خبرگزاری شبستان-خراسان جنوبی؛ 26 مرداد سالروز ورود آزادگان سرافراز سالهای جنگ تحمیلی است. در این روز شکیبایی مادران، پدران، همسران و فرزندان دلاورمردانی که در دفاع از حریم انقلاب و کشور به اسارت درآمده بودند، به بار نشست و وعده الهی بشر الصابرین تحقق یافت.
26 مرداد سال 1369 میهن اسلامی شاهد حضور عزیزانی بود که پس از سالها اسارت در زندانهای مخوف رژیم بعثی صدام، قدم به خاک پاک میهن اسلامی گذاشتند. این روز یکی از خاطره انگیزترین روزهای تاریخ انقلاب اسلامی است که شاهد حضور و آزادی مردانی بود که در راه عهد و پیمانی که با خدا بسته بودند، مجاهدت و استقامت ورزیدند و توانستند در سالهای زجر و شکنجه، با وجود درد و بیماری جسمی، روح و روان خود را حفظ کنند و تقوا و مردانگی خود را مضاعف کنند. دلاورمردانی که در زمان اسارت کودکی بیش نبوده و بعد از گذشت سالها اسارت و دوری از وطن، تحفه های زمان اسارت مانند بیماری های مختلف اعصاب و روان و... را برای خانواده خود به ارمغان آوردند.
آزادگان، صبورتر از سنگ صبور و جمعی مخلص، مقاوم، اهل ایثار و فداکاری و صاحب دل هایی خسته بودند که از همه جا و همه کس بریده و به خدا پیوسته بودند. آزاده نامیده شدند چون از قید نفس و نفسانیات رهایی پیدا کرده بودند.
به این مناسبت گنجینه ای از اوراق پر افتخار از خاطرات دوران اسارت را با هم مرور کرده و پای صحبت و خاطرات این کبوتران سبکبال می نشینیم.
«حسین علی پور فرد» متولد سال 1348 است. آزاده ای که در سن 14 سالگی عزم رفتن به جبهه های حق علیه باطل می کند و از آن جا که نیروهای زیر 15 سال حق اعزام به جبهه نداشتند با دستکاری شناسنامه خود سنش را یک سال بزرگ تر می کند.
تک فرزند خانواده است و با التماس، خانواده را برای رفتن به جبهه راضی می کند، رضایت نامه را از پدر گرفته و به مدیر مدرسه راهنمایی تحویل می دهد اما از شانس بد او، مدیر مدرسه شناسنامه را با مدارک پرونده مطابقت داده و متوجه دستکاری شدن آن شده و از اعزام این کودک 14 ساله به جبهه سرباز می زند از مدیر انکار و از او اصرار. از آنجا که جثه ای قوی داشت بالاخره با اصرار، مدیر را راضی می کند و به مشهد برای فراگیری دوره امدادگری اعزام می شو.د دوره امدادگری را در مدت دو هفته در بیمارستان قائم مشهد فرا گرفته و بعد از آن برای امدادگری به جزیره مجنون اعزام می شود.
این آزاده در گفتگو با خبرنگار شبستان در بیرجند از خود به عنوان شهید زنده یاد می کند و می گوید: بعد از فراگیری دوره امدادگری با حدود 40 نفر از هم دوره ایها به جزیره مجنون اعزام شدیم با دیگر دوستان برای رفتن به محل مورد نظر سوار قایق شدیم اما متأسفانه راکد دشمن به کنار قایق اصابت کرد و همه نیروها (40 نفر) به داخل آب پرت شدند شنا بلد نبودم و تنها خاطره از آن زمان این بود که فقط دست و پا می زدم و آب می خوردم. همزمان هلکوپتری که تعدادی از نیروها را پیاده کرده بود در 200 تا 300 متری زمین متوجه این واقعه شده و این واقعه تلخ و غرق شدن و شهادت بچه ها را به تعاون گردان گزارش می دهد و به این ترتیب خبر شهادت من به بیرجند و خانواده هم می رسد از آنجا که فکر کردند طعمه کوسه ها شدیم به عنوان شهید مفقودالاثر پیکر من را تشییع کردند و به این ترتیب از من به عنوان شهید زنده نام برده می شود.
بعد از هفت روز کما در بیمارستان صحرایی بیدار می شوم و دوباره به عنوان امدادگر خط شکن به کمک نیروهای رزمنده می روم. بعد از حدود 23 روز حضور در جبهه زمانی که به همراه چهار نفر از دیگر امدادگران پیکر مجروح «محمد جواد آخوندی» را به کمک برانکارد حمل می کردیم مورد حمله دشمن قرار گرفته و دو نفر از امدادگران مجروح شدند.
عراقی ها ما را مثلثی قیچی کردند. همین امر باعث شد پیکر شهید آخوندی را بر زمین بگذاریم. شهید از من خواسته بود پلاک و یک سری مدارکش را به دست خانواده اش برسانم اما از آنجا که در محاصره دشمنان قرار داشتیم مدارک شهید و پلاکش را دفن کردم تا به دست دشمنان نیفتد.
وی ادامه می دهد: دستان خود را بالا برده و گفتم «انا مسلم» و به این ترتیب به اسارت دشمن بعثی درآمدم به علت داشتن لباسهای چریکی گمان می کردند ما کماندو و خبره هستیم و به این ترتیب مورد بازجویی های زیاد قرار می گرفتیم. پس از بازجویی و شکنجه فراوان ما را به اردوگاه العماره و سپس به کمپ 7 بردند. در اردوگاه اسرا را به صف کرده و با کابل، سیم و... ما را می زدند و این پذیرایی در هر ساعت شبانه روز ادامه داشت و با خستگی یک گروه از نیروهای بعثی، نیروهای تازه نفس به آنها ملحق می شدند و میزان شکنجه زمانی که دشمن در عملیات ها شکست می خورد بیشتر می شد. بعد از شکنجه های فراوان افراد زیر 20 سال را به اردوگاه اسرای اطفال منتقل کردند. هر چند این اردوگاه هم تفاوتی نداشت و ما مورد عنایت (شکنجه) آنها با هر وسیله قرا می گرفتیم.
در جبهه دو بار تحت تأثیر بمباران شیمیایی گاز خردل قرار گرفتم و تمام بدنم زخم شده بود اما دریغ از دوا و درمان. در اروگاه همه اسرا از بیماری های مختلف از جمله شپش رنج می بردند تا جایی که شب ها تا ساعت 12 به کشتن شپش ها می پرداختیم و روزها لباس های خود را در آب جوش ضدعفونی می کردیم.
وی گریزی به برخی اصطلاحات رایج رزمندگان می زند و می گوید: در ارودوگاه 4 قاطع (بلوک) و هر قاطع 8 آسایشگاه داشت (به هر قسمت از اردوگاه که شامل چند آسايشگاه مي شد قاطع مي گفتند و مجموع چند قاطع تشکيل کمپ را مي داد) ما را به قاطع 2 بردند. حدود 5 ماه آنجا بودیم. هر وقت از سربازان، زمان آزادی را می پرسیدیم به کنایه می گفتند برایتان بلیط گرفته شده و فردا به تهران می روید.
وقتی افراد صلیب سرخ برای بازدید می آمدند پنجره ها را با پتو استتار می کردند و اجازه هیچ صدا و حرکتی را نمی دادند. در یکی از این بازدیدها وقتی افراد صلیب سرخ عزم رفتن کردند یکی از اسرا لباس خود را از پنجره بیرون آورد به این ترتیب یکی از افراد متوجه شد اما چون زمان رفتن بود نیروهای بعثی اجازه ورود دوباره صلیب سرخ را به آسایشگاه ندادند بعد از رفتن افراد صلیب سرخ به علت این اقدام مورد شکنجه آنها قرار گرفتیم.
بعد از 9 ماه، اولین نامه از خانواده به دست من رسید. در آن نوشته شده بود با این فکر که طعمه کوسه ها شدم پیکرم به عنوان شهید مفقودالاثر به خاک سپرده شده است به ظاهر یکی از همسایه ها در رادیو مصاحبه و مشخصات من را شنیده و به خانواده اطلاع داده و به این ترتیب خانواده به دنبال هویت من، متوجه حضورم در بین اسرا شدند.
وی ادامه می دهد: بعد از هفت سال اسارت در ۲ شهریور سال 1369 به وطن بازگشتم. ابتدا ما را به مرقد امام راحل بردند در آنجا متوجه پیرزنی 70 ساله شدم که عکسی در دست داشت و از همه سراغ اسیرش را می گرفت پیرزن به من نزدیک شد و از من پرسید فردی به نام علی پور را نمی شناسم در پاسخ به او گفتم نمی دانم مادر به دنبال چه کسی هستید اما نام من حسین علی پور است پیرزن از کنارم گذشت و گفت به دنبال نوه ام هستم او 14 سال بیشتر نداشت در پاسخ گفتم شاید گمشده شما من نباشم اما من هم وقتی به جبهه رفتم 14 سال داشتم و الان 21 سال دارم پیرزن رفت و بعد از مدتی با دو نفر دیگر آمد از دور دایی خود را شناختم و به سمتش پرواز کردم دایی من رو به مادر بزرگ معرفی کرد و گفت: مادر جان گمشده شما برگشته اما از آنجا که سالها گذشته بود همدیگر را نشناختیم. به این ترتیب اجازه من را گرفتند و به منزل دایی خود در تهران رفتم. از دایی خواستم مرا زودتر به بیرجند و خانواده برساند به این ترتیب با خانواده تماس گرفته شد و من فردای آن روز با اتوبوس به سمت بیرجند به راه افتادم در ورودی قائن پیاده شدیم چرا که خانواده برای استقبال به این منطقه آمده بودند. از اتوبوس پیاده شدم پدرم مرا در آغوش گرفت اما من، پدر را نشناختم چرا که وقتی من به جبهه اعزام شدم پدرم فردی هیکلی و جوان بود اما فرد مقابل من فردی تکیده و لاغر بود. امام جمعه وقت به گرمی دستم فشرد و اعلام کرد غم دوری شما پدر را پیر کرده است.
به این ترتیب به آغوش خانواده برگشتم و بعد از 6 ماه اردواج کردم و ثمره ازدواجم 2 پسر و یک دختر می باشد.
یکی دیگر از آزدگان در گفتگو با خبرنگار شبستان می گوید: زمان شروع جنگ 12 سال داشتم و عشق خدمت به وطن را در سر می پروراندم و با کمک یکی از دوستان این عشق و علاقه افزایش یافت و به این ترتیب با ذوق و علاقه در بسیج روستا خدمت می کردم. بالاخره پس از راضی کردن خانواده برای اعزام به جبهه نام نویسی کردم اما چون از نظر جثه ریز نقش بودم همین امر باعث شد بارها مرا از رفتن به جبهه برگردانند. هر بار پس از برگرداندن، فقط گریه می کردم. آخرین بارقول دادم هم پای دیگر نیروها بدوم، تیراندازی کنم و به این ترتیب در اردیبهشت ماه سال 1362 برای فراگیری آموزش یک ماهه به کاشمر اعزام شدم.
«محمدرضا خسروی» می افزاید: در دوره آموزشی با توجه به جثه ریزم قادر نبودم تفنگ را درست در دست بگیرم اما عشق به رفتن به جبهه باعث شد همپای دیگر نیروها آموزش لازم را ببینم. بعد از فراگیری آموزش های لازم به روستای محل زندگی در چاهک موسویه برگشتم اما از ذوق فراوان همیشه لباس بسیجی و پوتین را می پوشیدم بارها برای اعزام به مشهد رفتم اما هر بار با دیدن جثه، قد و هیکل ریز، من را برمی گرداندند تا این که مجبور به انجام حقه ای شدم به این ترتیب در آخرین اعزام تعدادی جوراب نظامی را لول کرده و در پاشنه پوتین قرار داده و آن را پوشیدم در زمان بازدید هم روی پنجه پا ایستادم. نیروی بسیجی که برای بازدید آمده بود نگاهی به جثه ریز و سپس به پاهای من کرد تا ببیند روی پنجه ایستاده ام اما با وجود شک و تردیدی که در دلش ایجاد شده بود، متوجه حقه من نشد و به این ترتیب با قطار به تهران و از آن جا به ایلام اعزام شدم.
وی ادامه می دهد: قرار بود تا زمان عملیات خیبر حدود یک تا دو ماه در منطقه آموزش ببینیم بعد از حدود دو ماه در مقر شهید رحیمی (تیپ مستقل 21 امام رضا(ع)) ساماندهی شدیم و من به عنوان پشتیبان جزو نیروهای چهار لول قرار گرفتم. از اینکه به عنوان پشتیبان باشم راضی نبودم و دوست داشتم به خط مقدم بروم در این افکار بودم که مربی آموزش خود را که فردی کاشمری بود دیدم. از سِمَت دقیق مربی آموزش بیخبر بودم و بعدها متوجه شدم معاون گردان هستند و به این ترتیب با کمک این نیرو به گردان رعد رفتم.
خسروی می گوید: برای شرکت در عملیات خیبر به عنوان تک تیرانداز بودم. امکانات نیروهای دشمن فوق العاده قوی بود شب نیروهای خودی و روز نیروهای دشمن با توجه به امکانات پیشی می گرفتند.
قرار بود شهر القرنه را بگیریم به این ترتیب نیروهای مجاهدین عراقی جلوتر از ما شهر را تصرف کردند و ما به عنوان پشتیبان در آبروها گم شدیم و تا رسیدن ما، شهر از نیروهای خودی پس گرفته شد. پشت سر ما آب و در جلو و اطراف ما دشمن تا دندان مسلح بود و محاصره هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد. در این لحظه فرمانده گردان به روایت دیگر نیروها برای از بین نرفتن بیشتر رزمندگان بپاخاست که مورد هدف دشمن قرار گرفته و به شهادت رسید.
وی با بیان اینکه حتی لحظه ای فکر اسارت نداشتیم، ادامه می دهد: یکی از نیروها فریاد زد رزمندگان نگران نباشید تا حالا کار حسینی کردید اما از این لحظه به بعد کار زینبی کنید در آن برهه زمانی این سخن باعث قوت قلب نیروها شد و به این ترتیب اسلحه ها را در آب انداخته و خود را تسلیم کردیم. در این زمان پسر عموی من که از نیروهای کادر سپاه بود به من نزدیک شد و با توجه به سن کم من (15 سال) وجود پسر عمویم، قوت قلب بزرگی برایم بود.
وی یادآور می شود: بعد از اسارت، دشمن برای تضعیف روحیه اسرا و انجام تبلیغات، اقدام به گرداندن اسرا در شهر بصره کرد. در هر اتوبوس با گنجایش بیش از 30 نفر با استتار کردن پنجره ها تعداد 10 نفر اسیر را قرار داده و به این ترتیب 20 دستگاه اتوبوس را در شهر چرخاندند.
وی گریزی به خاطرات زمان اسارت می زند و می گوید: بعد از انتقال اسرا به یکی از اردوگاهها تعداد 5 نفر از افراد قوی هیکل را انتخاب کردند که تا آخر اسارت خبری از این افراد نشد. بعدها یکی ازاین 5 نفر گفت: بعد از جداکردن ما از دیگر اسرا، گودالی در بیرون اردوگاه حفر کرده و همه را زنده به گور کردند و از آنجا که او از مجاهدین عراقی و به زبان عربی مسلط بوده به زبان عربی از فرمانده امان خواسته و از مرگ حتمی نجات پیدا کرده و زنده مانده است اما آن چهار نفر زنده به گور شدند.
وی ادامه می دهد: بعد از مدتی ما را به دخمه ای منتقل کردند که در آنجا از آب، غذا، درمان و دکتر خبری نبود. در طول 24 ساعت تنها یک وعده غذا آن هم به مقدار خیلی کم به اسرا می دادند و همین امر باعث نارضایتی و گلایه اسرا شده بود. یکبار که صدای اسرا درآمد یکی از فرماندهان حدود 20 نفر از اسرا را از دخمه بیرون آورده و دستور به رگبار بستن آنها را داد. پس از آن سرباز دخمه که از شیعیان عراقی بود با فریاد و ناراحتی اعلام کرد لطفا تقاضای دکتر، غذا و... نکنید که سرانجام بدی در انتظار شما خواهد بود.
در یکی دیگر از روزها سه تن از اسرای قوی هیکل را انتخاب کرده و به بیرون از دخمه بردند. اما متأسفانه سرانجام بدی در انتظارشان بود سه تابوت از فرماندهان عراقی آورده و هر کدام از اسرا را در کنار تابوت قربانی کرده و سربریدند.
وی با بیان اینکه در طول 6 سال و نیم اسارت شاهد شکنجه و شهادت تعداد زیادی از رزمندگان بوده ام، می گوید: بعد از انتقال ما به اردوگاه اطفال هم، از شکنجه روحی و بدنی در امان نبودیم. یکی از روزها از اسرای اطفال خواسته شد جلوی تلویزیون و رسانه دیگر کشورها رفته و اعلام کنند که ما را به زور به جبهه آورده اند در این بین یکی از اسرای سبزواری انتخاب شد تا به این امر اعتراف کند این اسیر سبزواری به لحجه خود گفت: عراقی ها به ما می رسند ورچپه، ما را کتک نمی زنند ورچپه و... با گفتن این حرفها همه اسرا می خندیدند اما نیروهای بعثی عراق غافل از اعتراف شیرین این اسیر از این اعترافات خوشحال بودند.
این آزاده بیرجندی با توجه به قرار داشتن در ایام محرم به بیان خاطره ای در این خصوص پرداخت و می گوید: در ایام محرم به بهانه تزریق واکسن کزار، مالاریا و ... در روز 8 محرم برای جلوگیری از برگزاری مراسم عزاداری اقدام به واکسینه کردن اسرا می کردند و اسرا پس از تزریق تب کرده و تا چند روز قادر به حرکت نبودند. در یکی از این روزها یکی از اسرا از صف تزریق فرار کرد متأسفانه یکی از نیروهای بعثی متوجه شد و در زمان تزریق واکسن دوز تزریق را افزابش داده و سوزن سرنگ را به زور از دست این اسیر به سمت پایین کشید که علاوه بر پارگی رگ، این اسیر تا چندین روز در تب می سوخت و ناله می کرد با این وجود به طور مخفیانه با اندک توان و با دست چپ سینه می زدیم و عزاداری می کردیم.
وی در پایان به خاطره دیگری در دوران اسارت اشاره کرده و می افزاید: یکی از مجروحان که نام او در لیست صلیب سرخ نبود برای مداوا به بیمارستان برده می شود و به خواست خداوند در زمان مداوا افراد صلیب سرخ به بیمارستان رفته و متوجه او می شوند و نام او را به عنوان اسیر جدید ثبت می کنند. متأسفانه وی در بیمارستان شهید شده و در قبرستان مخصوص اسرای نام گذاری شده دفن می شود پس از 16 سال و در زمان برگشت اسرا به ایران وقتی قرار می شود استخوان های اسرای دفن شده تحویل کشور شود متوجه جسد این شهید 19 تا 20 ساله قمی می شوند که با گذشت 16 سال سالم است. خبر به صدام می رسد و او دستور می دهد پیکر شهید را در آهک و به مدت چند ماه بدون پوشش در آفتاب قراردهند تا پوسیده شود اما با گذشت سه ماه پیکر شهید بدون تفاوت و به طور سالم تحویل می شود.
خسروی که 6 و نیم سال در زندان های عراق اسیر بوده است 6 ماه پس از آزاد شدن ازدواج کرده و ثمره ازدواجش دو دختر و یک پسر می باشد. در پایان ضمن گلایه از برخی شهروندان می گوید: متأسفانه برخی از شهروندان ما نگاه خوبی به رزمندگان و آزادگان ندارند در حالی که رزمندگان، شهدا و... داغ یک وجب خاک ایران را در دل بعثی ها گذاشتند و از ناموس کشور محافظت کردند.
نظر شما