روحیه‌ای که پرستاران و رزمندگان جبهه به یکدیگر می‌دادند/ خط روایت زندگی یک بانوی رزمنده

زندگی سراسر پویا و پایدار بانویی مجاهد که در بیش از ۸۰ سال عمر بابرکت خود همچنان در خط مقدم ایستاده خواندنی است؛ او مدت کوتاه امدادگری در جبهه را به اندازه یک عمر دارای دستاورد می‌داند.

خبرگزاری شبستان-کرمان؛ طاهره بادامچی

سه روز مانده به میلاد حضرت زینب سلام‌الله علیها و روز پرستار که باید گفتگویی با موضوع "پرستاری در جبهه‌ها" تهیه کنم، در اولین پیگیری سوژه‌ای معرفی و بلافاصله تماس و تعیین قرار ملاقات؛ زنی که پشت تلفن صحبت می‌کند، بر خلاف آنچه بعداً از سن و سالش می‌دانم و او را از نزدیک می‌بینم؛ صدایی به نسبت غرّا دارد؛ آدرس منزل را که می‌دهد، با تاکید می‌پرسد: دقیق متوجه شدی کجاست؟
غروب روز بعد، حدود نیم ساعتی مانده به قراری که هماهنگ کردیم، برای یادآوری تماس می‌گیرم؛ می‌گوید: تا چای را دم بدهم، شما هم رسیدی، می‌دانی که کجا باید بیای؟ و باز آدرس را دو بار تکرار می‌کند.

روحیه‌ای که پرستاران و رزمندگان جبهه به یکدیگر می‌دادند/ خط روایت زندگی یک بانوی رزمنده
تصورم این است با زنی روبرو می‌شوم که چون سن و سالی از او گذشته، توان چندانی نداشته باشد و شاید حوصله یک گفتگوی طولانی را هم نداشته باشد؛ از کجا معلوم اصلاً بتواند با من که جای نوه‌اش هستم ارتباط سازنده‌ای برقرار کند؟

خیلی زود همه این تصورات را زنی بر هم می‌زند که با وجود آنکه ۸۵ سال از عمر بابرکتش می‌گذرد اما هنوز هم سرزنده و شاداب است، تند راه می‌رود، شمرده و حساب‌شده سخن می‌گوید، به قول پریسا ذهنش مثل کامپیوتر کار می‌کند و...خوش و بشی می‌کنیم و همان بدو ورود به آشپزخانه می‌رود و چای‌بیدمشکی تازه دمی که روح آدم را هم تازه می‌کند، می‌آورد.

روحیه‌ای که پرستاران و رزمندگان جبهه به یکدیگر می‌دادند/ خط روایت زندگی یک بانوی رزمنده


خانه‌ای جمع و جور و مرتب که سرامیک‌های کف، برق می‌زند و گلدان‌هایی که زیر و روی اُپن آشپزخانه را زینت داده و مثل خود حاجیه مریم خانم تاج‌الدینی سرزنده هستند.
گفتگو را با نام خدا و درود به روح امام راحل و سلام به مقام معظم رهبری آغاز می‌کند و ادامه می‌دهد: من مریم تاج‌الدینی، متولد ۱۳۱۸/۹/۸ اهل رابُر و ساکن کرمان هستم.


- پس همشهری حاج‌قاسم هستید!
-بله؛ آنقدر باهاش راحت بودیم که قاسم صداش می‌کردیم؛ کلی هم با پدر و مادر خدابیامرزش ارتباط داشتیم؛ چی‌ می‌خوای بپرسی مادر جان؟ شرح حال من کامل در کتاب "دو خواهر، دو رزمنده" نوشته شده، کتاب خواندنی است!
تازه می‌فهمم کجا آمدم؛ پنجم مهر امسال بود که برای نخستین بار موشن‌کمیک زنان تاریخ‌ساز برگرفته از کتاب مورد اشاره منتشر شد اما هیچوقت فرصت تهیه کتاب و خواندن آن برایم فراهم نشده بود لذا آنچه خانم تاج‌الدینی می‌گوید همه برایم تازگی دارد.

روحیه‌ای که پرستاران و رزمندگان جبهه به یکدیگر می‌دادند/ خط روایت زندگی یک بانوی رزمنده


از خود و خانواده‌تان بگویید.
۶ خواهر بودیم و یک برادر دارم که از خواهرها الان فقط یکی زنده است؛ من بعد از رخشنده و تابنده، سومین فرزند خانواده بودم.
دیپلم نظام قدیم دارم و کارمند مرکز بهداشت بودم که با ۲۸ سال سابقه کار تقاضای بازنشستگی کردم. خودم ۴ پسر دارم که به اتفاق پدر خدابیامرزشان، ۶ نفرمان در دوران دفاع مقدس رزمنده بودیم.
با لبخندی که او را به روزهای خیلی دور برده، می‌گوید: حاج قاسم می‌گفت: ایران! با داشتن چنین خانواده‌هایی که همه رزمنده هستند، شکست نمی‌خورد. پسرم هوشنگ، بیسیم‌چی حاج‌قاسم بود، بی‌نهایت به بچه‌های من محبت داشت.

ماشاء‌الله چه سرزنده هستید.

بله؛ روزی از دیوار صاف و درختان میوه بالا می‌رفتم؛ درمانگاه کار می‌کردم، نان بر تنور می‌پختم، بچه‌داری و شوهرداری می‌کردم و... خلاصه از هیچ چیز رویگردان نبودم و از هیچ چیز پروا نداشتم و الحمدلله کارهایم را انجام می‌دادم.

روحیه‌ای که پرستاران و رزمندگان جبهه به یکدیگر می‌دادند/ خط روایت زندگی یک بانوی رزمنده

از حضورتان در جبهه بگویید، چی شد رفتید منطقه؟

خب جیگرت بشم(تکیه کلام خانم تاج‌الدینی در ابراز محبت) ۳ به جز ابراهیم که کلاس سوم دبستان بود، ۳ تا پسرها و شوهرم جبهه بودند؛ گفتم منم می‌خواهم بیایم، مگر من کمتر از شماها هستم؟ حداقل زخم یک رزمنده را که‌ می توانم ببندم!؟

به خواهرم فاطمه گفتم تو هم با من میای؟ قبول کرد اما دکتر درمانگاه رابر قبول نمی‌کرد؛ قبل از آن با سپاه خیلی همکاری داشتم، حتی پیشنهاد کرده بودند جذب سپاه و پاسدار شوم اما من قبول نکردم.

یک روز رفتم سپاه و گفتم برای دکتر درمانگاه نامه بنویسید که ما به وجود این خانم در جبهه خیلی نیاز داریم؛ آنها هم طفلی‌ها چون می‌خواستند کاری برایم کرده باشند، نامه را نوشتند و دکتر هم قبول کرد و ما راهی اهواز شدیم.

یادم می‌آید اتوبوس از مقابل حسینه ثارالله راهی اهواز بود؛ رفتیم و به اهواز که رسیدیم در اولین مرحله به هلال احمر مراجعه کردیم؛ ۱۰ روز قبل از فتح خرمشهر بود و موقعیت حساس و شلوغ و به حضور ما هم نیاز بود.

محل مأموریت من و خواهرم بیمارستان جندی‌شاپور ۱ اهواز بود که بیشتر رزمندگان مجروح لشکر ثارالله را آنجا می‌آوردند؛ کلاً هم مخصوص مجروحین بود بیمار دیگری راه نمی دادند.

فضای امدادگری در جنگ چگونه است؟

من و خواهرم از ۱۰ روز قبل از فتح خرمشهر تا ۲۰ روز پس از آن یعنی در مجموع یک ماه در منطقه بودیم؛ ۷ صبح می‌رفتیم تا ۴ بعداز ظهر؛ چون رفت و آمد در شب برایمان سخت بود گفتیم به ما دو خواهر شیفت شب ندهند. شب‌ها در هتل آستوریا مستقر بودیم، با خانم‌ها اسدی و میرمیران که از تهران آمده بودند و آنها شب کار بودند. مجروحان زیادی می‌آوردند، بعضی وضعیت عجیبی داشتند؛ اما ما دیگر عادت کرده بودیم.

حتی به سردخانه می‌رفتم تا زیر صندوق شهدا را بگیرم؛ خواهرم می‌گفت چرا این کار را میکنی؟ می‌گفتم برای اینکه ما هم اجری برده باشیم؛ اصلاً حالت خاصی پیدا کرده بودیم.

حاج‌قاسم مرتب به ما سر می‌زد، یک روز پرسید از صحنه‌هایی که می‌بینی گریه نمی‌کنی؟ گفتم نه؛ گفت پس شب‌ها که برمی‌گردی، نماز که خواندی، سر سجاده دعا و گریه کن؛ گفتم اول اینکه من گریه نمی‌کنم چون روحیه رزمنده‌ها تضعیف میشه، بعد هم برابر این رزمندگان شرمنده‌ام، فکر می‌کنم کاری نمی‌کنم. گفت چطور کاری نمی‌کنی؟ از رابر تا اهواز آمدی، حتی اگر یک صندلی بزنی اونجا بنشینی، اجرت از رزمندگان بیشتر است.

روحیه‌ای که پرستاران و رزمندگان جبهه به یکدیگر می‌دادند/ خط روایت زندگی یک بانوی رزمنده

خلاصه مرتب به ما سر می‌زد و بقیه پرستاران که می‌پرسیدند ایشان کیست؟ می‌گفتیم یکی از پاسداران منطقه خودمان است؛ اگر حاج‌قاسم به ما سر نمی‌زد، خیلی دلتنگ می شدیم.

در مواجهه با مجروحین، با چه صحنه‌هایی روبرو بودید؟

صندلی اتوبوس‌ها را برداشته بودند و تشک ابری کف آن گذاشته و مجروحین را روی آن قرار می‌دادند، وقتی به بیمارستان می‌رسیدند، ممکن بود در همان حین جابجایی از اتوبوس، مجروح به شهادت برسد.

از خط آمده بودند، پر از خاک و خون، بعد از اقدامات اولیه، می گفتم چکار کنم این رزمنده حال بگیره؟ پول می دادم و می‌گفتم شامپوی خوب بیاورند، بعد شلنگ آب را هم می‌گرفتم روی سرشان و لباس تمیز بیمارستانی هم می‌دادم بپوشند، خلاصه تر و تمیز می‌شدند و کلی دعای خیر می‌کردند. حاج قاسم می‌گفت چه کردی با این بچه‌ها که اینقدر دوستت دارند و از خدا می‌خواهند زخمی شوند و دوباره برگردند پیش شما! (خنده) می‌گفتم جیگرت بشم مثل بچه‌های خودم هستند.

روحیه‌ای که پرستاران و رزمندگان جبهه به یکدیگر می‌دادند/ خط روایت زندگی یک بانوی رزمنده

امیدوارم با اخلاص بوده باشد نه برای شهرت؛ خدا فهم و شعوری بدهد که بدانیم چکار کنیم رضایت خدا را بهتر جلب کنیم.
مطلب مهم اینکه یکبار در سالن بیمارستان دیدم دکتر جراح در حال شستن خون‌های کف بیمارستان است؛ پرسیدم شما چرا؟ گفت ببینید! من در اتاق عمل، پرشک جراح، در میان بیماران، پرستار و برای نظافت، یک مستخدم هستم و همه باید دست به دست هم بدهیم.

گاهی فکر می‌کنم پیروزی بچه‌های ما روی این حساب بود که هیچکس شأن خاصی برای خودش قائل نبود.

خاطره خاصی از مواجهه با مجروحان که بیشتر برایتان تداعی می‌شود؟

یک روز مجروحی آوردند ۱۵ ساله به نام مهدی از تهران، پرسیدم چطوری؟ گفت قرآن بهم بدید، بخوانم، شاید حالم خوب شود فردا برگردم جنگ!

یعنی اصلاً صحنه‌هایی بود. صحبت از امدادهای غیبی زیاد می‌شد؛ با خواهرم می گفتیم کاش ما یکبار امداد غیبی می دیدیم؛ واهرم گفت تو همه چی دلت می‌خواد(خنده خانم تاج‌الدینی)

یک شب که هتل بودیم، پسرم منوچهر یک مجروح بدحال به نام صالح را آورد و گفت وقت نکردم او را به بیمارستان برسانم، توی آسانسور گذاشتم، تحویل بگیرید!
حالش بد بود، دارو و آمپول هم نداشتیم. خواهرم را گذاشتم کنارش و خودم رفتم سمت داروخانه! در هتل گفتم خدایا ببینم امداد غیبی به ما هم می رسد یا نه؟ تا این حرف را گفتم یک جیپ جلوی هتل ترمز زد و گفت خواهر کجا می‌خواهی بروی؟ خلاصه ما را رساند داروخانه و کارتن سرم و دارو را برداشتم و مرا برگرداند به هتل؛ به خواهرم گفتم امداد غیبی امشب به ما هم رسید.

روحیه مجروحین در آن شرایط چطور بود؟

اصلاً وقتی می‌گویند رزمنده، من عشق را در چشمان آنان می‌دیدم که فقط می خواستند بروند بجنگند. فضای عشق به دفاع حاکم بود؛ من هم خوشحال بودم از همراهی با رزمندگان و می‌گفتم اینجا آمدم باید کمکی کنم و محبتی داشته باشم؛ تفاوت با امروز از زمین تا آسمان بود. البته اگر الان جنگ شود باز خط مقدم می‌روم. آموزش تیراندازی هم دیدم با انواع سلاح تا نارنجک!

روحیه‌ای که پرستاران و رزمندگان جبهه به یکدیگر می‌دادند/ خط روایت زندگی یک بانوی رزمنده

من عشق را در چشمان آنان می‌دیدم که فقط می خواستند بروند بجنگند.

خواهرم ۴ سال از من کوچکتر بود؛ آنقدر کار کرده بود که پاهایش متورم شده بود؛ نسبت به من خیلی جدی‌تر بود. دکتر گفت باید استراحت کنی؛ گفت آمدم اینجا که کار کنم. روزی هم که از اهواز برگشتیم هیچ حق مأموریتی دریافت نکردیم، ان شاءالله با اخلاص بوده باشد و خدا قبول کند.

به جز امدادگری، بقیه وقتتان را چگونه می‌گذراندید؟

گاهی غروب با خواهرم لب کارون می‌رفتیم. اهواز خیلی گرم بود مخصوصاً خرداد؛ یک وقت‌هایی بستنی می‌خریدیم، جگرمان حال بیاید؛ شب‌ها هم نظافت و استراحت.

روحیه‌ای که پرستاران و رزمندگان جبهه به یکدیگر می‌دادند/ خط روایت زندگی یک بانوی رزمنده

بعد از دفاع مقدس چه کردید؟
دوست داشتم هر کاری را یاد بگیرم، اصلاً آدمیزاد خلق شده برای یادگیری. پیامبر فرمود «زگهواره تا گور دانش بجوی» کلاس‌های زیادی شرکت کردم، معتقدم هنوزم باید یاد بگیرم؛ پسرم می‌گوید: مادر دست‌بردار نیسیتی؟

همین موبایل گفتم می خواهم بعضی چیزها را یاد بگیرم؛ الان برنامه‌ها را یک به یک نوه‌هایم روی گوشی نصب کردند؛ ایتا، روبیکا و...

این روحیه شما که تصمیم می‌گیرید از شهر خیلی دوری مثل رابر راهی اهواز شوید؛ از کجا آمده است؟

اصلاً من یک چیزی به شما بگویم؛ به من می‌گفتند بنیان‌گذارانقلاب در رابر؛ پا به پای انقلاب پیش آمدم؛ از راهپیمایی و شعارنویسی تا پناه دادن روحانیون فراری از شاه؛ شاید کسی باور نکند که من حمد و سوره را نزد آیت الله سبحانی تصحیح کردم، وقتی ایشان برای تبلیغ به رابر آمده بودند.

پدرم اهل قرآن و دین و نماز بود؛ همسرم معلم بود، می‌گفتند زن مدیر همچی می داند، زنان مسائل‌شان را از من می‌پرسیدند، یک روز به همسرم گفتم رساله می خواهم، که مسائل را دقیق بگویم. گفتم من می خواهم از ایشان پیروی کنم بعد عکس‌شان را جدا کنم؟

امام را تبعید کرده بودند؛ وقتی رساله را آورد گفت عکس روی جلد را در بیاور؛ پرسیدم چرا؟ گفت ایشان را تبعید کردند و اگر این کتاب را در دست تو ببینند، دستگیرت می‌کنناز کرمان برایم تهیه کرد، سالی که امام را تبعید کرده بودند؛ وقتی رساله را آورد گفت عکس روی جلد را در بیاور؛ پرسیدم چرا؟ گفت ایشان را تبعید کردند و اگر این کتاب را در دست تو ببینند، دستگیرت می‌کنند. گفتم من می خواهم از ایشان پیروی کنم بعد عکس‌شان را جدا کنم؟ این خطی شد برای تعقیب اینکه بدانم چرا شاه با او مخالف است؟ چرا تبعید شده و...؟
 

در همین حین زنگ خانه خانم تاج‌الدینی به صدا در می‌آید؛ می‌پرسم میهمان دارید؟

-غریبه نیست؛ پریسا دختر خواهرم هست، از ساری آمده چند روزی کرمان؛ پزشک است، برای پیگیری امور کلینیکی که ماهی یکبار برای آن به کرمان می‌آید.

پریسا که وارد می‌شود چند ثانیه به من خیره می‌شود، حس می‌کنم بخاطر این است ذهنیت نداشته کسی این ساعت از شب پیش خاله باشد؛ بعد که بیشتر گفتگو می‌کنیم، می گوید لحظه اول احساس کردم شما را قبلاً جایی دیدم و برایم آشنا هستید...

خانم تاج‌الدینی مثل بدو ورود من، مجدد به آشپزخانه می‌رود تا این بار دو استکان چای بیاورد، برای من و پریسا. در این فاصله کوتاه پریسا رو به من می‌گوید: ماشاء‌الله خاله خیلی انرژی مثبت است، می گویم بله، پیدا است. چای که می‌رسد، پریسا برمی‌دارد تا در آلاچیق حیاط بنوشد و ما مصاحبه را ادامه بدهیم اما من اصرار می‌کنم که او هم باشد و قبول می‌کند.

روحیه‌ای که پرستاران و رزمندگان جبهه به یکدیگر می‌دادند/ خط روایت زندگی یک بانوی رزمنده

از خانم تاج‌الدینی می‌پرسم آن یک ماه حضور در جبهه چه رهاوردی در زندگی‌اش داشته است؟

آن یک ماه به اندازه ۱۰ سال تجربه و عشق و علاقه به رزمندگان شد؛ خطی که تا امروز هم در زندگی دنبالش کردم. اگر نتیجه نداشت از وسط راه رها می‌کردم اما امروز هم بر همان عقیده و تصمیم هستم و تا آخر عمر هدفم همان است؛ گاهی برخی افراد مخالف با انقلاب حرف‌هایی هم می‌زنند اما گوش من بدهکار نیست من همان خط مقدم را دنبال می‌کنم.

و ادامه می‌دهم اینکه روز ولادت حضرت زینب سلام‌الله علیها به نام روز پرستار نامگذاری شده چه حسی دارد و چگونه از آن بانو در زندگی الهام گرفته است؟

-من خیلی الهام گرفتم، افتخاری است برای ما و خودمان را دلداری می دهیم که هر آنچه کردیم اگر به اندازه سر سوزنی ایشان و حضرت زهرا ما را حمایت کنند، بس است. حس خوشبختی دارم از این چنین مناسبتی؛ مخصوصاً که در هر جلسه ای می‌روم مرا بخاطر پرستاری و امدادگری مورد لطف قرار می‌دهند.

روحیه‌ای که پرستاران و رزمندگان جبهه به یکدیگر می‌دادند/ خط روایت زندگی یک بانوی رزمنده

گاهی برخی افراد مخالف با انقلاب حرف‌هایی هم می‌زنند اما گوش من بدهکار نیست من همان خط مقدم را دنبال می‌کنم.

هنوز تا سر کوچه بدون مقنعه و چادر نرفتم، هدفم حجاب بی بی فاطمه است؛ اهل غیبت و رنجش دیگران نیستم، دلبستگی به مال دنیا هم ندارم؛ به نوه‌ها گفتم همین حالا که زنده‌ام، هر چه از وسایل من به دردتان می خورد ببرید.

در حال حاضر چه آرزویی دارید؟
اول ظهور امام زمان و بعد هم آمرزش گناهان و اینکه خدایا به حق بزرگی خودت ما را زیر پرچم صاحب‌الزمان و با اخلاص و ایمان از دنیا ببر. آرزوی بعدی اینکه خدا اسرائیل و آمریکا را از صحنه روزگار محو و فلسطین و لبنان را نجات بدهد.

روحیه‌ای که پرستاران و رزمندگان جبهه به یکدیگر می‌دادند/ خط روایت زندگی یک بانوی رزمنده

در تمام مدتی که این گفتگو را انجام می‌دهم محو روحیه بانویی ۸۵ ساله هستم که هیچوقت در زندگی از رفتن نایستاده، جا نزده، دچار رکود و روزمرگی نشده و همچنان مشتاقانه پیش می‌رود؛ با وجود همه صحبت‌هایی که کرده و توضیحاتی که داده و نداده، اما من شگفتانه و مدام در دورن خودم می‌پرسم چطور ممکن است؟ چه رازی در این پویایی وجود دارد؟ و در این جدال درونی با خودم که آماده خداحافظی هم می‌شوم، پریسا جمله‌ای می‌گوید که من پاسخ همه سوالات و ابهاماتم را می‌گیرم: خاله! زندگی را دوست دارد...

کد خبر 1789379

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha