دو برادر؛ دو مجاهد عاشق

در روزگاری نه چندان دور شیپور جنگی ناخواسته نواخته شد و صدایش تمام کشور را پر کرد. شیپوری که قرار بود مرد را از نامرد جدا کند. وقتش رسیده بود تا پدر و مادرها جوان‌هایشان را راهی سرزمینی دور کنند.

به گزارش خبرنگار شهرستان های استان تهران خبرگزاری شبستان دل کندن از جگرگوشه‌ها سخت بود؛ اما بودند پدران و مادرانی که خودشان کوله بار فرزندانشان را بستند و با سلام و صلوات راهی‌شان کردند. مادران و شیرزنانی که ظرف بلوری آب را نه در اولین قدم دور شدن پاره تنشان؛ بلکه هنگامی که از آخرین پیچ کوچه می‌گذشتند و قامت رعنایشان از نظرشان پنهان می‌شد پشت سرشان می‌ریختند تا مبادا تلاقی آخرین نگاهشان ذره ای دلبستگی و وابستگی در دل رزمنده جوانشان بگذارد و دست و دلش بلرزد و او را از نبرد در راه خدا باز دارد... آن روزها صدای شیپور جنگ به کوچه پس کوچه های شهریار هم رسیده بود؛ جایی که فرسخ ها با میدان جهاد فاصله داشت و اهالی آن می‌توانستند در کمال آرامش به زندگی عادی و روزمره خود گذران عمر کنند... اما جوانانی که با دم مسیحایی حضرت روح الله جان گرفته بودند و در دامان پدر و مادرهایی اهل دیانت پرورش یافته بودند نمی‌توانستند غیرت و شرف خود را نادیده بگیرند. باید به ندای هل من ناصر مقتدایشان لبیک می گفتند تا وطنشان از گزند جاهلان در امان بماند.


بدون ذره ای تردید
عادل و نادر کبیری‌فر جوانانی بودند که دل در گروی مهر رهبرشان داشتند و عاشق میهنشان بودند. با اینکه تنها 17 و 16 بهار از عمرشان گذشته بود راه جهاد در پیش گرفتند. دست پرورده‌های آقا عبدالله و صغری خانم که با عزم و ایمان راسخ و بدون ذره ای تردید جوان هایشان را برای جهاد  همراهی کردند و غم فراق دلبندانشان را به جان خریدند تا در معامله با خدایشان سربلند و روسفید باشند. اول عادل که یک سالی بزرگتر بود عازم شد و سال 64 در عملیات والفجر هشت در منطقه فاو به شهادت رسید و یک سال بعد هم نادر در منطقه شلمچه و در عملیات کربلای 5 رخت شهادت بر تن کرد.


آغاز بزمی به یاد ماندنی
قصه به یاد ماندنی حضور خادمیاران کانون ایثار و شهادت شهرستان شهریار در منزل شهیدان کبیری از یک عصر دلچسب و بی نظیر در کوچه باغ های شهریار آغاز شد. خادمیاران و یاوران رضوی طبق قرار هفتگی‌شان آماده سرکشی به خانواده شهدا شدند. این بار قرعه میزبانی از کاروان خادمان حضرت شمس الشموس به نام خانواده دو شهید سرفراز افتاده بود. شهیدانی که پیشاپیش خبر از آمدن میهمانی ویژه داده بودند و بی‌شک خود هم در این بزم حضور داشتند. ماجرای این دیدار سراسر نور همراه با اتفاقات عجیبی بود که بیانشان خالی از لطف نیست.  گروهی از خادمیاران و یاوران رضوی، که قطعاً از سوی حضرت رضا و شهدای والا مقام به این دیدار دعوت شده بودند، به منزل شهیدان کبیری‌فر رسیدند در کمال تعجب پس از فشردن زنگ، درِ منزل بلافاصله باز شد و همه غافلگیر شدند؛ معمولاً همیشه باز کردن در حداقل چند ثانیه ای زمان می‌برد؛ اما این بار این گونه نبود. خادمان با خود فکر کردند شاید اهالی خانه زمان دقیق حضور میهمانان را می دانستند. وقتی وارد حیاط باصفای خانه شدند درخت خرمالوی زیبایی در گوشه‌ای خودنمایی می‌کرد و دل هر بیننده را می‌برد. مادر شهیدان روی پله‌ها به استقبال میهمانانش ایستاده بود و از پس پرده اشک به میهمانانش خوش آمد می‌گفت. خدام تصور کردند شاید مادر با دیدن پرچم این گونه منقلب شده؛ اما نمی دانستند ماجرا فراتر از تصورات آن هاست. اعضای کاروان طبق روال همیشه سرود «ای صفای قلب زارم هر چه دارم از تو دارم تا قیامت ای رضا جان سر ز خاکت بر ندارم» را همخوانی کردند و وارد منزل شدند.  پدر شهیدان در گوشه‌ای نشسته و منتظر حضور میهمانان فرزندانش بود. هرچند جسم آقا عبدالله رنجور و ناتوان شده بود؛ اما وجود نورانی اش مانند خورشید گرمابخش و سراسر آرامش بود.
مسئول دفتر خدمت رضوی شهریار ضمن دستبوسی پدر، پرچم را مقابل ایشان و صغری خانم گذاشت و همگی صلوات خاصه امام رضا(ع) را رو به مضجع شریف حضرت شاه خراسان زمزمه کردند. جسم همه در خانه بود و روح و دلشان کنار ضریح مطهری که در فراقش می‌سوختند. انگار هرکس در گوشه ای از حرم ایستاده بود و با امامش نجوا می‌کرد. همه در حال و هوای تشرف به محضر حضرت علی ابن موسی(ع) بودند که مادر شهیدان لب به سخن گشود. مرواریدهای اشک روی گونه هایش غلت می خورد. انگار از واژه‌هایی که بر لب‌های صغری خانم جاری می شد نور می تراوید. همه محو کلام او شده بودند که می‌گفت: «پیش از آمدن خادمان لحظه ای خوابم برد و در عالم رؤیا عادل و نادر عزیزم را دیدم که به خانه آمده اند. کنار من نشستند و گفتند مادرجان بیدار شوید آقا علی ابن موسی الرضا(ع) پشت در هستند و می‌خواهند به منزل ما تشریف بیاورند. بروید در را باز کنید. در حالی که از دیدن فرزندانم، که پس از سال ها به خوابم آمده بودند، بی قرار بودم؛ هراسان و گریه‌کنان از خواب پریدم. نوه‌ام جویای احوالم شد و بلافاصله به او گفتم همین الان برو و در را باز کن.» سکوت سنگینی بر مجلس سایه انداخت. بغض ها کم کم شکفته شد و چشم ها مثل همیشه به یاری دل های بهت زده شتافتند و با جاری شدن اشک، تسکینی شدند برای قلب های فشرده حاضران! اولین راز این دیدار رمزگشایی شد. حالا خدام دلیل سریع باز شدن در را فهمیده بودند. دلیلی که حتی لحظه ای هم به ذهنشان خطور نکرده بود. تا دقایقی همه حاضران در خیالشان حضور مقتدایشان حضرت علی ابن موسی الرضا(ع) را کنار شهیدان عادل و نادر تصور کردند. صحنه ای بی‌بدیل و با شکوه که مانند مرهمی به زخم های جانشان التیام می بخشید. ناخودآگاه از پس پرده اشک به اطراف خانه چشم گرداندند تا شاید آن ها را ببینند؛ اما دریغ که چشم زمینیان لایق دیدار آن ها نبود.


صبر مادرانه
فضا که آرام تر شد مادر از خاطرات پاره های تنش گفت. از روزی گفت که خبر شهادت عادل را برایش آورده بودند. چنان آرامشی در جان کلامش بود که همه را مجذوب و میخکوب نگاهش کرده بود. صغری خانم گفت: «از وقتی پسرم را راهی جبهه کرده بودم منتظر خبر شهادتش بودم. یک روز مسئول بنیاد شهید آمد منزل ما و سراغ پدر عادل را گرفت. ایشان سر کار بودند. بلافاصله به مسئول بنیاد و همراهانش گفتم خبر شهادت عادلم را آورده اید؟ آن ها اول اعلام کردند برای دیدار آمده اند اما وقتی محکم به آن ها گفتم می دانم عادلم شهید شده حرفم را تایید کردند و گفتند شما زودتر از ما این پیغام را دریافت کرده اید. حرف دیگری نزدند و فقط گفتند برای شناسایی پیکر عزیزمان باید به معراج برویم. ما را برای شناسایی پیکر پسرم به معراج شهدا بردند. عادل مثل اربابش بی سر بود و مثل قمر بنی هاشم دست در بدن نداشت. تا مدت ها هرکس به منزل ما می آمد این قضیه را برایش تعریف می کردم و می گفتم عادل بی سر و دست بود. تا اینکه یک شب عادل به خوابم آمد و گفت مادرجان چرا به همه می‌گویید دست و سر در بدن نداشتم و آبروی مرا پیش حضرت زهرا می برید؟ از آن موقع من دیگر درباره این موضوع با کسی حرف نزدم تا امروز که بعد از سی و چند سال دوباره آن را برای شما بازگو کردم.» آخر گمنامی مسلک شهدا بود.

 

ام الشهدا 
همه مادران شهدا خیالشان راحت است که در لحظه های غربت و شهادت فرزندانشان بانوی آب و آینه حق مادری را در حقشان ادا کرده و در این مقام سرهایشان را در هنگامه شهادت به دامن گرفته است و برای آن ها چه چیزی بالاتر از این که فرزندانشان از مهر و عطوفت مادری حضرت زهرا(س) بهره‌مند شوند؟ اصلاً برنامه این دیدار را انگار عادل و نادر خودشان چیده بودند! خودشان لحظه به لحظه مراسم را جلو می بردند و مدیریت می کردند؛ آخر مجلس مهمان ویژه ای داشت که چشم از دیدنش عاجز بود؛ اما عطر حضورش همه جا را پر کرده کرده بود. باید سنگ تمام می گذاشتند برای حضرت شمس الشموس. حالا وقتش بود روضه ام الشهدا حضرت صدیقه کبری(س) دل ها را جلا بخشد تا به لطف نظر دخت نبی و زوجه حیدر کرار حوائج روا و دل حضرت ثامن الائمه(ع) شاد شود.

 
هدیه‌ای برای تازه‌داماد
یکی دیگر از غافلگیری های این محفل نورانی اهدای هدیه از دستان مبارک والدین شهدا به تازه داماد همراه کاروان خادمان بود. یکی از خادمان حضرت هدیه ای نقدی از سوی آستان قدس لای قرآن صغری خانم و آقا عبدالله گذاشت و به دست این دو بزرگوار به جوان اهدا کرد. داماد جوان دست پدر و گوشه چادر مادر شهیدان را بوسید و ارادت خود را به آن ها ابراز کرد. انگار در آن لحظات آسمان به زمین نزدیک تر شده بود. مگر ممکن است دعای پدر و مادری جوان از دست داده در حق جوانی دیگر به استجابت نرسد؟ آن هم وقتی آمین گوی آن جوانان شهیدشان باشند و شافعش حضرت امام رئوف. ذوق و احساس مرد جوان در لحظه دعای آقا عبدالله و صغری خانم برای عاقبت به خیری و خوشبختی او و همسرش قابل وصف نبود و به قول خودش بهترین لحظه ای بود که تجربه می کرد و زیباترین هدیه عمرش را گرفته بود. عمر میهمانی به سر آمده بود و باید از آن محفل دلنشین دل می کَندند. لطف بی دریغ صغری خانم هنگام بدرقه میهمانان دوباره شامل حالشان شد و از همه خواست از درخت خرمالو میوه بچینند. چیزی بهتر از این برای خادمان نبود که از خانه ای پر برکت، معنویت و اخلاص تبرکی با خود ببرند و وجود خودشان و خانواده هایشان را با آن متبرک کنند.


دعوتی دیگر از شهیدان
همه، غافل از اینکه شهیدان برنامه ویژه ای برایشان تدارک دیده بودند، آماده رفتن به منازل خود شدند. اما تصمیمی ناگهانی برای حضور بر سر مزار عادل و نادر عزیز یقینشان را به این دعوت بیشتر کرد. نزدیک مغرب بود و نماز جماعت در حرم امام زاده اسماعیل برگزار شد. بعد از آن کاروان خدام به کنار مزار شهیدان عادل و نادر رفتند تا فاتحه ای نثار روح پرفتوحشان کنند. اما در این میان حضور مسئول معراج شهدای شهریار در مزار شهدا اتفاق عجیب دیگری بود که برایشان رقم خورد. خادمان با او هم‌کلام شدند و از حضورشان در منزل این دو شهید گفتند. همانجا بود که مسئول معراج هم خاطراتی در ذهنش جان گرفت و آن‌ها را برای خدام تعریف کرد. از روزی گفت که صغری خانم و آقا عبدالله را برای شناسایی پیکر شهید عادل به معراج شهدا بردند. او گفت: «آن دو عزیز با متانت و صبوری پیکر غرق به خون عادلشان را برانداز و اعلام کردند که پیکر متعلق به پسرشان است؛ بی آنکه خم به ابرو بیاورند. حرفی بزنند و اشکی بریزند. صحنه عجیبی که هرگز از ذهن و دلش پاک نخواهد شد.» بعد، از نادر نوجوان گفت که با دستکاری شناسنامه و رضایت قلبی و دعای خیر پدر و مادرش به جبهه اعزام شد و یک سال بعد به برادر شهیدش پیوست. دو برادر با اختلاف سنی یک سال که دوری از هم را بیش از یک سال تاب نیاوردند و هردو در عملیات هایی با رمز مقدس یا زهرا به لقای پروردگارشان شتافتند. به یقین عادل و نادر فرزندان خلف حضرت زهرا(س) بودند. هردو در عملیات هایی به شهادت رسیدند که رمزشان نام مطهر حضرت زهرای اطهر بود. اصلا زندگی و شهادتشان گره خورده بود با آن حضرت. بدون شک وجود مبارک ام الائمه آرامشی باورنکردنی به قلب زلال صغری خانم ریخته بود تا شهادت فرزندانش را تاب بیاورد و قرص و محکم زیر داغ سنگین از دست دادن جوانانش کمر خم نکند. چه کسی می داند در قلب اروند خروشان و زیر ‌باران آتش شلمچه چه بر عادل و نادر گذشت که مادر پهلو شکسته در آغوشش پناهشان داد؟ برای ما زمینیان تصور عظمت حضرت فاطمه(س) هم سخت است چه برسد به درکش. فقط فهم همین که آمدنش با نزول آیه های قرآن همراه بود و برای پیامبر اسلام ام ابیها بود و هم کفو علی مرتضی و نسل ائمه هدی از ایشان امتداد یافت به سال‌ها تفکر نیاز دارد.


ختم دیدار با روضه باب الحوائج
در آن حال و هوا چیزی جز روضه قمرالعشیره ماه منیر بنی هاشم نمی توانست دل‌های بی قرار را آرام کند. هضم این همه اتفاق باورنکردنی برای همه سخت بود. نمی دانستند چه رازهایی در این دیدار نهفته بوده است. هیچ کس نمی دانست پس از این روز چگونه زندگی خواهد کرد، چقدر در باورش زنده بودن شهدا پررنگ تر خواهد شد. فقط می دانستند که این روز می‌تواند نقطه عطفی باشد در زندگی شان، شهدا می توانند واسطه ای باشند میان آن ها و مولایشان حضرت امام مهربانی ها و می دانستند که هرگاه به دیدار خانواده شهدا می روند حتما شهدا نگاهی متفاوت به حضورشان خواهند داشت.
شاید گفتن اینکه نگارش این سطور مقارن با ولادت حضرت فاطمه زهرا(س) بوده مهر تایید دیگری باشد بر اینکه انس و الفت میان شهیدان عادل و نادر کبیری‌فر و مادرشان حضرت صدیقه طاهره چیزی فراتر از باور ماست. باشد که حافظان و مجریان آرمان هایشان باشیم.

کد خبر 1142695

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha