دعاهای مادرانه‌ای که با شهادت اجابت شد

وقتی پای خاطرات مادران شهدا می‌نشینی، روضه «ام البنین(س)» برایت تداعی می‌شود؛ به نحوی برایت از شهید می‌گویند که به سختی می‌توان آن را شنید و تحمل کرد که اشک از دیدگانت جاری نشود.

خبرگزاری شبستان-استان فارس؛ مهدی رحمانیان: اینکه می گویند شهدا گلچین شده از سوی خداوند هستند یک حقیقت غیر قابل انکار است؛ کافی است پای صحبت مادران شهدا بنشینی تا برایت از زندگی فرزندشان بگویند آن وقت است که مانند من به این جمله معتقد خواهی شد.

خاطرات شهدا را که می شنوی قطعاً به خاص بودن آنها پی می بری؛ مخصوصاً اگر آن خاطره از زبان مادر شهید باشد؛ به نحوی برایت از شهید می گویند که به سختی می توان آن را شنید و تحمل کرد که اشک از دیدگانت جاری نشود.

الهی شهید بشی بابا!

روز تکریم همسران و مادران شهدا بهانه ای شد تا با مادر شهید «محمد اسلامی» هم کلام شویم؛ از روزی برایمان گفت که محمد چشم به دنیا گشود؛ از اولین دیدار پدر با فرزند و اولین دعای پدر که طلب شهادت است. حاج حسین به محض اینکه نوزادش را می بیند او را در بغل می گیرد و می گوید: «الهی شهید بشی بابا!»

زندگی محمد با این دعای پدر رنگ و بوی دیگری به خود می گیرد؛ محمد اولین فرزند خانم میرصادقی و حاج حسین هست و همین امر سبب می شود تا پدر و مادر در تربیت او وسواس بیشتری داشته باشند. نمی دانم چه حکمتی در وضو داشتن مادر هنگام شیر دادن نوزاد است که شهادت را نصیب انسان می کند؛ همچون دیگر مادران شهدا، خانم میرصادقی هم هر لحظه که محمد طلب شیر می کند وضو می گیرد و با یک طهارت معنوی، فرزندش را سیراب می کند؛ حتی تقاضای نیمه شب محمد هم سبب نمی شود مادر بدون وضو به او شیر دهد؛ او تیمم می کند و رزق شهادت را به نوزاد می دهد.

خانم میرصادقی گریزی به گذشته می زند از روزی می گوید که قرار است به خانه حاج حسین برود؛ از ازدواجی که با معنویت گره خورده و تلاشش برای زدودن چهره گناه از زندگی مشترک؛ «در شب عروسی مان یک اتوبوس از بچه هیاتی ها از شیراز به جهرم آمدند و مراسم با مولودی خوانی و سخنرانی پدر شوهرم که از روحانیون شیراز است برگزار شد؛ از موسیقی خبری نبود؛ حتی طبق رسم و رسوم ها هم پیش نرفتیم و از اقوام خواستیم نیازی به آوردن کادو در مجلس عروسی ما نیست»

روایتی از مادرانه‌های شهید «محمد اسلامی»/اشک‌هایی که هنوز جاری است

انس با هیات از ۲ سالگی

«از ۲ سالگی محمد، در خانه خودمان جلسات هیات را برگزار می کردیم؛ اولین مسوولیت محمد در هیات در ۶ سالگی اش بود و کم کم که به سن و سال نوجوانی قدم نهاد به عنوان مربی بچه ها فعالیت می کرد. او علاقه زیادی به مطالعه داشت و رساله مراجع را کامل خوانده بود تا پاسخگوی نیازهای خود و بچه ها باشد»

آنقدر به هم وابسته بودیم که اگر از کسی دلخور می شدم با محمد درد و دل می کردم؛ او که آرامش خاصی در وجودش بود می گفت نگران نباش مامان این هم می گذرد»

انس و علاقه مادر با پسر را همه شنیده ایم؛ این انس در وجود خانم میرصادقی و محمد دوچندان است؛ این علاقه شدید میان آن دو سبب می شود محمد؛ مادر را محرم رازهای خود بداند و چیز پنهانی میان او و مادرش نباشد. «محمد همیشه محرم راز و سنگ صبور من بود؛ آنقدر به هم وابسته بودیم که اگر از کسی دلخور می شدم با محمد درد و دل می کردم؛ او که آرامش خاصی در وجودش بود می گفت نگران نباش مامان این هم می گذرد»

«رضایت پدر و مادر برای محمد مهم بود؛ از ناراحتی و یا خوشحالی اش برایم می گفت و درد و دل می کرد؛ مانند بچه های هم سن و سالش بخشی از اوقات فراغتش را به بازی های موبایلی مشغول بود اما نه هر بازی؛ او که از اعمال و رفتار خود مطمئن بود می گفت دلشوره مرا نداشته باشید گوشی من پاک پاک است»

محمد در لباس پاسداری

محمد به سن جوانی رسیده و اکنون وقت آن است که برای خود شغلی مهیا کند؛ اما او تصمیم خود را گرفته که در لباس پاسداری به مردم خدمت کند؛ خانواده نیز به تصمیم او احترام می گذارند تا محمد مسیر زندگی اش را آنگونه که دوست دارد انتخاب کند.

او همزمان که مراحل عضویت در سپاه را طی می کند به خدمت سربازی می رود؛ شدت علاقه محمد به پاسداری سبب می شود که مدام جویای وضعیت گزینشش باشد. محمد به مادر می گوید «می ترسم آرزوی پوشیدن لباس پاسداری به دلم بماند؛ دعا کن آرزو به دل نمانم».

مادر دست به دعا می شود و با اشک و زاری از خدا می خواهد آنچه در دل فرزندش است به او بدهد. «دلتنگش که می شدم به سراغش می رفتم؛ محمد در داراب خدمت سربازی اش را می گذراند و سپس برای ادامه خدمت به سعادت شهر رفت؛ من و پدرش هر هفته به او سر می زدیم و جویای حالش بودیم چرا که تحمل دوری از محمد برایم سخت بود»

چهارم خرداد سال ۱۴۰۰ بود که انتظارها به سر رسید و آرزوی پوشیدن لباس سبز پاسداری برای محمد به حقیقت تبدیل شد.

روایتی از مادرانه‌های شهید «محمد اسلامی»/اشک‌هایی که هنوز جاری است

خوابی که به شهادت منجر شد

محمد ارادت خاصی به حضرت رقیه(س) داشت؛ روز شهادت ایشان را روزه می گرفت و می گفت: من اگر یک روز پدر شوم حتماً نام رقیه را برای دخترم انتخاب می کنم.

«دو سال قبل از پاسدار شدنش در خواب دیده بود در حالی که لباس پاسداری به تن دارد در خون خود غلت می زند، در همین حین امام حسین(ع) و حضرت رقیه(س) به سمت او آمده و رقیه(س) به پدر می گوید این خادم من است و از او می خواهد مراقبش باشد.»

«محمد این خواب را برای کسی تعریف نکرده بود و ما بعد از شهادتش آن را از زبان همسرش شنیدیم»

خانم میرصادقی می گوید: «واژه شهادت و ایثار از بچه گی برای من غریب نبود؛ در دوران کودکی وصیت نامه می نوشتم و آن را زیر بالش می گذاشتم؛ آخر شنیده بودم هر کس بخوابد در حالی که وصیت نامه زیر سرش باشد اجر و مقام شهدا دارد. حتی گاهی فراموش می کردم وصیت نامه را از زیر بالش بردارم و مادرم آن را پیدا می کرد و از کارم ناراحت می شد»

هنوز یک ماه از پاسدار شدن محمد نگذشته بود که او طلب شهادت داشت؛ «می گفت دعا کن شهید بشم؛ گفتم اگه شهید بشی داغ تو برایم سخت است و تحمل آن را ندارم».

مامان؛ دعاکن شهید بشم

هنوز یک ماه از پاسدار شدن محمد نگذشته بود که او طلب شهادت داشت؛ «می گفت دعا کن شهید بشم؛ گفتم اگه شهید بشی داغ تو برایم سخت است و تحمل آن را ندارم».

هشت ماه قبل از شهادتش وصیت خود را نوشته بود؛ مادر می گوید: «تازه به منزل آمده بودم که از داخل اتاق صدای گریه علیرضا را شنیدم؛ او تا مرا دید حیران زده سراغم آمد و گفت داداش وصیت نامه نوشته؛ محمد وصیت نامه اش را برای علیرضا خوانده بود و از او خواسته بود بعد از شهادت، او به جایش در هیات خدمت کند».

روز پاسدار بود، محمد عکس هایی از خودش که در حرم شاهچراغ(ع) به اتفاق دوستانش گرفته بود را به من نشان داد؛ به عکسی که در حال خندیدن است اشاره کرد و گفت «دوست دارم این عکس را بعد از شهادتم منتشر کنید»

روایتی از مادرانه‌های شهید «محمد اسلامی»/اشک‌هایی که هنوز جاری است

خدایا این قربانی را از ما بپذیر

نیمه شب ۲۵ محرم سال ۱۴۰۱ روز برآورده شدن حاجت محمد بود؛ روزی که محمد برای حفظ امنیت مردم جان شیرین خود را تقدیم کرد. با شنیدن خبر شهادت محمد، لحظه تولد محمد جلو چشمانش تداعی می شود؛ همان روزی که حاج حسین از خدا برای فرزندش طلب شهادت کرده بود.

روز شهادت محمد، پدر سجده شکر به جا می آورد و مادر دستانش را رو به سوی آسمان بلند کرده و می گوید: «خدایا این قربانی را از ما بپذیر».

مادر سرش را به گوش محمد نزدیک می کند و از می خواهد برایش دعا کند تا صبر زینبی نصیبش شود.

کد خبر 1741061

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha