتی اگر شهید شدی نیا به من بگو. می خواهم بدونم که هستی.
ولی در دو سه ماه اخیر خبر دادن شهادت، عذاب وجدان داشتم. با خودم فکر می کردم که این چه خودخواهی است چرا من به خاطر خودم می خواهم که او را داشته باشم و شهید نشود. چون دوستش داشتم نمی توانستم از او دل بکنم. به لطف خدا و به قیمت سلامت و مقام شهادت دل خودم را راضی کرده بودم. برایم یقینی شده بود.
وقتی خبر شهادت عین الله را شنیدم به قرار و آرامش رسیدم. ناخواسته دیدم که چه آرامشی دارم. به سکون و آرامشی رسیده بودم. قانع و راضی بودم. به او تبریک گفتم که لایق این مقام بود. خیلی هم از خدا خواستم که بی قراری هایم را ببخشد چون تمام آنها این بود که عین ها مرا عاشق خودش کرده بود.
خانم حمزه لویی از ازدواج تان برایمان بگویید؟ چطور شد که با یکدیگر آشنا شدید؟
لبخندی که همیشه در ذهنم ماندگار شد
ازدواج ما به صورت سنتی بود. یکی از اقوام آقا عین الله از همسایگان بود. ایشان ما را به یکدیگر معرفی کردند. مدت زمانی هم که برای اولین بار باهم صحبت کردیم یکربع بیشتر نشد.
من بیشتر شنونده بودم. عین الله از خودش و معیارهای ازدواج، خصوصیات اخلاقی و زندگی اش می گفت و من می شنیدم. از همان لحظات اول جذب صحبت هایش شده بودم. اول بار همان دیدار بود. ولی از کلام و رفتار و لحنشان به دلم نشسته بود.
حتی در خاطراتمان پس از آن آشنایی تعریف کرد که « آن روز تماما من صحبت کردم. شما دائم نگاهت را از من می گرفتی. گاهی یک نگاه می کردی و سریع سرت را پایین می انداختی. تصمیم گرفتم یکبار در صورتت زوم شوم که نگاه ام کردی غافلگیرت کنم. و این اتفاق افتاد و من خندیم». همان لبخند در ذهن من ماند و از خاطرات ماندگار خوب ام شد.
از امیررضا برایمان بگویید، اسم فرزندتان انتخاب کدام یک از شما بود؟
اسم پسرم نذر دوران جوانی عین الله بود. امیررضا 16 اسفند سال 86 ایام ماه صفر به دنیا آمد. ماجرا به دوران سربازی عین الله برمی گشت. دورانی که در مشهد مقدس گذشت.
یکی از روزها در حرم حضرت علی بن موسی الرضا(ع) از خدا خواسته بودند که همسرشان به انتخاب امام رضا(ع) باشد و راه پیش رویشان بگذارند و در زمینه ازدواج موفق باشند همان وقت به دلشان افتاده بود که خدا فرزند اولش را پسری دهد که نامش را رضا بگذارد. پس از به دنیا آمدن پسرم نظری هم از من خواستند که در نهایت نامش را گذاشتیم امیرضا.
شما دیداری هم با شهید سردار حاج قاسم سلیمانی داشتید، در خصوص آن دیدار برایمان بگویید؟
دعا کن که من شهید شوم
چندماه پیش از شهادت شهید حاج قاسم سلیمانی ایشان به منزل ما آمدند. آن روز یک روز خاص بود. یک روز به یاد ماندنی. وقتی به منزلمان آمدند متوجه شدم که ایشان یک انسان خاصی هستند، معمولی نبودند. در صحبت هایشان به من دلگرمی و آمادگی برای پذیرش شهادت دادند. پذیرش شهادتی که با تمام القائات همرزمان و دوستان شهید متفاوت بود. در صحبت هاشون به من گفتند که « امروز مرا پدر خودت بدان، هرچه در دلت هست بگو من می شنوم و هرکاری که داری بفرما».
وقتی اصرار مرا در نپذیرفتن آمادگی برای خبر شهادت عین الله دیدند گفتند: « پس برای من دعا کن که من شهید شوم». به حاج قاسم گفتم من همواره دنبال خبری از عین الله بودم و مطمئن بودم که اگر شما را ببینم قطعا خبری از همسرم دارید.
سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در آن دیدار مرا مطمئن کردند که خبری از عین الله نیست. ولی به نوعی واضح هم به من و هم به امیررضا گفتند که آماده شنیدن هرخبری باشید. ما دوست داریم آنچه خواسته شما هست بشود ولی مطمئن باشید که از خواسته شما بالاتر این است که به شهادت برسند و اگر برای آقا عین الله نمی خواهید برای من این شهادت را بخواهید.
روزی که خبر شهادت حاج قاسم را شنیدیم هم من و هم امیررضا احساس می کردیم که پشتوانه محکمی را از دست داده ایم. غروب خواستم که حال و هوایش عوض شود. رفتیم با هم لباس مشکی بخریم. آن روز حس شکنندگی را در خودم و فرزندم دیدم.
و حرف آخر؛
همسرم را از دعای خیر مادرم داشتم
آقا عین الله را علی جان صدا می کردم. به تدریج همه خانواده هم او را عمو علی و یا دایی علی صدا می کردند. این موضوع برمی گردد به دعای یک مادر. مادرم شب میلاد حضرت علی(ع) از خداوند خواسته بودند که یک همسر خوب نصیب من کند تا من عاقبت بخیر شوم. همسرم لایق شهادت بود و من در معراج الشهداء به او این توفیق الهی را تبریک گفتم و فکر می کنم که دعای مادرم در حق ام مستجاب شد و من عاقبت به خیر شدم.
*مصاحبه از مهدیه دانایی
نظر شما