به گزارش خبرگزاری شبستان، به نقل از ستاد کنگره شهدای مدافع حرم سبک زندگی شهدای مدافع حرم، دارای مفاهیم عمیقی است. به بهانه شروع فعالیت کنگره بین المللی شهدای مدافع حرم، روایت هایی از زندگی شهدای مدافع حرم را به نقل از مادران و همسران شهدا مرور می کنیم.
روایت اول:
مادر شهید محمد حسین مرادی می گوید: شهید سیدرضا حسینی، دایی محمد حسین در سال ۱۳۶۶ به شهادت رسید. ایشان را در امامزاده علی اکبر چیذر دفن کردیم. سال ها بعد که پسرخاله محمد حسین فوت کرد، تابوت او را به امامزاده علی اکبر بردند. جنازه اش را کنار مزار دایی شهیدش گذاشته بودند تا قبر برای دفن آماده شود. در آن روز محمد حسین دست روی تابوت پسرخاله اش گذاشت و گفت: آقا محسن! از جای من پاشو، اینجا جای من است! آن روز همه این سخن محمد حسین را شنیدند، ولی کسی متوجه منظور حرف وی نشد. چند سال بعد که محمد حسین در سوریه به شهادت رسید، او را درست در کنار مزار دایی شهیدش سید رضا حسینی دفن کردند. همان جایی که در مراسم دفن پسر خاله اش، محمد حسین گفته بود. همه شگفت زده شده بودند؛ وقتی خاطره آن روز را در ذهن خود مرور کردند و فهمیدند که محمد حسین از همان زمان می دانست که شهید می شود و در این مکان او را دفن می کنند.
روایت دوم:
همسر شهید صادق عدالت اکبری می گوید: همیشه صادق به من میگفت: خانم! دعا کن یک جوری شهید بشوم که حتی ذرهای از زمین را اشغال نکنم. من میگفتم: نه! من از خدا میخواهم که یک مزاری از تو برای من بماند. وقتی همسرم برای بار اول به کربلا رفت، من دو نامه نوشتم و به ایشان دادم. یکی برای صادق بود که گفتم: در بینالحرمین روبه حرم حضرت ابولفضل(ع) بایست و این نامه را از طرف من بخوان! نامه دوم را گفتم: بعد از اربعین این نامه را در حرم امام حسین(ع) بیانداز! و از او خواستم که نامه را نخواند. مطمئن بودم که نمیخواند، اما نمیدانم چرا آن نامه را خوانده بود. من در نامه، شهادت صادق را از آقا امام حسین (ع) خواسته بودم و نوشته بودم: آقا جان تو را به جان خواهرت زینب(س) قسمت میدهم که تمام مسلمانان مشتاق را در نزد خداوند، به نهایت سعادت، ارج و قرب واسطه شوی. در ادامه هم نوشتم: اماما! صادق، پاره تنم در مسیر تو قدم گذاشته است، او را به تو میسپارم! آقا جان! صادقم آرزوی شهادت در سر دارد و برای او، شهادت شیرینتر از عسل است. صادق که این نامه را خوانده بود، وقتی از کربلا به خانه برگشت، بسیار خوشحال بود و گفت: باور نداشتم که اینگونه از ته دل، برایم شهادت را بخواهی. من هم یاد گرفته بودم که به جای تشکر، همیشه به صادق بگویم: الهی شهید بشوی و همنشین حضرت سیدالشهدا(ع) باشی.
روایت سوم:
همسر سردار شهید حاج حسین همدانی می گوید: دخترم سارا برای بابایش چای برد. حاج حسین مقداری سوهان برداشت تا چای را با آن بنوشد. دخترم به او گفت: بابا! شما بیماری قند دارید. چای را با سوهان نخورید. همانطور که من و دو تا دخترهایم، روبروی همسرم نشسته بودیم، نگاهی به ما کرد و گفت: بیماری قند را رها کنید. من این بار که به سوریه بروم، قطعا شهید میشوم! دخترها خیلی به پدرشان وابسته بودند؛ تا این حرف از دهان حاج حسین بیرون آمد، ناراحت شدند و زیر گریه زدند. به دخترانم گفتم: ناراحت نباشید. گریه هم نکنید. بابای شما از اول جنگ توی جبهه بود و خدا تا الآن او را برای ما حفظ کرده است. از این به بعد هم انشاءالله خدا بابایتان را حفظ میکند. بعد با شوخی به حاج حسین گفتم: حاجی! اگر شهید شدی، ما را هم شفاعت کن. حاج حسین گفت: حتما! شوخی را ادامه دادم و گفتم: ببین اگر شهید شدی، ما جنازه شما را به همدان نمی بریم!! حاج حسین گفت: تو را به خدا، زحمت بکشید و جنازه من را به همدان ببرید. من در وصیت نامه ام این را نوشته ام! آنقدر با قاطعیت و محکم این حرف را زد که جرات نکردم به چهرهاش نگاه کنم! یک لحظه قلبم تیر کشید. احساس کردم حاج حسین رفتنی است و این آخرین دیدار ماست. آن روز حاجی حسابی نورانی شده بود.
روایت چهارم:
مادر شهید محمد رضا دهقان می گوید: شب قبل از شهادت فرزندم، احساس کردم که مهر محمدرضا از دلم جدا شده است! نیمهشب از خواب بیدار شدم. حال غریبی داشتم. برادر شهیدم در خواب به من گفت: خواهر! نگران نباش، محمدرضا پیش من است. روز بعد حالم حسابی منقلب بود. به همسر و بچه هایم گفتم: شما به بهشت زهرا بروید، من می مانم و خانه را مرتب می کنم. احساس میکردم مهمان داریم! عصر همان روز، همسرم و مهدیه دخترم و محسن پسر کوچکم، از بهشت زهرا برگشتند. در همان لحظه،صدای زنگ درب منزل بلند شد. به همسرم گفتم: حاجی قویباش! خبر شهادت محمدرضا را آوردهاند!! حاجی به سمت درب رفت. وقتی به اتاق بازگشت، رو به من کرد و گفت: فاطمه! محمدرضا زخمی شده است. من باور داشتم که محمدرضا به آرزویش رسیده و شهید شده است.
روایت پنجم:
همسر شهید محمد مسرور می گوید: افراد زیادی از همسرم حاجت گرفته اند. اولین نفری که گفت من حاجتم را از ایشان گرفتم، خانمیبود که گفت: من ۱۸ سال باردار نمیشدم. روزی که خبر شهادت شهدای مدافع حرم کازرون رسید، من یکی یکی عکس شهدا را نگاه کردم. یک لحظه چهره شهید مسرور من را جذب کرد. خیلی دل شکسته بودم. زار میزدم و میگفتم: شهید مسرور! دکترها من را جواب کردهاند. شما را به خون پاکتان حاجت من را بدهید. بعد از ۱۸ سال متوجه شدم که باردار هستم. مدتی بعد گفتند که قلب بچه تشکیل نشده است. دلشکستهتر از قبل برگشتم سر مزار شهید و گفتم: شما حاجت من را دادید، ولی الان به من گفتند: قلب بچه تشکیل نشده است. من ضربه بیشتر و سنگینی خوردم. به خون پاکت قسمت میدهم که از خدا بخواه تا قلب بچه ام تشکیل شود. بعد از درخواست از شهید، به پیش دکتر رفتم و او گفت: قلب بچه تشکیل شده است و رشد عادی و طبیعی دارد.
روایت ششم:
مادر شهید حسین جمالی می گوید: ما به رسم هر ساله در روز تاسوعا نذر میپزیم و بانی آن حسین بود. یک روز حسین، قبل از تاسوعا تمام وسایل نذر را خرید. سپس لباس هایش را جمع کرد و درون ساک گذاشت. او را از زیر قرآن رد کردم. آب را پشت سرش ریختم. با یک چشم پر از غم و عمیق، نگاهم کرد و به سوریه رفت. سوم ماه محرم زنگ زد و گفت: مادر! از حسینیه چه خبر؟ گفتم: مادر کی می آیی؟ گفت: روز تاسوعا خانه هستم. روز تاسوعا شد و ما طبق روال هر ساله، در آشپز خانه حسینیه، نذر را بار گذاشتیم. در حین پختن نذری بودیم. هر که می آمد می پرسید: حسین کجاست؟ در جواب می گفتم: گوشی موبایلش خاموش است، حتما توی راهه ... بعد از مراسم تاسوعا، برادرش آشفته و گریه کنان آمد. گفتم: مادر، اتفاقی افتاده است؟ چرا آشفته ای؟ گفت: یک دوست خوبی داشتم شهید شده است. آرام و قرار نداشت. فهمیدم حسین به آرزویش رسیده است.
نظر شما