اين خانه عطر شهادت دارد

«حاجیه‌خانم فروغ منهی» دارد سوزناك‌ترين و در‌عين‌حال پرافتخارترين قصه دنيا را براي ما روايت مي‌كند. او از فرزندان شهيدش، خاطره مي‌گويد و ما سراپا گوش شده‌ايم؛ انگار كه حرف نمي‌زند، دارد موبه‌مو از همسرش و سه پسر شهيدش نقاشی می‌کشد.

خبرگزاری شبستان؛ گروه قرآن و معارف: «حاج محمود از سال ۶۰ تا ۶۷ در «منطقه» بود. آخرين روزهاي اسفند ۶۲، حاجي در لبنان بود که خبر شهادت داود را بهش دادیم. شب عید بود که جنازه را آوردند. حاج محمود آمد سوریه و توانست با ما تلفنی صحبت کند. هر طور كه بود خودش را برای تشییع پیکر داود به تهران رساند. حاج محمود با حجت‌الاسلام سید عباس موسوی، دبیرکل حزب‌الله لبنان در بعلبک با هم بودند. بعد از شهادت داود هم تا آخر جنگ در جبهه‌های غرب حضور داشت و خانه نبود».


 آسمان ابري و گرفته است، باران نسبتاً شديدي كه از ظهر شروع شده، همچنان شرشر در حال باريدن است، آن طرف شيشه‌هايي كه انگشت باران انگار روي‌شان ضرب گرفته، هوا بدجوري سرد و طوفاني است اما اينجا، در داخل اين خانه، عجيب هوا گرم، مطبوع و دوست‌داشتني است؛ محبت‌ها، مهمان‌نوازي و اصرار دائمي حاجيه‌خانم براي آنكه چاي‌مان سرد نشود و ميوه پوست كنيم، لحظه‌به‌لحظه، ما مهمانان خانه را ياد خانه «مادري» مي‌اندازد؛ ساده، صميمي و مهربان. «حاجیه‌خانم فروغ منهی» دارد سوزناك‌ترين و در‌عين‌حال پرافتخارترين قصه دنيا را براي ما روايت مي‌كند. حاجيه‌خانم دارد از فرزندان شهيدش خاطره مي‌گويد و ما سراپا گوش شده‌ايم اما انگار كه حرف نمي‌زند، دارد موبه‌مو نقاشي مي‌كشد، همسرش و سه پسر شهيدش را و ما انگار صداي آنها را در تمام لحظات مي‌شنويم، از بس كه مادرانه و با جزئيات از چهار سردار بزرگ زندگي‌اش مي‌گويد.
 
حجت الاسلام قمی : آمده‌ایم تا نوکری شما را بکنیم
 
 «ما آمده‌ایم تا نوکری شما را بکنیم واز شما یاد بگیریم که چطور می‌شود یک مادر، سه جگرگوشه‌اش را از دست بدهد اما اینقدر با روحیه و قوی باشد؟ این یعنی درس زندگی، این یعنی همان راهی که خانم بی‌بی زینب (س) رفتند». حاج‌آقا قمي فروتنانه اين جملات را مي‌گويد، او مثل بسیاری ديگر از شب‌هايي كه به ديدار خانواده شهدا رفته، امشب هم به خانه مرحوم حاج‌آقا خالقي‌پور، پدر شهيدان داود، علیرضا و رسول آمده و حالا ما در غياب حاج‌آقا خالقي‌پور، داريم مات و مبهوت به سخنان حاجيه‌خانم گوش مي‌دهيم.

 


 
جنازه‌های علیرضا و رسول 40 روز در خاک عراق
 
 40« روز از شهادت‌ علیرضا و رسول گذشته بود و ما همچنان بی‌خبر بودیم و پدرشان از این شهر به آن شهر می‌رفت تا بلكه خبری از آنها پیدا کند، غافل از اینکه این طفلی‌ها،  شهيد شده بودند و پيكرشان 40 روز در خاک عراق مانده بود».
 
حاجیه‌خانم، با احترام بسيار، از پدر شهدا صحبت مي‌كند و هر چند لحظه يادش مي‌افتد كه چطور پدر بچه‌ها، با رفتارش و نه با حرف تنها، يادشان داد مرد بمانند، چطور جبهه رفتن را به آنان آموخت و او بود که اولین مسافر جبهه اين خانه بود، بغض سنگيني در صدايش مي‌نشيند.
 
 «داود در عملیات خیبر یعنی 22 اسفند سال 62، درست چند ساعت بعد از شهادت شهيد ابراهیم همت، شهید شد، درحالی‌که فقط 18 سال داشت. هنوز 5 سالی از شهادت داودم نگذشته بود که رسول و علیرضا هم در سال 67 در عملیات مرصاد در آغوش یکدیگر به شهادت رسیدند. 40 روز از شهادت‌شان بی‌خبر بودیم و پدرشان از این شهر به آن شهر می‌رفت تا بلكه خبری از آنها پیدا کند، غافل از اینکه این طفلی‌ها، همان‌جا شهيد شده بودند و پيكرشان 40 روز در خاک عراق مانده بود. به یاد دارم یک روز آمدند دنبال‌مان تا برویم تصاویر اسرای ایرانی را ببینیم شاید علیرضا و رسول جزو اسرا باشند. ما را بردند به یک سوله که جمعی دیگر از خانواده‌های رزمنده‌ها هم در آنجا حضور داشتند تا تصاویر اسرای ایرانی را ببینند، همانجا طاقت نياوردم، به حاج‌محمود، پدر بچه‌ها، گفتم بچه‌های من یا باید زنده باشند یا شهادت والسلام. طاقت نداشتم بچه‌ها را در اسارت ببينم. تصاویر را ندیدم و ناراحت زدم بیرون، حاج‌محمود عذرخواهی کرد که من را آورده است اينجا اما در عوضش کاری کرد کارستان، گفت می‌خواهم تو را به یک جای خوب ببرم و ما ناگهان از جماران سر درآوردیم. حضرت امام (ره) در حسینیه جماران روی بالکن نشسته بودند و یک پارچه سفید هم روی پای‌شان بود. چندین خانواده دیگر هم حضور داشتند، انگار یک جمع خصوصی بود. دیدار خوبی بود، دلم جلا یافت و حالم بهتر شد. موقع رفتن، همه خصوصی با امام (ره) خوش‌وبش می‌کردند. من به امام (ره) گفتم: آقا، شما پدر عزیز همه ما هستید، ما را دعا کنید. وقتی می‌خواستیم برویم، امام (ره) من را صدا زدند و یک مشت نبات به من هدیه دادند. این نبات‌ها به اندازه یک دنیا برایم ارزش داشت. وقتی از پیش امام (ره) آمدیم، حاج‌محمود گفت: ارزش دارد آدم فرزندانش را در راه اسلام بدهد اما در عوضش امامش را از نزدیک زیارت کند. حاجي تمام حرف دل من را زد. بهش گفتم: آقا یک مشت نبات به من داد و دیدم که در دست حاج محمود هم 7 تا نبات و یک قرآن با آرم قدس بود که امام به او هدیه داده بودند».


حاجیه‌خانم اهل نازی‌آباد تهران است؛ جايي كه مرد مي‌پرورد و مهمان‌نوازي‌شان شهره است. بين هر چند جمله، يكبار مادرانه به حجت‌الاسلام قمي و همه ما اصرار مي‌كند كه ميوه پوست بكنيم و نگران است كه چاي‌مان سرد ‌شود، آقا «امیرحسین» تنها پسري است كه در اين خانواده مانده است و یک دخترخانم، آقا امیرحسین وظیفه پذیرایی را برعهده دارد و اتفاقاً مهمانی هم در خانه او برپاست. لابه‌لاي حرف‌ها، حاجیه‌خانم مادر، آقای قمی و همه ما را به مهماني خانه خودش در نازی‌آباد دعوت می‌کند؛ همان خانه‌ای که پر است از خاطرات حاج‌محمود، داود، علیرضا و رسول. آقای قمی قول می‌دهد به‌زودی با معاونان برای ناهار به منزل پدري شهدا بروند و حاجیه‌خانم یاد شبي مي‌افتد كه مقام معظم رهبری به مهماني خانه آنها رفته بودند: «چند روزی بود داشتيم خانه را نقاشی مي‌كرديم، زنگ زدند و گفتند برای دیدار مقام معظم رهبری دعوت شده‌اید، فردا صبح به دیدار رهبری رفتیم، قرار بود من، خوشامدگویی داشته باشم.

 

تولد حضرت زهرا (س) و امام‌خمینی (ره) را تبریک گفتم. آقا پرسیدند: ایشان کی هستند؟ گفتند: مادر سه شهید خالقي‌پور. آقا فرمودند: ما منزل شما آمده‌ایم؟ گفتم: یکبار قرار بود تشریف بیاورید که ما مشهد بودیم. گفتند: حتماً می‌آییم. تنها یک هفته از این دیدار گذشته بود و رنگ‌آمیزی منزل ما هم تازه تمام شده بود‌ که يك عصر پاییزی، آقایی آمد دم در خانه و گفت ما از صداوسیما آمده‌ایم برای فیلمبرداری. گفتم‌: فیلم می‌گیرید اما نشان كه نمی‌دهید. گفت: این‌بار فرق می‌کند. تا این را گفت، فهمیدم خبری هست. پرسیدم: آقا می‌خواهند بیایند؟ گفت: بله. آقا آمدند و با خودم گفتم کاش چیز باارزشی داشتم و به آقا تقدیم ‌می‌کردم. پیش آقا رفتم و گفتم امیرحسین تنها بازمانده خانواده خالقی‌پور است اما فدايي شماست. رهبری گفتند: ایشان، سرمایه ماست. من دم در نشسته بودم و حضرت آقا گفتند: جلوتر بیایید، در نزديك‌ رهبری نشستم و آقا گفت‌وگوی صمیمانه‌ای با خانواده ما داشتند. موقع رفتن گفتم: شام بمانید. آقا با شوخی پرسیدند: شام چی دارید؟ گفتم: لوبیاپلو، آقا گفتند: «ان‌شاءالله یک بار دیگر می‌آییم لوبیاپلو می‌خوریم». این لوبیاپلو دیگر شده بود نقل مجالس، هرجا که می‌رفتم همه می‌گفتند آقا آمدند لوبیاپلو بخورند؟
 
«يك عصر پاییزی، آقایی آمد دم در خانه و گفت ما از صداوسیما آمده‌ایم برای فیلمبرداری. گفتم‌: فیلم می‌گیرید اما نشان كه نمی‌دهید. گفت: این‌بار فرق می‌کند. تا این را گفت، فهمیدم خبری هست. پرسیدم: آقا می‌خواهند بیایند؟ گفت: بله»

 


 
 هدف « سازمان تبلیغات اسلامی» درست است ثابت قدم بمانید
 
حاجيه‌خانم آنقدر شيوا و جذاب حرف مي‌‌زند كه لذت شنیدن حرف‌هایش در چهره حاج‌آقا قمی و همراهان نمایان است. حاج‌آقا می‌گوید: «خداوند بیان مؤثری به شما داده، قدرش را بدانید، اتفاقاً الان وقت حرف زدن شما خانواده محترم شهداست، اثر آن چیزی که از زبان شما گفته می‌شود از هزاران منبر و خطابه هم بیشتر است».
 
حاجیه‌خانم دوباره به آقا امیرحسین اشاره می‌کند که به مهمانان میوه تعارف کند، حتی خودش نیم‌خیز می‌شود و چند تا میوه در پیشدستی همه می‌گذارد و به شوخی می‌گوید بخورید حلال است. بعد هم به حاج‌آقا قمی می‌گوید: «کار شما هم سخت است اما هدف‌تان درست است، شما جا پای شهدا گذاشتید، برای همین هم، بايد ثابت‌قدم بمانید تا روزی که پرچم اسلام را به دست صاحب اصلی آن امام زمان (عج) بدهید».
بعد هم گریزی به مسائل روز و حوادث ماه‌های اخیر می‌زند: «آن‌ها هم، جوانان ما هستند اما یا بد تربیت شده‌اند یا دوستان ناباب داشته‌اند ولي خب باید به حرف‌های درست آنها هم گوش بدهیم».
 
کتاب «درگاه این خانه بوسیدنی است» روایتگر شهدای خالقی پور
 
«حاج‌آقا قمی، به احترام، تمام‌قد جلوی مادر شهید می‌ایستد و می‌گوید: «روایتگری شما برای مردم، بسیار موردنیاز است، حرف‌های شما پربرکت است. خانواده شهید خالقی‌پور، شجره طیبه است و ما خادم شما هستیم و به دعای شما بسیار نیازمندیم».
 
آقا امیرحسین، کتابی به آقای قمی نشان می‌دهد که خاطرات مادرش در آن نوشته شده است به نام «درگاه این خانه بوسیدنی است» به قلم خانم زینب عرفانیان. حاجیه‌خانم با اشاره به کتاب می‌گوید: «هر وقت این کتاب را می‌خوانم به گریه می‌افتم؛ البته بسیاری از خاطرات تلخ را در این کتاب نگفته‌ام تا مردم ناراحت نشوند».
 
 حاج‌آقا قمی، به احترام، تمام‌قد جلوی مادر شهید می‌ایستد و می‌گوید: «روایتگری شما برای مردم، بسیار موردنیاز است، حرف‌های شما پربرکت است. خانواده شهید خالقی‌پور، شجره طیبه است و ما خادم شما هستیم و به دعای شما بسیار نیازمندیم».
 
كم‌كم زمان رفتن رسيده است، حاجیه‌خانم مادر، تا دم در براي همه‌مان دعا مي‌كند و خودش را محتاج دعا می‌داند. امیرحسین خبر می‌دهد که مادرش برای سالگرد حاج‌قاسم سلیمانی به کرمان دعوت شده تا در آنجا هم خاطراتش را بگويد؛ کاری که معمولاً در طول سال هم انجام می‌دهند و در آیین‌هایی كه دعوت مي‌شوند، حاضر شده و نقل خاطرات می‌کنند. حاجیه‌خانم دوباره به حاج‌آقا قمی یادآوری می‌کند که همچنان منتظر آمدن ایشان و همراهان‌شان برای ناهار هست؛ دعوتي براي حضور بر سر «سفره مادري».
 
زمان خداحافظي است، باران دارد همچنان تند می‌بارد، شیشه پنجره‌ها بخار گرفته است؛ خانه به‌یکباره خالی می‌شود اما انگار، مهمانی خانواده بزرگ خالقي‌پور تمام‌نشدني است، حاج محمود و سه شيرپسرش، امشب هم مثل هر شب، اينجا هستند و صداي خنده و شوخي‌هاي‌شان به گوش حاج‌خانم و اهالي خانه مي‌رسد، يادتان هميشه گرامي مردان مرد.

کد خبر 1254647

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha