خبرگزاری شبستان//کرمان
درست دو ساعت بعد ازظهر روز عاشورا در سال 1343 هـ.ش در شهرستان زرند به دنیا آمد؛ اسمش را "مهدی" گذاشتند؛ اولین فرزند خاور خانم و اصغر آقا بود؛ پدرش یعنی اصغر آقا عادت داشت از همان قدیم، نان سفره اش را بین خودش و ضعفا تقسیم می کرد.
بعد از به سرقت رفتن ماشین، اصغر آقا، مواد غذایی را ترک موتور مهدی می گذاشت و برای فقرا می برد؛ بعدها این مواد غذایی به اضافه لباس و پوشاک را در ورودی منزل می گذاشت تا هر کسی که لازم داره بیاید و برای خودش بردارد و ببرد؛ وصیت کرده بود که بعد از من در این خانه را به روی نیازمندان نبندید...
مهدی برای رفتن به مدرسه، کفش کهنه و لباس های مندرس پدرش را می پوشید و وقتی با اعتراض حاج خانم روبرو می شد؛ با ملایمت جواب می داد: مادر! بچه های ضعیف تر از من هم در مدرسه هست؛ گویی یکرنگ شدن با یتیمان و ضعفا و فقرا را با تمام گوشت و پوست و استخوان از پدر به ارث گرفته بود.
در 20سالگی عازم جبهه شد؛ آخرین مجروحیتش مربوط به نوبت چهارم عملیات بدر است؛ پس از مجروحیت در( 21 اسفند) سال 63 اسیر شد و دو روز پس از آن، بعثی های سفاک او را مظلومانه به شهادت رساندند.
امروز، مادر تنهاتر از همیشه است؛ قریب به 29 سال از عروج ملکوتی مهدی می گذرد؛ پیراهنی که مادر از مهدی به صورت اتفاقی یک روز پیش پیدا می کند شاید حالا چشمان او را روشن تر کرده است؛ حاج آقا هم که سه سالی هست از دنیا رفته اما در خانه اش همچنان باز است...
وارد کوچه شماره 9 خیابان مالک اشتر که بشوی، کمی جلوتر، پارچه آفتاب خورده ای که به زحمت می توان روی آن را خواند بر سردر یکی از منازل این کوچه توجهت را به خود جلب می کند: "خیریه مالک اشتر جهت کمک به مستمندان و ایتام" تا حالا حتی اسمش را هم نشنیده ام.
من و 5 نفر از خبرنگاران که حالا به بهانه سالگرد ورود آزادگان به میهن، دوباره دست به قلم شدیم، جلوی در خیریه توقف می کنیم.
یکی از خبرنگاران در را به آرامی می کوبد و یالله می گوید...انگار کسی منزل نیست؛ راهرو را می گیریم و به حیاط می رسیم؛ ورودی حیاط حاج خانم(خاور خانم)خوش آمد می گوید و با لطف خاصی از ما استقبال می کند و می گوید ببخشید اینجا خیلی شلوغه، بفرمایید داخل...
بعد از جا گرفتن در اتاق بزرگ حاج خانم و پذیرایی مختصر، می روم سر اصل مطلب؛ هر کدام از بچه ها یک چیزی می پرسند؛ حاج خانم با دستانی لرزان اما با صلابت و وقاری که یادآور استقامت و پایداری خانواده شهداست و با خوشرویی پاسخ می دهد.
فتح باب کلامش با جمله ای است که هم خودش از ته دل می خندد و هم ما را می خنداند: "وقتی مهدی به دنیا آمد، پدرش بهم گفت: نمی شد حالا یک روز بعد این بچه به دنیا بیاد؟ درست ظهر روز عاشورا؟! حاج خانم ادامه داد: مهدی واقعاً عاشق امام بود؛ به من می گفت: مادر سر نماز امام را دعا کن؛ وقتی امام رحلت کرد، گفتم: مهدی! خوش به حالت نبودی داغ امام را ببینی."
حاج خانم ادامه می دهد:" تنها چیزی که ثابت کرد مهدی شهید شده عکسی بود که از جنازه اش برامون آوردند؛ این عکس از تلویزیون عراق گرفته شده بود؛ بعد هم نامه ای از صلیب سرخ؛ مهدی را در نزدیکی های کربلا(موصل)دفن کردند."
مدینه که رفتم و قبرستان بقیع و مظلومیتش را دیدم، گفتم دیگر هیچ شکایتی ندارم، فرزند من که از ائمه و از حضرت زهرا که قبرش بی نام و نشونه، عزیزتر که نیست.
"بهش می گفتم: مهدی پدرت 19 سالش بوده که داماد شد؛ هر دختری رو که میخوای بگو برات بگیرم، می گفت: چنان داماد شم که خبردار نشی، دامادی من صحرای خوزستان هست"
آلبوم عکس های مهدی و بخشی از دست نوشته ها را که مادر شهید برایمان آورده را در خلال صحبت هایش نگاه می کنیم. یکی از بچه ها می پرسد توی این عکس آقا مهدی کدومه؟ برق چشمای حاج خانوم با لبخندی مسرت بخش عجین می شود و گل از گلش می شکفد و می گوید: مهدی؟ مهدی من، همون وسطیه... و من چقدر شرمنده می شوم از خودم و از دهها سوالی که در برابر شهدا هیچ پاسخی برای آن ندارم وقتی این لبخند کم عمر مادر شهید را می بینم...
یکی از خبرنگاران می پرسد: راستی حاج خانم جریان این خیریه چیه؟ و حاج خانم جواب می دهد:
"همان طور که گفتم شوهرم از همون سالها که مهدی بچه بود عادت داشت تا غذای خودش را با فقرا تقسیم کنه و... حالا بخش زیادی از این خونه شده محل نگهداری آذوقه و وسایل مورد نیاز نیازمندان و ایتام."
حیاط را به کمک رئیس بنیاد شهید مسقف کردیم و برای حدود 350 خانواده که هر کدام دارای چند فرزند هستند پرونده تشکیل دادیم؛ این خانواده ها پنجم، ششم و دهم هر ماه با مراجعه با اینجا وسایل مورد نیازشان اعم از قند، برنج، روغن، مواد غذایی و حتی وسایل ضروری زندگی و پوشاک را دریافت می کنند.
برای تعدادی از خانواده ها هم جهت ایجاد درآمد چرخ رشته بری، تنورگازی و آرد و.. تهیه کردیم تا خودشان نان بپزند و درآمدی کسب کنند؛ گاهی هم برای دخترهای جوان هم یک جهیزیه مختصر تهیه می کنیم.
حاج خانم ادامه می دهد: بعضی از افراد هم کفاره روزه شان را اینجا می آورند؛ این هزینه را در اختیار نانوایی سر کوچه قرار می دهم و رسید دریافت می کنم تا به خانواده هایی که نان نیاز دارند برسانیم.
هزینه این اقلام هم بیشتر از جانب خیران و آنها که از همان گذشته با ما در ارتباط بودند تأمین می شود و حالا اینجا را به خیریه مالک اشتر می شناسند.
یک خاطره براتون بگم؛ یک روز یک آقای متمکن پیش من اومد و گفت: حاج خانم من خیلی پول دارم شما راهنمایی ام کنید که چیکارش کنم؟ مدرسه بسازم؟ بیمارستان؟ به خیریه کمک کنم؟ راستش اگه شیطون می گذاشت خیلی آزاد بودم حالا شما بگید چیکار کنم؟
سوالی از حاج خانوم می پرسم که خودم با اطمینان می دانم جوابش چیست؛ حاج خانوم چه آرزویی داری؟ با خود می گویم مطمئنم که الان حاج خانوم جواب می دهد: دوست دارم موقعیتی فراهم شود تا مرا سر قبر فرزندم در موصل ببرند...جواب دور از انتظار حاج خانم رشته افکارم را یکباره پاره می کند و مرا سر جایم میخکوب... آرزو؟ هیچ آرزویی جز اینکه اسلام در جهان پیروز شود، ندارم؛ دوست دارم پرچم کفر سرنگون و پرچم اسلام در همه جهان برافراشته شود و البته سلامتی رهبر را هم آروز می کنم.
تنها انتظار حاج خانوم از جوانان مخصوصاً دختران این است که حجاب را واقعاً رعایت کنند؛ درخواستش از مسئولان هم این است که با کنار گذاشتن مسائل چپ و راست، توانایی فعالیت و کار را داشته باشند و برای رضای خدا قدم بردارند.
شهید مهدی شجاعی روح بلند و فکری عمیق و عملی پاک و زیبا داشته است؛ این را از وصیت نامه اش می فهمم آنجا که در فرازی از وصیت نامه اش می نویسد: « با شما سخن می گویم؛ از دریچه قلبی آکنده از مهر و محبت، اول سلام می کنم بر امت محمد(ص)... من خجالت می کشم که لحظه ای از عمر با ارزش خود را صرف خواندن نوشته های من کنید، شرمنده ام از اینکه کاغذی را سیاه می کنم، آیا وجود من آنقدر ارزش دارد که شما برایش گریه و ناله کنید؟ و جنازه ای را که سر تا پا گناه و معصیت است؛ تشییع کنید؟...»
پایان پیام/
نظر شما