به گزارش خبرنگار خبرگزاری شبستان از گیلان_ نوشین کریمی
بهار داشت تمام میشد و منتظر تابستان بودیم تا با جمع کردن کتاب، ها و درس و مشقهایمان سه ماه تابستان را توی خاک و خل بچرخیم و از کودکیمان لذت ببریم.
بهار به ایستگاه آخرش رسیده بود و گرمای شدید تابستان به استقبالمان آمده بود...
صدای هیجان خانواده که داشتند فوتبال جام جهانی را از تلویزیون سیاه و سفید کوچکمان در اتاق بغلی میدیدند می آمد و من تنهایی توی رختخواب این پهلو آن پهلو میشدم که از شدت خستگی زیاد خوابم ببرد، اما زمین تب کرده بود و بیشتر از هر زمانی که تجربه اش کرده بودیم تشنه آب بود.
از لای پنجره ماه را در آسمان میدیدم که ناآرام بود و تصویرش نامعلوم...
چشمانم را که بستم بخواب رفتم و وقتی که باز کردم ساعت از ۳۰ دقیقه بامداد روز پنج شنبه ۳۱ خرداد گذشته بود، سال ۱۳۶۹.
تصویر مقابل چشمانم مانند همان تلویزیون اتاق بغلی سیاه و سفید بود و همه چیز غیرمنتظره و آشفته به چشم میآمد...
حالا هر سال یادمان می آید و هر سال کابوسش بیشتر از سالهای قبل اذیتمان می کند.
این درد، این زخم شکافته شده درونمان یادش هست که چه آرزوهایی در آغوش خاک خوابیدند و دیگر برنخواستند.
ما این خاک را دوست داریم چرا که عزیزانمان را در آغوش گرفته، عزیزانی که گاها بی کفن به گورهای دسته جمعی سپردیمشان.
مدفون شدن چهار روستا به صورت کامل و وای که چه روزهای وحشتناکی گذشت جلوی چشمان کودکانه ما تا امروز...
مهرناز رشادت همسن و سالم من است، او کمی بیشتر از من توانسته بود ویرانی خانه ها و اجساد خوابیده در کنار هم را ببیند،
هنوز وقتی در سالگرد این کابوس کنار مزار درگذشتگانمان می ایستیم دنیا خاطره برایمان زنده می شود.
رشادت با اشاره به اینکه آن شب که فردایش قرار بود برادرم برای خدمت سربازی به مریوان برود گفت: مادر توی اتاق پذیرایی رختخوابش را پهن کرد تا ساعتی را استراحت کند، یک سمت دیوار پر بود از وسایل تزیینی شیشه ای و سرامیکی و ...
وی ادامه داد: یادم نیست که چرا پدر و مادرم یک دفعه لج کردند و از برادرم خواستند تا بیاید کنار بقیه ما داخل پشه بند بخوابد و هر جوری بود داداش را آوردند کنار ما.
وی اضافه کرد: یک لحظه احساس کردم که در گهواره در حال تکان خوردن هستم و همه اعضای، خانواده جیغ میزنند و صدای شکستن وسایل می آید. پدرم من و خواهرو برادرهای دیگرم را به زحمت روی ایوان جمع کرد و به زحمت برد داخل حیاط.
رشادت بیان کرد: سقف در ورودی ما موزاییک شده بود و موقع زلزله می شکستند و به سرو صورت ما می خوردند وقتی از خانه خارج شدیم دیدم که جمعیت قابل توجه ای در یک محوطه بزرگ نشسته اند ولی با هر پس لرزه ای به صورت کامل به چپ و راست تکان میخوردیم.
وی ادامه داد: پدر و برادرم مانند مردهای دیگر از خانواده جدا شدند و رفتند تا به کسانی که احتیاج به کمک داشتند کمک کنند، بعضی ها آن شب مهمان داشتند و التماس می کردند که کمک شود تا مهمان های زیر آوار مانده را نجات دهید.
رشادت گفت: در نزدیکی ما یک خانواده همه بیرون آمده بودند ولی نوه کوچکشان داخل منزل جا مانده بود و زیر آوار رفت، آنطرفتر پدری خودش را بیرون رسانده بود و مادر و ۵-۶ تا بچه داخل خانه حبس شده بودند.
وی با بیان اینکه دیگر خواب به چشم کسی نمی آمد افزود: وقتی هوا کم کم روشن میشد تازه متوجه عمق فاجعه میشدیم، خانه های اطراف همه تخریب شده بودند و هیچ چیز شبیه روزهای قبل نبود.
رشادت با بیان اینکه خانمی به شدت از ناحیه کمر آسیب دیده بود و از درد شدید زجر میکشید از من خواست که کمکش کنم و او را به سمت منطقه ای که داشتند جنازه ها را آنجا می بردند، ببرم گفت: با جثه کوچکم تا جایی که می توانستم کمکش کردم و وقتی سرم را بلند کردم تلی از اجساد را دیدم که ردیف به ردیف کفن و بی کفن منتظر خاکسپاری بودند.
وی وقتی اشک هایش را پاک میکرد، به اطراف نگاهی انداخت و گفت: آن زن زیر درخت زیتونی نشست و از چهار فرزندی برایم می گفت که با هم از دست داده بود.
رشادت که توان حرف زدنش با گریه هایی که دیگر نمی توانست کنترل کند کم شده بود، با هق هق بغض های به جا مانده از آن سال ها ادامه داد: ما بین اموات قدم میزدم و به پاهایشان نگاه میکردم، پاهای کوچک، پاهای بزرگ و... زن باردار، نوزاد، افراد مسن و...
وی تمام توصیفش از اتفاق آن روزهای اوایل تابستان این بود که لودری داشت زمین را این سر تا آن سر شخم میزد تا گودال ها برای این حجم از جنازه ها زودتر آماده شود، چرا که گرمای آفتاب و حجم کشته ها و بوی تعفن و... دیگر فرصتی برای تک تک به خاک سپردن افراد نمی گذاشت.
رشادت از مادری گفت که دختران ۱۷-۱۸ ساله اش را خود در خاک گذاشت، از پدری که سه چهار نفر از بچه هایش را با هم کنار هم گذاشت و دستانشان را باز میکرد که در آغوش هم باشند.
وی افزوذ: تازه آنجا فهمیدم که چه فاجهه ای رخ داده، وقتی فهمیدم خیلی از دوستانم فوت شدند، وقتی نیروهای امدادی و کمیته می آمدند و غذا و چادر امدادی برای ما می آوردند و هلی کوپتر از آسمان برایمان شکلات و خوراکی می انداخت و کسانی بسیج شده بودند و سعی میکردند خانواده ها را شناسایی کنند و به دنبال گم شده ها باشند.
رشادت تصریح کرد: آن دوران خانواده ها تعداد فرزندانشان حداقل چهار، پنج و شش نفر بود، خانواده های شلوغی داشتیم اما از آن سال به بعد زندگی خیلی ها نابود شد و آرزویمان همیشه این است هیچ کجای جهان اینچنین اتفاقی نیفتد...
گفتنی است، پس از آن اتفاق لودرها گورهای دسته جمعی کندند و بازماندگان بهت زده، اجساد عزیزان شان را در دریاچه سد سفید رود که کنار آرامستان بود غسل دادند. اجساد هر خانواده، ردیفی کنار هم چیده شدند و باز لودرها بودند که روی اجساد خاک میریختند. پس از آن هر خانواده چند تل خاک داشت و چند تکه سنگ بر روی آنها که روی حدود ۸۰ درصد سنگ قبرهای آرامستان منجیل حک شده « ۳۱/ ۳/ ۱۳۶۹ بر اثر زلزله» و بیشتر قبرها هم یک نام فامیل را دارند چون پدر، مادر، فرزندان، پدربزرگها و مادربزرگها همه با هم به خواب ابدی رفتند. این قبرستان، تپهایست که از همه جای شهر، قابل رویت است و کنار سنگ قبری نوشته شده: «نفرین به زلزله ۶۹»
آمارها اعلام کردند که گسل ۸۰ کیلومتری که رودبار سالهاست روی آن زندگی میکند، فشار لایههای اطراف را تاب نمیآورد و با قدرت ۷.۳ ریشتر به لرزش میافتد و این اتفاق موجب شد این زلزله مصیبتبار بر اساس آمارهای غیر رسمی تا ۳۷ هزار کشته و ۴۰۰ هزار بیخانمان بر جای بگذارد و با ۶۰ هزار زخمی و ۵۰۰ هزار بیخانمان آنرا در لیست مرگبارترین ۱۰ زلزله جهان در صدسال گذشته قرار میدهد.
نظر شما