روایت مهزیار و سلام فرمانده؛ جان نثاران بقیة الله به خط شدند

این روزها طنین سرود حماسی «سلام فرمانده» در شهرها و کشورهای مختلف بخشی از رزمایش میلیون ها خردسال و نونهال عاشق حضرت مهدی (عج) است که بیانگر مانایی فرهنگ انتظار و مهدویت در قلوب شیعیان جهان و نشانه ای بزرگ از نزدیک شدن به زمان ظهور مصلح عالم است.

خبرگزاری شبستان- گرگان، این روزها سرود سلام فرمانده به زبان های مختلف در نقطه نقطه کره زمین طنین انداز شده است، از آسیا و آفریقا گرفته تا اروپا و آمریکا سخن از کودکان و نوجوانانی است که خود را سرباز امام زمان عجل الله تعالی و فرجه الشریف می دانند و با صدای کودکانه خود از شهادت و عهد با امام زمان می گویند.

 

روز پنجشنبه بود همراه پسر ۶ ساله ام مهزیار برای همایش سلام فرمانده راهی امامزاده عبدالله گرگان شدیم، خیل کودکانی که همراه والدین خود به این همایش آمده بودند دیدنی بود، هنوز مراسم شروع نشده بود. محوطه مراسم مملو از نونهالان و خردسالانی بود که شوق و اشتیاق در چشمانشان برق می زد و برای آغاز مراسم ثانیه شماری می کردند.

 

مهزیار را که یک لباس نظامی تقریبا گشادی بر تن داشت و در آن لباس احساس غرور و شعف زائد الوصفی داشت را روی شانه هایم گذاشتم.

 

مدام در گوشم می خواند مامان پس کی شروع می شود، می خواهم زودتر بخوانم، بالاخره پس از دقایقی انتظار مراسم شروع شد بعد از قرائت قرآن و چند برنامه کوتاه سرود سلام آغاز شد.

 

سلام فرمانده، سلام از این نسل غیور جا مانده، سیدعلی دهه نودی هاشو فراخوانده، صدایی که در محوطه گلزار شهدای امامزاده عبدالله(ع) گرگان طنین انداز شد.

 

گِرداگِردمحوطه توسط قبور  شهدای دفاع مقدس گرگان محصور بود و یقینا ارواح طیبه مجاهدین فی سبیل الله و شهدا هم در این آیین مشارکت و ندای ملکوتی آنها  به نجوای نونهالان مراسم در هم آمیخته بود.

 

 والدین هم همراه کودکان خود همنوا شدند، و سلام برای آقای غایب از نظر خود فرستادند و از انتظار گفتند.

 

مهزیار هم با صدای بلند می خواند، دست راستش روی سینه گذاشته بود و به آقا امام زمان (عج) عرض سلام کرد.

 

و سوگند به جانش خورد که وقتی آقا بیاید یار و هوادارش خواهد بود.سوگند به جانش خورد که وقتی آقا بیاید سرباز رکابش خواهد بود و هزاران  آرزویی که شاید در دل جاری داشت.

 


مراسم که تمام شد، جمعیت کم کم هر کدام به سمتی رفتند، مهزیار اما، کنجکاو و جستجوگر به قبور شهدا نگاه می کرد، چیزی نمی گفت، اما می دانستم در ذهنش سوال های فراوانی در حال پردازش است.

 

دستان کوچکش را در دستانم گرفتم و به قبور اقوام و آشنایان هم سری زدم و فاتحه ای خواندم، مهزیار سکوت کرده بود، با او حرف هم که زدم خیلی کوتاه و مختصر جوابم را داد.

 

به خانه آمدیم چند ساعتی با همون لباس نظامی اش در خانه بود، هرچه می گفتم؛ پسرم لباس را تعویض کن، می گفت: مامان جان این لباس را که می پوشی نباید لباس دیگری بپوشی. یک سرباز باید همیشه آماده قیام باشد.

 

سرباز باید برای جنگ با دشمنان اسلام بیدار و هوشیار باشد.

 

خلاصه اصرارهای من برای انجام اینکار بی نتیجه ماند.

 

بالاخره شب قبل از خواب با وعده اینکه صبح قول می دهم بعد از این که از خواب بیدار شد، دوباره این لباس را بپوشد لباسش را تعویض کرد.

 

به رسم همیشه خواستم برایش قصه بگویم، قبل از اینکه قصه را شروع کنم، گفت: مامان جان! می خواهم چیزی برایت بگویم، گفتم بگو پسرم می شنوم، مهزیار چیزی گفت که روزها حالم را دگرگون کرد، هیچ پاسخی به حرف‌هایش نداشتم بدهم، هنوز هم که هنوز است در حیرت حرف پسرم هستم.

 

من همیشه حتی قبل از تولد فرزندم نذر کرده بودم او را سرباز آقا خواهم کرد و این را حتی همان روزی که به دنیا آمد آرام در گوشش نجوا کردم: مهزیار جانم! تو سرباز آقا هستی و این را همیشه به یاد داشته باش، طی سالیان کوتاهی که از عمرش می گذرد شاید یکی دو بار دیگر هم به این حرف را به او گفته باشم، اما هیچ وقت مسئله را بیشتر برایش تعریف نکردم.

 

آن شب پسرم حرفی زد که مرا به فکر فرو برد.

 

او گفت: مامان جان! می خواهم وقتی بزرگ شدم، سرباز آقا شوم، می خواهم از آقا محافظت کنم و با دشمنان بجنگم و آخر هم می خواهم شهید شوم.

 

هیچ وقت فکرش را نمی کردم مفهوم شهید و شهادت را بفهمد و تفاوت یک فرد متوفی با شهید را بداند.

 

محکم در آغوش فشردمش و گفتم: عزیز دلم می دانی شهید یعنی چه؟ می دانی به چه کسی شهید می گویند؟ گفت: بله مامان جان! شهید یعنی این هر کسی که دوست خدا باشد و با دشمنان خدا بجنگد  شهید می‌شود، گفتم: خوب! وقتی شهید می شود چه اتفاقی می‌افتد؟ گفت: معلوم است دیگر، مگر امروز ندیدی آنجا که برای خواندن سرود سلام فرمانده که رفته بودیم، آنجا آن قبرها را دیدی، آنها همه شهید بودند، اما آنجا فقط خانه شهیدان است، خودشان آنجا نیستند و خدا آنها را پیش خودش برده است.

 

او صحبت می کرد و مرغ ذهن من به پرواز در آمده بود، حس می کردم نسل ما و نسل امروز تفاوت‌های زیادی با هم دارد، نسل من که متولد سال های جنگ بودم و جنگ و دفاع را با گوشت و پوست خود درک کرده بودم، در زمان کودکی این گونه مفهوم شهادت را نمی دانست، حس می کنم نسل امروز نسلی محکم تر و پر از آگاهی تر است.

 

در همین افکار بودم که متوجه شدم مهزیار آقا آرام و معصوم خفته است و خدا میداند که در رویای امشب چه خواب های صادقانه و شیرینی خواهد دید.

 

و یقینا روایت مهزیار، روایت میلیون سرباز امام زمان (عج) در جای جای این کره خاکی است. سربازانی که به سربازی مولای خود افتخار می کنند.

 

کد خبر 1198422

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha