خبرگزاری شبستان: «وارد انجمن شعر شعر که می شوم همه یک جور دیگری نگاهم می کنند! چشمان بچه ها برق می زند فکر کنم منتظرند چیزی بخوانم. نگفته بودم؟ جلسه قبلی از من قول که نه، به زور گذاشته بودند گردنم که چیزی بنویسم. چیزی درباره امام زمان (عج). از این کارهایشان اعصاب آدم خورد می شود. آخر به چه زبانی باید به این آدم ها فهماند که نوشتن این جور شعرها نیاز به کمک از آن طرف ها دارد. شما دیگر نپرسید آن طرف ها یعنی کجا؟! خوب منظورم خود آقا است دیگر!
دیشب هر چه کاغذ توی خونه بود سیاه کردم، خط خطی کردم – مفاعلن فعلاتن مفاعلن فع ... – فایده ندارد. به خدا نمی شود، در نمی آید، خوب حتما سعادت ندارم دیگر! مفاتیح را برداشتم. اللهم عجل لولیک الفرج، نه! نمی شود. تا آقا نخواهد نمی شود، شاید اصلا من مال این چیزها نباشم!!
آهسته روی صندلی می نشینم، آقای توکلی می گوید:«خوب؟ چی برامون آوردی؟ بخون بابا جان!»
آقای توکلی پیرترین عضو انجمن است و همه بچه ها را با لفظ بابا خطاب می کند. دفترم را باز می کنم، نفس عمیقی می کشم و شروع می کنم:
«دیگر قرارم نیست در زندان تن، آقا
آخر بیا و ریشه شب را بکن، آقا
برجان زهرا مادرت دریاب مارا هم
بنگر چه اشکى مىرود از چشم من، آقا
شب گسترش مىیابد و از نور مىکاهد
عجل ظهورک، ذوالفقار شب شکن، آقا
هرشب کنار پنجره هر روز در جاده
فردا بیا برنامه را برهم بزن، آقا
در آسمان هفتمى، یادت به ماها نیست؟
آخر سرى هم بر سکوت ما بزن، آقا» 1
دیگر وقتش بود که آقای توکلی کتابی را که در دست داشت توی صورتم پرت کند!
- دختر یک هفته رفتی کاغذ سیاه کردی که امروز بیای شعر مردم را بخونی؟ آخه تو چقدر تنبلی؟ به تو گفتم چیزی بنویس که وقتی کسی می خواند آه از نهادش بلند شود!
- سوخته دل چیزی هم نخواند، دود آهش عالمی را حیران می کند!»
1- غزلی از مرحوم حسن باقری عضو انجمن شعر و ادی آصف فرخشهر
پایان پیام/
نظر شما