خبرگزاری شبستان: نسبت میان علم و سیاست کم و بیش معلوم است و در پیوستگی و همبستگی این دو کمتر چون و چرا میشود. حتی آنهایی که ظرایف این نسبت را نمیدانند لااقل میپذیرند که سیاست باید پشتیبان علم باشد و در جایی که علم نباشد سیاست کارساز نیست. در مورد فلسفه و سیاست قضیه قدری پیچیده است زیرا نسبت میان آنها کمتر انکار میشود. اما نظرهایی که در این باب اظهار میشود بیشتر نیندیشیده و غیرفلسفی است. توجه داشته باشیم که وقتی در باب نسبت میان علم و فلسفه و هنر بحث میشود این بحث ناگزیر فلسفی است اما چون غیر فیلسوفان در چنین بحثی وارد شوند پیداست که آن را از مدار فلسفه خارج میکنند. اما نسبت میان هنر و سیاست کمتر مطرح بوده و اگر هم از آن پرسش شود پاسخدادن به پرسش دشوار است. فلسفه و سیاست را هم از آن جهت به هم مربوط میدانند که فلسفه را با ایدئولوژی اشتباه میکنند و البته فهم نسبت میان ایدئولوژی و سیاست آسان است زیرا ایدئولوژی اگر وجهی از سیاست نباشد راهنمای سیاستهای دوران جدید است.
1- نسبت میان هنر و فلسفه با سیاست را از چند وجه میتوان ملاحظه و تحقیق کرد. از یک لحاظ میبینیم که در تمام دوران تاریخ فلسفه از زمان یونانیان تاکنون سیاست و هنر همواره فصل و بخش مهمی از فلسفه بوده است (اگر در دوره اسلامی و در فلسفه قرون وسطی این دو بخش جای شایستهای نیافت جهات خاص دارد که در اینجا مجال بحث آن نیست) و اگر اینها جزئی یا بخشی از فلسفه اند نسبت میان آنها باید مسلم باشد ولی سیاستی که فیلسوفان در آثار خود آوردهاند سیاست به معنایی که معمولاً از آن می-فهمیم و میبینیم با آن موافقت و مخالفت نیست، بلکه بنیانگذاری سیاست و تحکیم بنای آن و طرح و نقد نظامهای سیاسی است و به این جهت سیاستمداران کمتر میتوانند در آنها دستورالعمل مناسب برای حل مسائل خود بیابند. فیلسوف دستورالعمل سیاسی نمیدهد. سقراط که در آتن همه وظایف مدنی خود را انجام میداد و با سیاستمداران دوستی و معاشرت داشت هرگز وارد شغل سیاسی نشد. افلاطون هم که یکبار به فکر عمل سیاسی افتاد خیلی زود دریافت که راه فیلسوف و راه سیاستمدار دو راه متفاوتند هرچند که مبدأشان یکی باشد حتی اگر مبدأ تفکر فلسفی و خرد سیاسی را یکی ندانیم نمیتوانیم منکر شویم که در آثار افلاطون و ارسطو و روسو و لاک و کانت و... سیاست و مابعدالطبیعه با هم تناسبی دارند. البته معلوم نیست که اگر درباره این تناسب و مناسبت از فیلسوفان پرسش میکردند آنها چه پاسخ میدادند اما تا این اواخر چنین پرسشی مطرح نشده بود. اکنون که تاریخی بودن فلسفه مطرح شده ناگزیر باید بپرسیم که چه تناسبی میان فلسفه و سیاست فیلسوفانی مثل ارسطو و کانت وجود دارد. فهم این نسبت و تناسب چندان آسان نیست و اگر فهم این نسبت آسان نباشد تناسب و مناسبت میان فلسفه و عمل سیاسی و کار سیاستمداران را چگونه دریابیم و بدانیم که فیلسوفان و سیاستمداران با هم چه سر و کاری میتوانند داشته باشند. از تاریخ فلسفه هم که نظر برداریم در گزارشهای تاریخ عمومی هم میبینیم که در گذشته فیلسوفان و هنرمندان در عین حال مورد توجه شاهان و امیران بودهاند و هرچند که آنها معمولاً میلی به نزدیکشدن به مرکز قدرت سیاسی نداشتهاند و مگر حافظ نگفته است که:
صحبت حکام ظلمت شب یلداست نور ز خورشید خواه بو که برآید
اگر امثال فارابی و ابنسینا هم مدتی از عمرشان را در دربارها گذراندهاند شاید پناه حمایت حکام و فرمانروایان را فرصتی برای تفکر و نوشتن آثار خود یافته باشند. فیلسوفان و هنرمندان معمولاً نه به درد کار سیاسی میخورند و نه خود رغبتی به این کار دارند. فیلسوفان و هنرمندان ممکن است عیوب راه و روش حاکمان زمان خود را بشناسند اما نمیخواهند و نمیتوانند زمام امور را بدست گیرند. پس آیا بگوییم که هنر و فلسفه با سیاست سر و کاری ندارد و نسبتی میانشان نیست؟
به وجه ظاهر اکتفا نباید کرد درست است که سیاستمدار برای حل مسائل سیاست مستقیماً به هنر و فلسفه رجوع نمیکند و آثار هنری و فلسفی در عمل به کارش نمیآیند و شاید در اوقاتی گمان کند که اصلاً به فلسفه و هنر نیازی نیست اما تاریخ (که نباید با تاریخنگاری اشتباه شود) حرف دیگری دارد و چیز دیگری میگوید. تاریخ میگوید سقراط و افلاطون و آیسخولوس و اوری پیدس و سوفوکل و سازنده مجسمه ونوس میلو که تقریباً همزمان بودند یونان و به خصوص مدینه آتن را مثال شهر هنر و تفکر و سیاست کردهاند. تا آنجا که میتوان گفت اگر اینها نبودند مدینه آتن و یونان و حتی اسکندر هم نبود و تاریخ کشور ما نیز سیر دیگری پیدا میکرد. این وضع به یونان و مدینه آتن اختصاص ندارد. تاریخ کشور ما هم با شعر و فلسفه پیوسته است. درست است که فردوسی به سیاست کاری نداشت اما او افسانه ایران را تجدید کرد و به تجدید عهد تاریخی تعیّن بخشید. محمود غزنوی و کارگزارانش در کار فردوسی درمانده بودند. تعصب و کوتهنظری محمود او را از فردوسی دور میکرد اما چیزی در درون به او و نزدیکانش میگفت که قدرت حکومت و شکوه تاج و تخت به شعر و هنر و تفکر و علم بستگی دارد. فردوسی هم کم و بیش میدانست که چه کرده است و تعصب و کوتهنظری محمود را با پس فرستادن صلهاش پاسخ داد. او اهل سیاست و حکومت نبود ولی سیاست و تاریخ بیاو چیزی کم داشت. او شاعر بود و شاید به اجمال میدانست که شعر با زندگی و سیاست چه میکند. این ابیات به او منسوب است:
بسی رنج بردم در این سال سی عجم زنده کردم بدین پارسی
پی افکندم از نظم کاخی بلند که از باد و باران نیابد گزند
نمیرم از این پس که من زندهام که تخم سخن را پراکندهام
بعضی پژوهندگان تردید کردهاند که این ابیات از فردوسی باشد. من هم که در این باب تتبعی نکردهام احساس میکنم که لااقل بیت اول از این سه بیت فردوسیوار نیست. اما چه این ابیات از فردوسی باشد و چه نباشد گفته شاعری است که نسبت میان شعر و زبان و سیاست را احساس میکرده است. همه شاعران بزرگ این را کم و بیش دریافتهاند و درمییابند که شعرشان حکم جان در تن جامعه و زندگی اجتماعی و روابط و مناسبات انسانی دارد. شاعران پاسداران زبانند و چون سخنشان سخن دل و حکایت صدق و صفاست زلال درک و عقل و تفاهم و همزبانی و وحدت تاریخی را ضمان میشوند. آنها بیسلاح رزم رسمی از وطن خویش دفاع میکنند و برای مردمان پیروزی و شادی میآورند، هرچند که خود شکست می خورند.
قد خمیده ما سهلت نماید اما بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد
سعدی هم که به قول خودش در «جهان گشته و آفاق را سر بسر دیده» به شیراز برمیگردد تا با شعرش بنای آسودگی پدید آمده در فارس را تحکیم کند و دوام بخشد. مولانا نیز با اینکه ناگزیر میشود از شرق به غرب مهاجرت کند مرزبان جانب غربی می-شود. معهذا وقتی میپرسیم فلسفه و هنر به چه کار میآید مردمی که همه وقتشان با رنج زیستن میگذرد مجالی برای پرداختن به این قبیل مطالب و مسائل ندارند و توقع پاسخی از آنان نباید داشت. آنان هم که بیشتر اهل تمتّعند اگر سر و کارشان با اشیاء هنری و فرهنگی بیفتد آن را شیء مصرفی تلقی میکنند و تباهش میسازند. اینان تفاوتی میان هنر و اشیاء مصرفی نمیگذارند. میمانند اهل دانش و معرفت و حکمت و هنر که تعدادشان بالنسبه قلیل است. آورده اینان هم کمتر متاع بازار است که اگر پرسش شود چه آوردهاند صفت کالای خود را بگویند. آنها چیزی تولید نکردهاند که نیازهای معلوم و هرروزی مردمان با آن رفع شود. به تقاضای صریحی هم پاسخ ندادهاند. بنابراین طبیعی بوده است که در وصف هنر و فلسفه و معرفت و حکمت کمتر سخن گفته شود. گذشتگان درباره ذات هنر و فلسفه و علم به اشاره اکتفا کرده-اند اما در زمان ما این اشاره تفصیل پیدا کرده و صورت دیگر یافته است. نکته قابل تأمل این است که تا این اواخر سخنانی که در وصف فلسفه و هنر گفته میشد کمتر ناظر به استفهام انکاری بود. یعنی اگر میگفتند مثلاً فلسفه، علم به اعیان موجودات است مرادشان این نبود که پاسخی به منکر فلسفه داده باشند. سقراط هم که با سوفسطاییان مواجه شد میخواست و می-بایست به آنها تذکر بدهد که کارشان را از میان راه آغاز کردهاند و نمیدانند که دانش و مهارتشان مقدماتی داشته است و در هوای فکر و نظر یونانی است که میتوانستهاند به شغل آموزگاری و تعلیم فنون و مهارتها بپردازند. او به جای اینکه بگوید فلسفه به چه کار میآید میکوشید مدعی را قانع کند که اگر چیزی مقدم بر آموزش و فنون آموزشی نباشد علم و آموزش رسمی قوام پیدا نمیکند. ما همهچیز را در مدرسه نمیآموزیم و اگر همهچیز را بتوان از معلم رسمی آموخت و هرچه مردمان از دانش و معرفت دارند آن را از این طریق آموخته باشند، قاعدتاً باید استادان و آموزگاران از شاگردان و متعلّمان داناتر باشند. در این صورت دانش و دانایی اگر تنزل نکند به همان صورت که بوده است میماند. مهمتر اینکه اگر بگوییم علم صرفاً آموزشی است باید بیندیشیم که اولین آموزگار، آن را از کی و از کجا آموخته است. البته اگر معنی آموزش را چندان وسیع بدانیم که هرچه را میفهمیم و در مییابیم آموخته بدانیم در این صورت به مشکلی بر نمیخوریم. اتفاقاً وقتی سقراط (در نوشته افلاطون) با پروتاگوراس بحث میکرد میخواست به سوفسطایی بزرگ بگوید تو که مدعی آموزش هنرها و فضیلتها هستی خود درکها و دانستههایی داری که آنها را از آموزگارانی مثل خود نیاموخته-ای. سقراط هرجا در برابر سوفسطاییان قرار میگرفت از فلسفهای دفاع میکرد که ناظر به بنیاد علم و عمل و قوانین حاکم بر زندگی آدمی است. البته این دفاع، دفاع از شغل فلسفه و مطالبی که پس از سقراط در کتابهای فلسفه گردآمده است نیست زیرا فلسفه در کتاب درس محبوس نمیماند و به صرف خواندن و آموختن رسمی نوشتههای فلسفه کسی فیلسوف نمیشود و اگر میشد میبایست همه فلسفهآموختگان افلاطون و ارسطو و توماس آکوینی و ابنسینا و دکارت و نیچه باشند. فلسفه هر فیلسوفی پنهان در ظاهر عبارات زبان اوست و همین فلسفه پوشیده و زبان سیّال است که وقت و حال فیلسوف را در زبانش دائمی کرده است. شاگردان بزرگ افلاطون و ابنسینا و کانت کافی نیست که الفاظ و عبارات استادان را یاد بگیرند بلکه باید در خواندن آثار استادان فلسفه، وقت و درد و درک آنان را بازشناسند. اگر افلاطون در نامه هفتم خطاب به دیون گفته است که به او فلسفه نیاموخته و فلسفه آموختنی نیست مرادش همین است که همهکس مخاطب سخن فیلسوف نیستند و آنچه از گفته فیلسوف رسمیت مییابد جسم فلسفه است که یادگرفتنش هرچند اهمیت دارد کسی با آن فیلسوف نمیشود. فلسفه حرف و گفت و صوت نیست بلکه درد است. درد درک زمان و چیزهایی که در آن و با آن میماند و پایدار میشود. به پرسشی که طرح کردیم بازگردیم و با توجه به مقدمهای که ذکر شد ببینیم اگر فلسفه نباشد چه میشود. سوفسطایی به سقراط میگفت به فلسفه نیازی نیست و سقراط به او پاسخ میداد برای اینکه بتوانی علم و مهارت خود را بیاموزی مقدمات و شرایطی لازم است که اگر نباشد هیچ آموختهای جای مناسب خود را پیدا نمیکند. او این مقدمات و شرایط را به یک معنی فلسفه میدانست. سخن سوفسطایی در ظاهر درست و پذیرفتنی بود زیرا او میگفت من در کار خود به فلسفه هیچ نیازی احساس نمیکنم. سقراط هم نمیگفت برای آموختن فن جدل یا فنون دیگر مثل نجاری و خیاطی و... باید با فلسفه آشنا بود. او میگفت این دانستهها در زمینهها و شرایطی معین در زندگی عمومی (مدنی) به کار میرود و اگر آن شرایط نباشد از آنها نمیتوان بهرهمند شد یا اگر شرایط تغییر کند صورت نیازها هم تغییر میکند. سوفسطایی میتوانست بگوید و میگفت که من در کار خود موفق بودهام بیآنکه به فلسفه کاری داشته باشم و به همینجهت به آن هیچ وقع هم نمیگذارم. به نظر سوفسطاییان فیلسوف هیچ مشکلی از مشکلهای زندگی را رفع نمی-کند. این هر دو درست میگفتند با این تفاوت که سقراط درست بودن سخن پروتاگوراس را درمییافت اما پروتاگوراس با شنیدن سخنان سقراط گیج و سرگردان میشد و نمیتوانست دریابد که چگونه این مرد یکبار میگوید علم و فضیلت و هنرها آموختنی است و وقتی مثلاً به او گفته میشد که اگر هرکس میتوانست دانایی و توانایی خود را به دیگران بیاموزد پریکلس شایستگی خود در سیاست را به فرزندش میآموخت، نمیدانست چه بگوید. اگر پریکلس چنان بوده است که توسیدید در شرح احوال و کارهای او آورده است و او در غرب مثال سیاستمدار شده است باید چیزی میداشته است که از دیگران نیاموخته و نمیتوانسته است به دیگران بیاموزد. او خود به این معنی در عبارت بسیار مبهمی که توسیدید در خطابه معروف به خاکسپاری آورده است اشاره کرده است. پریکلس در این خطابه قوام تصمیم و عمل و اقدام سیاسی بزرگ را در هوای هنر و تفکر میسّر میداند و مگر میشود که در هوای خور و خواب و خشم و شهوت تصمیمهای بزرگ تاریخی گرفت و کارهای بزرگ کرد و پریکلس و سقراط و حتی پروتاگوراس شد. پریکلس فیلسوف نبود اما در هوای تفکر یونانی سیاستمدار شده بود پروتاگوراس این را نمیدانست و میپنداشت که میتواند به دیگران بیاموزد که چگونه پریکلس شوند. او سخن ساده سقراط را که میگفت پریکلسشدن آموختنی نیست در نمییافت. سقراط و پروتاگوراس همزبان نبودند. پروتاگوراس میگفت که من در آموختن جدل و خطابه نیازی به فلسفه ندارم اما سقراط میگفت کارهایی پایدار میماند که پشتوانه تفکر دارد. یعنی برای نظمدادن به زندگی عمومی و اتخاذ تصمیمهای مهم سیاسی چیزی بیش از حسابگریهای عادی و جاری لازم است. این دو در معنی نیاز با هم به توافق نرسیده بودند. نیازهای ما به طور کلی دو قسم است. یکی نیازهایی که در زندگی هرروزی آن را احساس میکنیم و با کوشش خود درصدد رفع آنها برمیآییم و دیگر نیازهایی که معمولاً از آنها خبر نداریم و با کوشش خود نمیتوانیم آنها را برآورده سازیم. ما به هوای پاک برای تنفس نیاز داریم و در این هواست که میتوان زنده ماند و کار کرد ولی این هوا را خود نساختهایم و نمیسازیم و فراهم نمیکنیم و حتی اگر منوکسید و دیاکسیدکربن آن از حدّ بگذرد پاکسازی آن از عهده اشخاص برنمیآید. سیاست هم اگر بتواند چارهای بکند ناگزیر باید وسایل بسیار برانگیزد. سقراط میگفت برای گفتن و عملکردن درست، به چیزی نیازمندیم که آن را نمیبینیم و حس نمیکنیم و به وجود آوردنش هم در اختیار ما نیست هرچند که با ما و در ما به وجود میآید. وقتی ارسطو در کتاب سیاست میگفت انسان حیوان سیاسی است و در جای دیگر او را حیوان ناطق میخواند میان نطق و نظام مدینه (سیاست) نسبتی قائل بود. آدمی در میان دیگران و با دیگران در خانه زبان به سر میبرد و در این خانه است که علم و توانایی ظهور میکند و مردمان چیزی یاد میگیرند و یاد میدهند. حیوانهای دیگر که از این خانه بیرونند نه تاریخ دارند و نه آموزشی به قصد بهره-برداری میبینند و این نه از آن روست که مدرسه ندارند بلکه از شرایطی که مدرسه در آن و با آن و بر اساس آن بنا میشود آگاهی و خبر ندارند. سقراط به سوفسطاییان و مثلاً به هیپیاس نمیگفت که ما به هنر و آموزش تو نیاز نداریم بلکه میگفت (و به زبان طنز و حتی تمسخر میگفت) که تو هنرهای مفید داری اما همه نیازهای ما با آنچه تو میدانی و میسازی رفع نمیشود و تو که نیازها را تا این حد محدود میکنی و پایین میآوری قدر آدمی را نمیدانی و میپنداری که آدمی در حد و قامت خود توست. سقراط میگفت من هپیپاس را مثل بادکنک باد میکنم و وقتی پرباد شد یک سوزن به آن میزنم که بادش خالی میشود و پژمرده و مچاله در گوشهای میافتد. پیداست که آدمی با تجربه علم میآموزد و علمش با عمل همبسته است اما او و تنها اوست که از عهده تجربه برمیآید. خدا و فرشتگان نیازی به تجربه ندارند و حیوانات قادر به تجربه نیستند زیرا تجربه مسبوق به طرحی در آینده است و حیوانات زمان و آینده ندارند. ما آدمیان چون زبان داریم و زمانی هستیم (و راسیونالیست میگوید چون عقل داریم) از عهده تجربه برمیآییم. در هر صورت وقتی گفته میشود که فلسفه قابل آموزش نیست (و به این جهت به کار نمیآید) گرچه نسبت مستقیم میان فلسفه و زندگی نفی میشود معنیش این نیست که فلسفه به هیچوجه با زندگی و عمل پیوستگی ندارد. از فلسفه و هنر نباید توقع داشت که مشکلهای زندگی مثل فقر و بیماری و... را رفع کند. اصلاً فلسفه به عنوان تفکر در گذران معاش مردمان جایی ندارد و دخالتی نمیکند. هنر هم تا زمانی که به صورت فرهنگ و شیء فرهنگی درنیاید در زندگی عمومی وارد نمیشود. دوری هنر و فلسفه از زندگی عادی و عمومی موجب شده است که گمان کنند اینها هیچ نسبت و پیوندی با هم ندارند. در این حکم بنا بر این است که نیازهای ما همانهاست که مستقیماً حس میکنیم و برای برآوردنش میکوشیم و همه کوششها باید برای رفع این نیازها صورت گیرد و علم و عمل هم باید مستقیماً ناظر به رفع همین نیازها باشد. غافل از اینکه علم و عمل و حتی نیازهای ما تاریخی هستند و در زمان تأسیس شدهاند. درست است که فلسفه و هنر بیرون از سیاست و فارغ از آن پدید نمیآیند اما تابع سیاست نیستند. آنها برای تأمین مقاصد اهل سیاست به وجود نمی-آیند و اگر در این راه به کار برده شوند دیگر هنر و فلسفه نیستند. شاعر و فیلسوف به سیاست خدمت میکنند اما نه به سیاستی که مقدم برآنها وجود داشته است و وجود دارد زیرا خدمت فلسفه و هنر به سیاست در قوام بخشیدن و بنیانگذاری آن است. فلسفه ایدئولوژی نیست که دستورالعمل سیاسی بدهد. اهل فلسفه در تأمل و تفکر فلسفی به کار و بار سیاستمداران کاری ندارند زیرا آنها نیامدهاند که بگویند برای حل مسائل اجتماعی- اقتصادی و فرهنگی و سیاسی چه باید کرد و از چه راه باید رفت و اگر احیاناً بخواهند سیاست را تزئین کنند کارشان بیهوده می-شود. فلسفه به جای دخالت در سیاست و اقتصاد میپرسد و نشان میدهد که سیاست و اقتصاد از وضع آنها در چه هوایی به صورتی که هستند درآمدهاند و آیا تناسب و تعادلی دارند و اگر ندارند باید در اندیشه تعادل بود زیرا تدابیر جزئی در جایی که رشته پیوند امور از هم گسیخته است اثر نمیکند.
2- شاید هیچ صاحبنظری و حتی فرانسیس بیکن که آتلانتیس نو را در وصف شهر و کشور علم نوشت آینده جهان و آمدن علم و تکنولوژی جدید را مانند کریستوفر مارلو پیشبینی نکرده باشد. غیر از کریستوفر مارلو بسیاری از شاعران و نویسندگان و از جمله سروانتس خبر از رفتن یک جهان و آمدن جهان دیگر داده بودند. در نظر عقل متعارف بعید و حتی عجیب است که فیلسوف و هنرمند بیاعتنا به عمل و علم رسمی در بنیانگذاری آن شریک باشند و بتوانند آینده آن را به نحوی در نظر آورند. به خصوص وقتی می-گوییم که هنر ناظر به هیچ غایتی نیست چگونه اصل مصلحتبینیها و غایتاندیشیها در هنر و تفکر پدیدار میشود؟ شاعر و فیلسوف از آن حیث که وقت تفکر دارند نمیتوانند اهل عمل باشند. کسی که این وقت یا دم را دریابد و درد آن را تحمل کند از غم روزگار آزاد میشود و مدام به یاد میآورد که:
پیوند عمر بسته به مویی است هوشدار غمخوار خویش باش غم روزگار چیست
ممکن است از سخن شاعر استنباط شود که او دستور خودبینی و نفسپرستی میدهد و جهان و دیگران را خوار میشمارد. ولی غمخوار خویش بودن و غم روزگار را به چیزی نگرفتن از خودبینی و خودرأیی نیست بلکه راهی به رهایی و آزادگی (یا به قول حافظ رندی) است:
خودبینی و خودرأیی در مذهب رندان نیست کفر است در این مذهب خودبینی و خودرأیی
غم روزگار با غم مردم و جهان آنها نباید اشتباه شود. غم روزگار دربند حسرتها و آرزوها و نگرانیهای بیهوده بودن است. عمل نیز در زبان شعر صرفاً ناظر به مصلحت شخصی برای تحصیل سود فوری است. شاعر که رند و گداست این سودجویی را که خلاف مصلحت عمومی است ناروا میشمارد و با چشمپوشی از نتایج و آثار گرامیترین و والاترین اعمال، بنیاد نظم و سامان زندگی را می-گذارد.
قصر فردوس به پاداش عمل میبخشند ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس
شاعر میداند که توقع سود و مزد و پاداش نباید داشته باشد.
حافظ خام طمع شرمی از این قصه بدار عملت چیست که مزد دو جهان میخواهی
با همه اینها عمل هفتصدسال تاریخ را بنگریم و شعر حافظ را نیز جنب آنان در نظر آوریم. در این تاریخ هفتصدساله مسلماً چیزهایی هست که با وجود ما درآمیخته و در تاریخ ما اثر گذاشته است اما از میان آن چیزها شعر پایدارتر و مؤثرتر بوده است. شاعر اهل عمل نیست بلکه به مردمان جان و توانایی عمل میبخشد.
3- اینکه شاعر و فیلسوف را گاهی با مدلها و مقیاس های سیاسی و اجتماعی میسنجند و برایش تکلیف معین میکنند که چه بگوید و چه بکند و با که بنشیند و کجا برود گرچه ظاهراً موجه مینماید و به نظر میرسد که از درک و نیت اخلاقی شریف برآمده است در حقیقت نشانهای از بیاعتبار شدن شعر و فلسفه در این دوران است. اگر شعر و تفکر را باید با عرف سیاست و جامعه سنجید و تطبیق داد معلوم میشود که از پیش کسانی میدانند که شاعر و متفکر چه باید بکنند. در این صورت بهتر است که خود ادای وظیفه آنها را به عهده گیرند ولی برای شاعر و فیلسوف تکلیف نمیتوان معین کرد و پیروی از مدل و رویه خاص را هم به ایشان توصیه نباید کرد زیرا شاعر و فیلسوف نمیتوانند به این قبیل توصیهها گوش بدهند. وقتی به شاعر توصیه میکنند فلان مضمون را در شعر خود بیاورد و به فیلسوف میگویند فلان سیاست را تأیید کند میپندارند شاعر صورت موجود زبانی در اختیار دارد که می تواند آن را بر هر مادهای اطلاق کند گویی صورت و ماده شعر هیچ نسبتی با هم ندارند. فیلسوف هم باید موافقتها و مخالفت های سیاسی و اجتماعی را توجیه کند و فلسفه را در خدمت سیاست قرار دهد. میگویند بعضی فلسفهها با دموکراسی مناسبت دارد و بعضی دیگر راه به استبداد میبرد. البته هر فلسفهای اساس هر سیاستی قرار نمیگیرد و مثلاً فلسفه کانت با لیبرالیسم تناسب دارد ولی اولاً کسی به فیلسوف نگفته است که فلسفهاش را چنان ترتیب دهد که با فلان سیاست تناسب داشته باشد و اگر فیلسوف بخواهد تابع درخواستها و توقعات اشخاص و گروهها باشد تا حد قالبساز و توجیهگر آرا و اقوال تنزل میکند. ثانیاً هیچ فلسفهای به نحو مستقیم رهآموز سیاست نیست. ثالثاً فلسفه که بحث عقلی است هر اثری در سیاست داشته باشد استبداد را تأیید و تحکیم نمیکند. بیتردید هر فلسفهای آثار و نتایج سیاسی دارد یا چنانکه گفتم سیاستی را بنیاد میگذارد و تحکیم میکند یا ممکن است موجب شود که در ارکان یک سیاست خلل پدید آید. معهذا فلسفه را با نتیجهای که از آن ممکن است برآید نمیتوان سنجید. اهل نظر در سیاست معمولاً به فلسفههایی رو میکنند که با سیاست مورد نظر و مقبولشان سازگار باشد اما توجه باید کرد که اگر فلسفهای با یک سیاست موافق نباشد ضرورتاً سیاست مخالف را تأیید نمیکند. فلسفههای افلاطون و فارابی و ابنسینا مبنای هیچیک از سیاستهای کنونی نمیتواند باشد اما آنها را ضد دموکراسی یا مؤیّد استبدادهای جدید نباید دانست. اصلاً درک نسبت میان فلسفه قدیم با سیاست بسیار دشوارتر است. مهم این است که بدانیم سیاست های جدید با فلسفه و هنر جدید چه مناسبت دارد.
هنر و فلسفه دعوی های شخصی و گروهی نیستند که بتوان از طریق آنها به مقاصد خاص رسید. مقاصد و اغراض فلسفه را راه نمیبرند بلکه در فلسفه و هنر است که مصلحت و سود و زیان تعیّن پیدا میکند و راه و رسم اخلاق و سیاست بنیاد میشود. فیلسوف و هنرمند نیامدهاند که از اهل عمل و سیاستمداران دستور بگیرند و کسی که دستور میگیرد و از عرف عام پیروی میکند در زندگی عادی راه درست میرود اما تفکر سخن نابهنگام و خلافآمد عادت است. ولی چکنیم که اهل عادت این معنی را نمیپسندند و نمی پذیرند فیلسوف باید این بیاعتنایی و انکار را بر خود هموار سازد و به راه خود برود. تفکر هوایی است که روح برای تنفس و زندهماندن به آن نیاز دارد. اگر این نیاز را بیواسطه احساس نمیکنیم آن را انکار و نفی نکنیم.*
*برگرفته از مقاله «هنر، فلسفه و سیاست» نوشته دکتر رضا داوری اردکانی، رئیس فرهنگستان علوم جمهوری اسلامی ایران
پایان پیام/
نظر شما