خبرگزاری شبستان- خراسان جنوبی: قبولی عباس در سپاه پاسداران، فصل جدیدی از زندگی را مقابل ما شکوفا کرد. اوایل در بسیج روستایی فعالیت میکرد و طبق گفته همکارانش، حوزههای مقاومت را در روستاهای گسک، آسیابان درخش و سرچاه تازیان راه اندازی کرده بود.
عباس کمتر در خانه بود و تا جایی که حضورش محدود به یکی دو روز آخر هفته شده بود. گاهی اگر وسط هفته به خانه سر میزد، پوتینهایش را هم در نمیآورد و در همان ورودی خانه مینشست و یک استکان چای میخورد. کمی با بچهها بازی میکرد و بعد دوباره سرکار برمیگشت. زهرا و جواد کوچک بودند و عباس تاکید میکرد وظیفه اصلی من در نبودش، فقط و فقط تربیت فرزندان است.
عباس از شنبه تا پنج شنبه و گاهی حتی جمعه در خانه نبود و در روستاهای مرزی و مناطق عشایری مشغول سازماندهی نیروهای بسیجی عشایر و آموزش آنها بود. بارها با تعداد زیادی از عشایر به خانه آمد و با روی گشاده، همه آنها را شام و نهار بر سر سفره، مهمان کرد.
دو سال از شروع جنگ میگذشت و عباس در جمعآوری کمکهای مردمی از مناطق مرزی و آموزش نیروهای بسیجی و داوطلب شبانهروزی فعالیت میکرد اما این کارها، برای آرامش قلبش کافی نبود.
«فاطمه دهقانی گسک» همسر شهید عباس شعیبی به خبرنگار شبستان میگوید: «جواد» فرزند دومم 9 ماهه شده بود که عباس موفق شد موافقت فرماندهان خود را برای حضور در جبهه بگیرد و اینجا بود که احساس پیروزی و غرور در چشمانش به وضوح دیده میشد؛ انگار به اهدافش یکقدم نزدیکتر شده است. آن موقع ساکن مشهد بودیم و اولین اعزامش به جبهههای حق علیه باطل با اعزام پدرش به غرب همزمان شده بود.
اعزام عباس قرار بود از مسجد «حاج آخوند» مشهد انجام شود. دست زهرا را گرفتم و جواد را در آغوش و راهی مسجد شدم، مثل دیگر خانوادههایی که برای بدرقه رزمندگان آمده بودند، کنار مسجد ایستاده بودیم. در یک لحظه روزهای نبودن عباس در مقابل ذهنم تداعی میشد؛ بهانهگیریها و بیماریهای احتمالی زهرا و جواد مرا نگران میکرد اما فکر زندگی در شهری که هر لحظه دلت بگیرد، نگاه به گلدستههای حرم، آرامت میکند، مرا دعوت به صبر میکرد.
عباس برای ادای تلکیف پا در راهی گذاشته بود و حاضر بود نه تنها از خودش بلکه از عزیزانش یعنی فرزندان سه ساله و 9 ماههاش دل بکند. 18 خرداد 1361 به جبهه رفت تا به عنوان مربی آموزش نظامی به انجام وظیفه بپردازد. شش ماه بعد با پاهایی مجروح برگشت. در مدت نبودنش با تلفن و ارسال نامه جویای احوال ما میشد و ما را از خود با خبر میکرد.
گاهی به عباس گلایه میکردم که فرصت و وقت بیشتری برای من و فرزندانش بگذارد و کمی به وضعیت منزل رسیدگی کند؛ در پاسخ میگفت: رونق خانه دنیا اهمیتی ندارد، به فکر آخرت باش. یکبار از او خواستم حالا که ماشین سپاه را در اختیار دارد، مرا تا بازار برساند به شدت مخالفت کرد و گفت: این ماشین متعلق به بیت المال است و اجازه استفاده شخصی ندارم. تاکسی میگیرم که بروی.
اگر پنجشنبه و جمعهها در خانه بود سعی میکرد روزه بگیرد؛ این رسم چند ساله اش بود. میگفت برای سحری نمیخواهد که بیدار شوی، خودم بیدار میشوم و غذا میخورم. در یکی از سفرهایی که به گسک رفتیم، عکس بنی صدر در منزل پدرم بود، آن را از روی دیوار برداشت و پاره کرد. در همان روزها، پدرش، زخم پایش را که در اولین اعزام به جبهه ایجاد شده بود را دید، جریان را از عباس جویا شد و او گفته بود که یک جراحت سطحی است.
اسفند 1362 بود که از ناحیه پهلوی چپ در عملیات خیبر مجروح میشود. او را به بیمارستان اهواز می برند و از آنجا 5 اسفند به بیمارستان جرجانی تهران منتقل میشود. تا انتقالش به بیمارستان قائم مشهد از مجروحیتش بیخبر بودیم. به خاطر شدت جراحات تا 30 فروردین ماه 1363 در بیمارستان قائم بستری بود و وقتی به بیرجند منتقل شد هنوز دوران نقاهت خود را در منزل سپری میکرد.
سرشب و نزدیک اذان مغرب بود؛ چند ساعت تا زایمانم باقیمانده بود. موضوع را با عباس مطرح کردم که گفت بعد از نماز به بیمارستان میرویم. بعد از نماز و تلاوت قرآن، با دو عصای زیربغل به در خانه همسایه رفت. مقابل منزل همسایه در جوی آب افتاده و تمام لباسهایش آلوده شده بود. همسایه او را داخل منزل آورد. بعد از تعویض لباسهای عباس با یک تاکسی راهی بیمارستان امام رضا (ع) بیرجند شدیم.
30 اردیبهشت 1363 بود که دومین پسرم «حسین» به دنیا آمد. در همین ایام بود که عباس به دلیل مجروحیت، از ناحیه پهلو بسیار درد داشت. معمولا هر چند روز یکی از همکاران سپاه برای استحمام و تعویض پانسمان به منزل میآمد.
یک روز از من خواست تعویض پانسمان را انجام دهم، یک نخ از کنار بخیه ها بیرون آمده بود که عباس گفت آن را بکشم. هرچه نخ را میکشیدم، تمام نمیشد و عباس بی حال و بی رمقتر شد. به ناچار به منزل همسایه رفتم و خواستم برای کمک بیاید. اورژانس را خبر کردیم. بعد از انتقال عباس به بیمارستان یک قرقره فلزی نخ از داخل پهلوی عباس بیرون آمد که زنگ زده بود. از آن به بعد، حال عباس رو به بهبود رفت.
عباس برای سومین بار عازم جبهه شد اما اینبار جان و دلم برای رفتنش آماده نبود، با داشتن سه فرزند کوچک و یک بچه در راه، زندگی خیلی سختی را در روزهای نبود عباس پیش رویم تجسم میکردم. از او خواستم بماند و چند ماه دیرتر برود.
حسین دست و پا شکسته حرف میزد و با شیرین زبانی کودکانه به پدرش گفت: بابا میخوای بری شهید بشی؟ دشمن تیر میزنه. تو اگه شهید بشی من و زهرا و جواد تنها میشیم! عباس در پاسخ حسین گفت «هر کسی لیاقت شهادت را ندارد»؛ حسین گفت: وقتی تو نباشی ما تنها هستیم! عباس بچهها را در آغوش کشید. کمی با آنها بازی کرد و بعد بیرون رفت و با چند اسباب بازی برگشت و بچهها را راضی کرد. آن وقت همه با هم، همراه یکی از دوستانش به گاراژ میدان امام خمینی(ره) بیرجند رفتیم، عباس بچهها را بوسید و سفارش کرد که در نبود من بهگونهای رفتار کن که بچهها کمبود پدر را احساس نکنند.
شهریور 1365 بود و هوا به شدت گرم. عصر یک روز با بچه ها به مزار شهدا رفتیم، همسر شهیدان محمودی، دادی و ابوترابی سر مزار شهدای خود بودند. یکی از حاضران که متوجه حضور من نبود گفت: یکی از رزمندگان خوب بیرجند به نام عباس شعیبی در عملیات کربلای 2 شهید شد، همسر شهید محمودی با چشم اشاره و او را متوجه حضور من کرد.
تلاش کردم خودم را در مقابل بچهها کنترل کنم، هنوز در دل به خودم امید میدادم فقط یک تشابه فامیلی باشد چرا که عباس دو روز قبل از آن تماس گرفته و گفته بود حالش خوب است. برای کسب اطلاعات بیشتر به منزل یکی از آشنایان به نام «قادری» رفتم و جویای حال عباس شدم. در ذهن من او «علی» بود، فراموش کرده بودم که بیرون او را به عباس میشناسند و دلم به همین باور خوش بود.
به خانه برگشتیم، زهرا گفت «حمام بریم که وقتی بابا میآید تمیز باشیم». همان شب بچهها را به حمام بردم و صبح با اصرار زهرا راهی بازار شدیم. دخترم گفت که برویم برای بابا یک صابون خوشبو بخریم که وقتی می آید به او هدیه بدهم. در بازار از بلندگو خبر تبریک و تسلیت شهادت «عباس شعیبی» اعلام می شد.
در دل و جانم آشوب بود، باز هم باید خودم را در مقابل فرزندان کنترل میکردم، قبول شهادت عباس برایم سخت بود. به خانه که برگشتیم. یکی از دوستان عباس «آقای افضلی» جلوی در منتظر بود، ما را سوار ماشین کرد و به منزل شهید محمودی رفتیم، آنجا حزن و اندوه در چهره همه نمایان بود و بیشتر مهمانان لباس مشکی به تن داشتند.
مدت زیادی از شهادت شهید محمود محمودی (31 اردیبهشت 1365) دوست صمیمی عباس نمیگذشت؛ در دل این فضا را متاثر از شهادت آن شهید والامقام می دانستم که همسر شهید محمودی با تسلیت و تبریک گفت که زهره (فرزند شهید محمودی) برای دومین بار یتیم شد. با گفتن این جمله، تمام دیوارهای امیدی که برای بودن عباس در کنار خودمان درست کرده بودم در این یک لحظه، فرو ریخت و همه خاطرات بودن با عباس همچون یک فیلم از جلوی دیدگانم عبور کرد. همسران شهید محمودی و آقای افضلی سعی در آرام کردن من داشتند. بیتابیهایم باعث شد که زهرا هم برای پدرش بیتابی کند.
با آقایان افضلی و ملکانه (دو دوست شهید) راهی سردخانه شدیم، کشوهای حاوی پیکر مطهر شهدا یکی یکی گشوده می شد اما «عباس» نبود؛ کشویی که پیکر مطهر عباس در آن قرار داشت باز شد، برق خوشحالی در چشمان زهرا دیده شد. بوسهای برگونه پدرش زد و گفت «من که راحت شدم بابامو دیدم»؛ دیدن چهره مظلوم عباس که با گذشت زمان در منطقه برفی حاج عمران سیاه شده بود، مرا از خود بی خود کرد.
به همراه دوستان شهید «آقای افضلی و ملکانه» راهی گسک شدیم و به منزل پدر عباس رفتیم؛ خبر شهادت شهید را تعدادی از همکارانش به پدرش داده بودند. شبانه با آقای افضلی و همسرش به بیرجند برگشتیم و راهی منزل شهید محمودی شدیم. صبح برای شرکت در مراسم تشییع سوار وانت آقای افضلی بودیم که جواد از وانت افتاد و پیشانیاش زخمی شد. به بیمارستان رفتیم و چند بخیه به پیشانی جواد زده شد و سریع خود را برای شرکت در تشییع جنازه به میدان شهدا رساندیم.
میدان شهدا مملو از جمعیت بود و تشییع جنازه باشکوهی با حضور عشایر قدرشناس در بیرجند برگزار و نماز میت به امامت حجتالاسلام والمسلمین «سیدعلیرضا عبادی» اقامه شد. بنا به وصیت عباس و خواست پدر و مادرش، پیکر مطهرش برای تدفین به گسک منتقل و در کنار قبر شهید فرخی به خاک سپرده شد.
در آخرین ساعات اولین شب خاکسپاری پیکر مطهر عباس، تنها راهی قبرستان شدم، کوچه های روستا تاریک بود و هیچ روشنایی نداشت. گلزار شهدا هم تاریک بود. قبل از آن اگر کسی مرا مجبور هم میکرد به دلیل تاریکی کامل گلزار شهدا، حاضر به رفتن آنجا نمیشدم.
شروع به صحبت و درد دل با عباس کردم، خیلی نگذشت که برادر عباس به سراغم آمد. دوست داشتم بمانم و بیشتر با همسرم صحبت کنم اما به اصرار «شعیب» راهی منزل پدر عباس شدم. همان شب خواب عباس را دیدم که آمده و یک شاخه گل سرخ در دست دارد و از من میخواهد بعد از شهادتش بیتابی نکنم و مراقب فرزندان باشم.
شب بعد باز هم عباس را در عالم خواب دیدم که گفت من زنده و در کنار شما هستم در نبود من گریه نکن و هر زمان دلتنگ میشوی به سر قبرم بیا اما بیتابی نکن. این دو خواب در روزهای اول شهادت عباس موجب آرامش من شده بود.
مردم به ویژه عشایر در مراسم سومین روز عروج عباس سنگ تمام گذاشتند. ساعت 4 بعدازظهر 29 شهریور 1365 حسینیه صاحب الزمانی (عج) خیابان شهدای بیرجند، جایی برای سوزن انداختن نداشت. در هفتمین روز شهادت عباس هم که سوم مهرماه در حسینیه گسک برگزار شد، جمعیت قابل توجهی از روستاها و شهرهای اطراف آمده بودند.
سه ماه بعد از شهادت عباس، «علی» به دنیا آمد. هیچگاه پدرش را ندید اما همیشه شبها را منتظر میماند تا پدرش به خوایش بیاید.
نظر شما