سفری به اعماق دفاع مقدس با «پایی که جا ماند»

من دو بند کفش داشتم که یکی از دیگری بلندتر بود. بند کوتاه‌تر برای حساب روز بود و بند دیگر برای حساب ماه‌ها. به یک بند به حساب هر روز یک گره می‌زدم و به بند بلندتر به حساب هر ماه یک گره ...

همیشه خدا بسیاری از ما، در جمع حضور داریم اما دلمان جای دیگر، مصداق این شعر که «من در میان جمع و دلم جای دیگر است»، اما سید ناصر حسینی پور پایش را در عراق جا گذاشته است و با یک سینه سخن به جمع ما ایرانی ها آمده تا سفره دلش را بگشاید و از خاطراتی سخن بگوید که برای اغلب ما حکایتی شنیدنی است، «پایی که جا ماند» آئینه تمام نمای دوران پرتلاش و مبارزه رزمندگانی است که در روزگار سخت اسارت، همچنان بر آرمان های خود پای می فشارند. این کتاب یادداشت‌های روزانه حسینی پور از زندان‌های مخفی عراق است که نویسنده آن را به شکنجه‌گر خود تقدیم کرده است. اقبال خوبی که بعد از انتشار این اثر صورت گرفت موجب شد که در فرصتی کوتاه بیست بار تجدید چاپ شد. ویژگی بارز کتاب «پایی که جا ماند» تلاش نویسنده برای ثبت لحظه به لحظه و با جزئیات رخدادهایی است که در 808 روز اسارتش دیده و تحمل کرده است.
نویسنده در مقدمه این کتاب درباره انگیزه اش از ثبت این خاطرات نوشته اشت: «من در جزیره مجنون دیده‌بان بودم. کار دیده‌بان مشخص است و تفاوتش با رزمنده عادی در این است که عمل او باید حساب شده و دقیق باشد و به روز گزارش بدهد. وقتی اسیر شدم هم دیده‌بان بودم، اما نه دیده‌بانی که فعالیت جبهه و خاکریز عراقی‌ها را زیر نظر داشته باشد، بلکه دیده‌بان بدی‌ها و خوبی‌ها دشمن، دیده‌بان اتفاقات ناب و خوبی و بدی اسرای خودمان که گاهی برخی شان کم می‌آورند، شدم.»
حسینی پور نتایج این دیده‌بانی روزانه را با نگاهی تیزبینانه به صورت یادداشت‌های روزانه درآورده است. او می گوید برای اینکه در این روزهای طاقت فرسا حساب روزها از دستش خارج نشود، با گره زدن بند کفش هایش روزها و ماه ها را محاسبه کرده است: « من دو بند کفش داشتم که یکی از دیگری بلندتر بود. بند کوتاه‌تر برای حساب روز بود و بند دیگر برای حساب ماه‌ها. به یک بند به حساب هر روز یک گره می‌زدم و به بند بلندتر به حساب هر ماه یک گره»
جالب ترین بخش ماجرا اینجاست که حسینی پور برای ثبت این خاطرات دفتر و دستکی نداشته است و یادداشت‌های روزانه خود را در کاغذهای سیمانی نوشته که با رفتن رزمندگان ایرانی به بیگاری بدست می‌آمده. او همچنین خاطراتش را روی زرورق سیگار و حاشیه روزنامه‌های عراقی نوشته است. نویسنده با اشاره به دشواری های حفظ این سندها در اسارت، نوشته است: «بیش از 300 اسیر ایرانی در این اردوگاه‌ها بر اثر بیماری یا عفونت شهید شدند و این موضوع اصلا برای عراقی‌ها مهم نبود. زمانی که اعلام شد قرار است اسرای قطع عضوی آزاد بشوند، اسم 750 اسیر از اسرای مخفی را نوشتم و در یک لنگه عصایم مخفی کردم. در لنگه دیگر هم خاطراتم را مخفی می‌کردم. هیچ وقت نشد که افسران عراقی از نوشتن و مخفی کردن خاطراتم آگاه شوند.»
سید ناصر همچنان که اشاره شد، این کتاب را به شکنجه گر خود، ولید فرحان گروهبان بعثی اهل بصره تقدیم کرده و در متن تقدیمیه کتاب با اشاره به بی خبری اش درباره سرنوشت این گروهبان عراقی آورده است: «نمی دانم شاید در جنگ اول خلیج فارس توسط بوش پدر کشته شده باشد. شاید هم در جنگ دوم خلیج فارس توسط بوش پسر کشته شده باشد، شاید هم زنده باشد. مردی که اعمال حاکمانش باعث نفرین ابدی سرزمینش شد. مردی که سالها مرا در همسایگی حرم مطهر جدم شکنجه کرد. مردی که هر وقت اذیتم می کرد نگهبان شیعه عراقی علی جارالله اهل نینوا در گوشه ای می نگریست و می گریست. شاید اکنون شرمنده باشد. با عشق فراوان این کتاب را به او تقدیم می کنم. به خاطر آن همه زیبایی هایی که با اعمالش آفرید و آنچه بر من گذشت جز زیبایی نبودـ و ما رایت الا جمیلا......
ضمن آنکه همه مخاطبان عزیز را به مطالعه این کتاب خواندنی و تاثیرگذار دعوت می کنیم در زیر بریده ای از بخش های مختلف این روایت را نقل کرده ایم:
- در حالی که سرم پایین بود، کنارم نشست، موهایم را گرفت و سرم را بالا آورد؛ چنان به صورتم زل زد، احساس کردم اولین بار است ایرانی می‌بیند. بیشتر نظامیان از همان لحظه اول اسارتم اطرافم ایستاده بودند و نمی‌رفتند. زیاد که می‌ماندند، با تشر یکی از فرماندهان و یا افسران ارشدشان آن جا را ترک می‌کردند. چند نظامی جدید آمدند. یکی از آنها با پوتین به صورتم خاک پاشید. چشمانم پر از خاک شد. دلم می‌خواست دست‌هایم باز بود تا چشم هایم را بمالم. کلمات و جملاتی بین آنها رد و بدل می‌شد که در ذهنم مانده. فحش‌ها و توهین‌هایی که روزهای بعد در العماره و بغداد زیاد شنیدم. یکی‌شان که آدم میان سالی بود گفت: لعنه الله علیکم ایها الایرانیون المجوس. دیگری گفت: الایرانیون اعداء العرب. دیگر افسر عراقی که مودب تر از بقیه به نظر می‌رسید، گفت: لیش اجیت للحرب؟ چرا آمدی جبهه؟ بعد که جوابی از من نشنید، گفت: بکشمت؟ آنها با حرف‌هایی که زدند، خودشان را تخلیه کردند.
***
یکی از آنها که پرچم عراق دستش بود، کنارم حاضر شد. آدم عصبی به نظر می‌رسید، تکه کلامش :کلّکم مجوس و الخمینیون اعداء العرب بود، چند بار با چوب پرچم به سرم کوبید. از حالاتش پیدا بود که تعادل روانی ندارد. از من که دور شد حدود 10، 15 متر پشت سرم، کنار جنازه یکی از شهدا وسط جاده بود،‌ ایستاد. جنازه از پشت به زمین افتاده بود. نظامی سیاه سوخته عراقی کنار جنازه ایستاد و یک دفعه چوب پرچم عراق را به پایین جناق سینه شهید کوبید، طوری که چوب پرچم درون شکم شهید فرو رفت. آرزو می‌کردم بمیرم و زنده نباشم. نظامی عراقی برمی‌گشت، به من خیره می‌شد و مرتب تکرار می‌کرد: اینجا جای پرچم عراقه
***
نگهبان زندان با گاز انبر مقداری از محاسنش را کنده بود… اما وقتی حرف می‌زد عراقی‌ها را تا استخوان می‌سوزاند. پاسدار بود و حاضر نبود تحت هیچ شرایطی پاسدار بودنش را به خاطر مصلحت کتمان کند. معاون زندان که ستوان یکم بود به او گفت: انت حرس الخمینی؟ احمد سعیدی در جوابش گفت: بله من پاسدار خمینی‌ام! ستوان که حرف‌هایش را فاضل ترجمه می‌کرد، گفت: هنوز هم با این وضعیتی که داری به خمینی پای‌بندی؟ در جواب ستوان گفت: هر کس رهبر خودشو دوست داره. یعنی شما می‌خواید بگید صدام رو دوست ندارید، اسارت عقیده رو عوض نمی‌کنه، عقیده رو محکم می‌کنه....
 

پایان پیام/

کد خبر 240141

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha