خبرگزاری شبستان_ گیلان، با پای خودمان که نه، انگار با اراده سیفالله حسینپور که خیلی دلش پر بود، از عهدهایی که وفا نشد، از مهربانی که دریغ شد، از نیش و کنایههایی که عاقبت سهم همیشگی خانوادهاش شده بود، تقدیر ما اینبار به خواست او در خاکریز دوم و در ملاقات با خانوادهاش رقم خورد، خانوادهای که ما را در آغوش کشیده و اجازه داد چند دقیقهای بیپرده میهمان قلبهای شکستهشان باشیم و از پدر بپرسیم.
برای تو مینویسم پدر، برای تو مینویسم که بدانی سهم ما بعد تو و در نبود تو یتیمی بود و تنهایی، و دستهایی که از فرط سرما در راه مدرسه یخ میزدند و سفرهای که در نبودت خالی بود، به اینجا که رسید دو فرزند شهید حسین پور اشکهایشان جاری شد و همانطور ادامه دادند؛ همه میگویند ما سهمیه بنیاد شهید گرفتیم و کار گیر آوردیم. آری ما سهمیه گرفتیم، اما خدا میداند سهم ما همان نیش و کنایههایی بوده و هست که دائم در همه جا نثارمان میکنند بدون اینکه بخواهند از رنجها، مصیبتها و سختیهایی که در نبود پدر کشیدیم، چیزی بشنوند و بپرسند و بدانند.
صحبتها، حرفها، خاطرات، اشکها و گلایههای این خانواده مرا به یاد حال و روز عباس انداخت، همان عباسی که قرار بود با او مهربانتر باشیم، الان متوجه میشوم منظور و حرف دل شهید سیفالله حسینپور که امروز ما را به خانهاش کشاند و مهمانمان کرد، چه بود؟ الان متوجه شدم که چه میخواست به ما بگوید و میخواست ما از چه واقعهای باخبر شویم.
عباس حاج کاظم دلش پر بود پس به نماز ایستاد و حاج کاظم هم پشت سرش که به یکباره مردی جلو آمد و گفت: عباس آقا میتوانم چند دقیقه با شما صحبت کنم، ایشان همسرم هستند قرصهای قلبش رو فراموش کرده و نیاورده و سرش مرتب در حال سنگین شدن هست، میترسم از درد بیفتد زمین، عباس آقا میخواستم خواهش کنم ما سهممان را بدهیم و مرخص شیم که عباس گفت: سهم چی رو آقا؟! و مرد ادامه داد: سهم آزادیمون را بدهیم و برویم؛ با این حرفها دنیایی روی سر عباس سنگینی کرد و خراب شد، مرد به طرف کیف همسرش رفت و کیف پر از پول و دلار را مقابل عباس گرفت و گفت هر چه قدر میخواهی پول هست بردار اما بگذار که ما برویم.
یک دفعه همسر مرد شروع کرد به فریاد زدن و رو به عباس با عصبانیت داد زد و گفت: اصلا شما مقاصدتان سیاسی است و ما را ملعبه دستتان کردهاید وگرنه کیه که ندونه شماها به اندازه کافی از این جنگ غنائم بردید، یخچال، کولر، تلویزیون، بلیط هواپیما، حق تحصیل دانشگاه، سهیه و هزار چیز دیگه که من نمیدونم... پس دیگه چی میخواین که به یکباره عباس خود را کشان کشان به در آژانس هواپیمایی رساند و در حالی که دستش روی ترکشهای گردنش بود در را باز کرد و گفت: بفرمایید برید همه اونهایی که فکر میکنن ما یخچال و کولر و تلویزیون گرفتیم حالا خوشی زده زیر دلمون بیایید برید، من توقعی نداشتم، من قبل جنگ سر زمین بودم با تراکتور، جنگ که تموم شد برگشتم سر همون زمین، بی تراکتور حتی دفترچه بیمه هم نگرفتم. اما حالا خیلی برام زور داره که این حرفها را بشنوم، عباس رو به همون خانم کرد و ادامه داد؛ خانم شما، شما سهمتو خوب دادی سهمت همون نیشهایی بود که زدی دستت درد نکنه حالا اول از همه تو بیا برو ... این نوشتهها تکهای از حال و روز عباس فیلم آژانس شیشهای 1376 ابراهیم حاتمیکیا است که مضمونش نه تنها هرگز قصد کهنه شدن ندارد بلکه انگار این زخم هر روز میخواهد طور دیگری دهن باز کرده و قشری قهرمان اما درد کشیده از جور و بیوفایی جامعه نظیر خانواده سیفالله حسین پور را در رنج و خاطرات تلخ خود فرو ببرد.
*هشت سال انتظار، هشت سال بیخبری
همسر شهید سیفالله حسینپور برایمان تعریف میکند و میگوید؛ سال 54 فرزند اول ما به دنیا آمد، ثمره ازدواجمان چهار فرزند، دو دختر و دو پسر بود، او اخلاق خوبی داشت، بسیجی بود و در پایگاه بسیج محل حضور داشت، ما با هم کار کشاورزی میکردیم که یکباره خبر رسید همسایه ما نورالدین شهید شده در حالیکه تک فرزند هم بود.
بعد از آن دائم به من گفت؛ دیگران رفتند و شهید شدند من هم باید بروم و دینم را ادا کنم؛ خیلی زود بر میگردم سر زندگیمان، کنار تو و بچهها، بعد با هم سر زمین، سخت کار میکنیم و بچهها را بزرگ میکنیم اما خب همان سالی که رفت 25 روز بیشتر در منطقه نماند و در نهایت در شلمچه شهید شد.
به او گفتم بچه قد و نیم قد و یک دختر معلول داریم تو نرو که جواب داد: نه من باید بروم و دینم را ادا کنم اصلا تو بگو، چطور میتوانم با دوستان و رفقایم که رفتند روبهرو شوم اصلا اگر نروم میتوانی فردای قیامت شفاعت مرا بکنی، اما من باز همان حرفها را گفتم، باز گفتم: ولی آخر ما چهار فرزند قد و نیم قد داریم من در اینجا غریبم پدر و مادرم قاسم آباد هستند و با رفتن تو تنها میشوم، اما گفت من حتما باید بروم حتی برای یک ماهم که شده باید بروم به تو قول میدهم که خیلی زود برگردم اما رفت و بر دیگر نگشت.
* انتظاری که به سر رسید
همسرم در سال 1365 در شلمچه شهید شد، هشت سال در منطقه ماند و خبری از او نداشتیم که بعد از هشت سال پیکرش را برای تشییع آوردند.
بچههایم در زمان شهادت همسرم خیلی کوچک بودند وقتی از سپاه رودسر آمدند و به من گفتند که سیفالله شهید شده است واقعا نمیدانستم که باید چکار کنم و چگونه با دست خالی آنها را بزرگ کنم، باورم نمیشد که دیگر نباید منتظرش باشم.
*نشانههایی از پدر که هرگز پیدا نشد
آقا مهدی فرزند شهید حسینپور به اصرار گروه خبری ما قبول کرد تا چند کلمهای برایمان حرف بزند و از پدرش، حال و هوای بچگیهایش و از روزهای عجیب و تلخ انتظار بگوید.
"اوایل اصلا معلوم نبود پدرم شهید شده، اسیر شده، مفقودالجسد یا مفقودالاثر شده، مادرم و خانوادهمان همیشه پیگیر بودند تا خبری از پدرم بگیرند. خیلی جاها میرفتند و از خیلی از افرادی که در عملیات کربلای پنج حضور داشتند هم سؤال میکردند که آیا سیفالله حسینپور را دیدهاند یا نه، وقتی از آزادگان فیلمی میآمد ما سراسیمه به همراه خانواده به سپاه میرفتیم تا در ضمن تماشای فیلم نشانی از پدرم پیدا کنیم، اما خب چیز خاصی دستگیرمان نمیشد. نهایتا بعد از گذشت تقریبا هشت سال گروه تفحص پلاک و یکسری بقایای شهید را آورند و خبرش را به ما دادند که پدرم شهید شده است، مراسم تشییع پدرم انجام شد و درست از آن به بعد بود که دیگر برایمان مسجل شد نباید منتظر بمانیم.
اینکه در این سالها چقدر در نبود پدر به همه ما سخت گذشت قابل وصف نیست و کسی تا تجربه نکند نمیتواند عمق ماجرا را درک کند، با زبان نمیتوان گفت هر چند که به فضل خدا حضور و پشتیبانیهایش را در تمام این سالها حس کردیم.
آقا مهدی در همان حال که سرش پائین بود ادامه داد؛ تاکنون کسی به این صورتی که امروز اتفاق افتاد به خانه ما برای تهیه گزارش از پدرم نیامده بود، شاید الان کسی حرفها و فیلم ما را که ببیند فکر کند مشکلات ما فقط مشکلات مادی بود و الان هم رفع شده است اما خلاء اصلی هیچ وقت بحث مادی نبوده، نداری شاید برای همه هم باشد اما نبود پدر را چگونه میتوان با چیزی پر کرد.
* کسی درد و دلهای ما را نشنید
شاید ببیننده و شنونده فکر کند چون ما لباس و کفش نداشتیم، پس تحت فشار بودیم در صورتی که اصل این مشکلات بر میگردد به عدم وجود نفر اصلی خانواده یعنی پدر، نفر اصلی اگر باشد خب قاعدتا مدیریت یکسری مشکلات به ویژه برای مادر راحتتر است و مدیریت فقط گردن او نمیافتد ولی وقتی نفر اصلی نباشد حل همه مشکلات تنها بر عهده یک نفر است.
آقا مهدی دوباره سرش را پائین انداخت و اینبار در همان حالت گفت؛ ما خانواده شهدا شدهایم اسباب مراسمات عزا و عروسی، هم در عزا از ما استفاده میکنند هم در عروسی اما هیچ کس نفهمید و نخواست بداند که چقدر هضم این مسائل برایمان سخت بود، هیچ کس درد و دل ما را نشنید.
با این وضعیت اقتصادی و بیکاری که در کشور حاکم است اوضاع جوری پیش میرود که همه نشانه میروند روی یک قشر خاص، اگر بخواهند کسی و چیزی را مقصر جلوه بدهند و مورد مؤاخذهاش قرار دهند خانوادههای شهدا و ایثارگران از همه نزدیکترند و به آنها میتازند از همان ابتدا تا به امروز روی این خانوادهها فشارهایی بوده است که تا الان هم ادامه داشته و همچنان هم دارد.
*من با سهمیه آمدهام و تو بدون سهمیه، من حرف میخورم و تو نه
با این حرفهای آقا مهدی به یکباره جو اتاق به هم ریخت، اشکهای خانواده جاری شد و دختر شهید در حالی که به شدت اشک میریخت در ادامه حرفهای برادرش گفت؛ بله همه ما الان بزرگ شدهایم، اداره میرویم اما کسی روزهای سخت ما را ندید و همه میگویند اینها بزرگ شدند و برای خود کار و خانه دارند اما نمیدانند ما از دو سالگی چگونه بزرگ شدیم.
بعد از شهادت پدرم، مادرمان با چهار بچه قد و نیم قد تنها ماند و ازدواج نکرد ولی جامعه ما این واقعیتها را نمیبیند و فقط الان ما را میبینند که بزرگ شدیم، درس خواندیم و میگویند فلانی رفته سر کار اما نمیدانند ما با چه بدبختی بزرگ شدیم، بله نهایت ما با سهمیه بنیاد شهیدی که داشتیم توانستیم برویم سر کار اما دیگر نمیدانند که چه بدبختیهایی کشیدیم که به اینجا رسیدیم، گرسنگیهای ما را ندیدند که گرسنه خوابیدیم، لباس نداشتیم که بپوشیم، حیف که اشکهایم نمیگذارند که از همه سختیها و بدبختیهایی که در نبود پدر کشیدیم حرف بزنم...
از اشکهای همسر شهید از اشکهای دخترش، آقا مهدی و همسرش که لحظهای بند نمیآمد شرمنده شدیم، نگاه همکارانم در قاب تصویر و در ویدئویی که در حال ضبط کردنش بودند خشکید و قلم در دستانمان بیحرکت ماند.
دختر شهید حسینپور اندکی بعد در حالی که به سختی جلوی اشکهایش را نگهداشته بود ادامه داد؛ این واقعا ظلم بزرگی در حق ماست، خب حق بقیه مردم و فرزندانشان هم هست که راحت زندگی کنند و کار پیدا کنندند اما حرف من این است که چرا جامعه سختیهای ما را نمیبیند و چرا فقط الان ما را میبینند.
شهید هدفش چیز دیگری بود و اصلا نمیدانست که ما بزرگ میشویم و میرویم سر کار، اصلا مگر به این هدف به جبهه رفته بود که من دخترم میخواهد بزرگ شود و میخواهد برود در فلان اداره مشغول به کار شود. بابای من آنطور که همه میگویند خیلی ساده، بیریا و دل رحم بود. من که ندیدمش و طعمی از پدر داشتن نچشیدم، رفت که دینش را ادا کند که دو فردای دیگر اگر شهدا به او گفتند تو کجا بودی بتواند بگوید منم بودم اما شهید نشدم که خب همان اولین بار که رفت شهید شد.
به من در اداره گفتند تو با سهمیه آمدهای و من گفتم بله من قبول دارم که با سهمیه بنیاد شهید آمدهام اما من عزیزترین فرد زندگیام را از دست دادهام و با بدبختی بزرگ شدم و شماهایی که با باند آمدید سرکار و با رشته غیرمرتبط اینجا نشستهای الان اینجا چه کار میکنی، صحیح و سالمی و پدرت همیشه در کنارت بوده و هست و هیچ بدبختی نکشیدهای و الان کارمند هستی. من با سهمیه آمدهام و تو بدون سهمیه من حرف میخورم و تو نه.
*روزهایی که از خاطرهها پاک شدنی نیست
الان مادر من به خاطر خواهرم که آن وضعیت را دارد گرفتار است، نگهداری از او واقعا برای مادرم سخت شده است. اشکهایش آرام جاری شد و ادامه داد؛ ما به آن روزها معمولا زیاد فکر نمیکنیم چون تلخترین خاطرات زندگیمان در آن دوران شکل گرفت، مثلا یادم میآید یکسال زمستان سختی بود و ما دو برادر و خواهر مدرسه میرفتیم. مادرم با هر زحمتی که شده دو کاپشن برای برادرهایم خرید و گفت که فعلا نمیتواند برای من کاپشن بخرد و باید یک مدتی دیگر صبر کنم ما هیچ وقت آن روزها را یادمان نمیرود...
آقا مهدی و مادرش که در طرف دیگر اتاق کنار هم نشسته بودند وقتی حرفها به اینجا رسید دیگر نتوانستند بغضشان را نگهدارند. مادر سرش را درون چادر سیاهش کشید و آرام میگریست و آقا مهدی به همراه اشکهایی که میریخت صدای گریههایش بلند و بلندتر شد...
* این اشکها عهدمان نبود
انگار شهید سیفالله حسینپور آن روز من و چند همکار دیگرم را از مراسم یادواره شهدای قاسمآباد سفلی رودسر کشانده بود. کوچه به کوچه گذرانده و آورده بود به داخل خانهاش که بگوید ببینید، اشکهای خانوادهام را ببینید، پسرم را که برای خودش مردی شده، دخترم را که قد کشیده و با هر سختی کاری برای خود دست و پا کرده را ببینید؛ من و همرزمانم با خدا معامله کردیم ما برای ادای دینمان رفتیم نه سهمخواهی، اما اینها، این اشکها رسم ما نبود...
آقا مهدی در کنار مادر اشکهایش را پاک کرد و کمی مادر را که هنوز سرش زیر چادر سیاه بود دلداری داد و گفت؛ آنها میگویند وطن پرست ما میگوییم ایثارگر، امتیازاتی که در همه جای دنیا برای وطن پرستان لحاظ میکنند و برای حتی خانوادههای درجه دو و سه آنها، خیلی بیشتر از آن چیزی است که الان در ایران برای ایثارگرانی که جانفشانی کردند، قائل میشوند آقا مهدی این چند کلمه را با بغض شکستهای گفت و ادامه داد؛: گیلان همیشه در دفاع از ناموس و وطن زبانزد بوده و با این همه فاصلهای که از جبهههای جنگ داشت، مردم رفتند و در جبههها حاضر شدند تا دفاع کنند از اسلام و انقلاب، اما نمیدانم چرا بعدها همه، مشکلات و گرفتاریها را روی سر خانوادههای شهدا و ایثارگران خالی کردند.
همانطور که با دستمالی که اشکهایش را با آن پاک کرده بود، بازی میکرد گفت؛ من فکر میکنم تمام اینها بر میگردد به ضعف مسئولان و نوع مدیریت آنها، وگرنه مردم هنوز سر خواستههای خود هستند و پایبند به اسلام و انقلابند و بارها و بارها هم این را ثابت کردهاند، اما نوع مدیریت را طوری پیش میبرند که ذهن کلیت جامعه را خراب و منحرف کنند اما من و همه خانوادههای شهدا امیدواریم شرایط در نهایت امر طوری پیش برود که خون شهدای ما خدای ناکرده پایمال نشود و آن نتیجهای که میخواستند را بدهد.
* سفارش حاج کاظم به سلمان؛ با امثال عباس مهربانتر باش
آخر قصه بود که یکباره صدای حاج کاظم فرمانده خیبر از پشت میلههای حفاظتی درب ورود و خروج شرکت هواپیمایی بلند شد، وقت تنگ بود پس با عجله دستهای پسرش سلمان را از پشت حفاظ محکم گرفت و گفت: "سلمان تو دیگر مرد خانهای، بزرگ شدهای، تنها وصیتم و نصیحتم به تو این است که با امثال عباس مهربانتر باشی".
کیست که نداند امثال عباس که حاج کاظم سفارشش را به سلمان کرد مصداق امروزی همان خاکریز دومی است که حضرت آقا مدتها قبل در موردش با همه ما حرف زد.
حال سؤال من این است، ما چه کردیم، تکلیفمان را در برابر خانواده شهدا و ایثارگر این خاکریز دوم چگونه ادا کردیم؟ کجای این میدان ایستادهایم، سهممان را چگونه دادیم، اصلا تمام اینها به کنار، آیا لااقلش با امثال عباس مهربانتر بودیم؟!
نظر شما